صبح، حوالی ساعت 9، اتاقِ من

جثه‌ی 18 کیلو و 300 گرمی‌اش را بغل کرده‌ام و روبه‌روی کتاب‌خانه‌ام ایستاده‌ام و به سوال‌هایش پاسخ می‌دهم. نگاه‌ش به هم‌راهِ سوال‌هایش از ماکت نقره‌ای‌رنگ برج میلاد سر می‌خورد روی مجسمه‌ی سنگی سمت راستِ طبقه‌ی دوم.

+ این چی‌ه؟

-  این مجسمه‌س.

+ مجسمه چی‌ه؟

-  مجسمه، صورت کوچیک‌شد‌ه‌ی یه آدم‌ه که با سنگ یا چوب درست‌ش می‌کنن.  

+ آدم؟

-  آره. الآن این صورت یه آدم‌ه. می‌بینی؟ چشم و دماغ و دهن و گوش داره.

+ آها.

-  می‌دونی این کی‌ه؟

+ نه.

-  این کوروش‌ه. پادشاه ایران بوده. خیلی وقت پیش.

+ (متفکر به مجسمه نگاه می‌کند)

-  دوهزار سال پیش. یعنی خیلی‌خیلی قبل.

+ چی‌کاره بوده؟

-  گفتم که پادشاه ایران بوده.

+ آها. (دست‌ش را به سمت مجسمه دراز می‌کند) این چی‌ه دورش؟

-  این تسبیح‌ه.

+ تسبیحِ آبی!

-  آره! تسبیحِ آبی! قشنگ‌ه؟

+ (می‌خندد) آره.

- اسم هیچ‌کدوم از دوست‌هات کوروش هست؟

+ دوست‌هام؟ کوروش؟ نه!

 

شب، حوالی ساعت 9، اتاقِ من

روی تخت‌م دراز کشیده‌ام و برای استراحت چشمان‌م را بسته‌ام. درِ اتاق‌م را باز می‌کند و می‌آید داخل. نگاه‌ش می‌کنم. لب‌خندِ گشادش تبدیل به خنده‌ای صدادار می‌شود؛ صدایی معصوم و کودکانه. دوباره چشمان‌م را می‌بندم. ثانیه‌ای بعد صدایم می‌زند. برمی‌گردم سمت‌ش. روبه‌روی کتاب‌خانه‌ام ایستاده.

+ (لب‌خندش ادامه دارد) کوروش هنوز اون‌جائه!

-  (می‌خندم) آره، نمی‌تونه ت بخوره!

دوهزار سال پیش من نبودم؟

-  (با تعجب) دوهزار سال پیش؟! دوهزار سال پیش می‌شه خیلی قبل‌تر. خیلی‌خیلی قبل‌تر.

+ (ذهن‌ش مشغول است)

-  دوهزار سال پیش، نه تو بودی، نه من، نه بابات، نه مامان‌ت، نه آقایی، نه مامان‌جون.

+ مامانِ تو هم نبوده؟ 

-  نه، مامانِ من هم نبوده. همه‌ی آدم‌های دنیا که الآن زنده‌ان اون‌وقت نبودن.

+ دادایی هم نبوده؟

-  وقتی تو نبودی، دادایی هم نبوده دیگه! تو از دادایی بزرگ‌تری.

+ کوروش الآن کجائه؟

-  کوروش الآن مرده. دیگه زنده نیست.

+ آدم‌ها وقتی می‌میرن چی می‌شه؟

-  (مکالمه دارد پیچیده می‌شود و نمی‌شود خوابیده به آن ادامه داد. برمی‌خیزم و لب تخت می‌نشینم و بعد از کمی فکرکردن پاسخ می‌دهم) آدم‌ها وقتی می‌میرن، روح‌شون می‌ره اون دنیا.

+ روح چی‌ه؟

-  (می‌فهمم خراب کرده‌ام! کمی فکر می‌کنم) روح. روح یه چیزی‌ه که توی قلب ماست. اگه روح نداشتیم نمی‌تونستیم حرف بزنیم و بازی کنیم و (دستان‌م را تکان می‌دهم) این‌جوری‌اینجوری کنیم.

+ توی قلب‌مون‌ه؟

-  آره.

+ وقتی می‌میریم روح‌مون کجا می‌ره؟

-  وقتی می‌میریم روح‌مون می‌ره اون دنیا. می‌ره توی آسمون‌. اون بالایِ بالا.

+ (هیجان‌زده می‌شود) بالا؟! چه‌طوری؟ جادویی؟

-  آره! جادویی می‌ره بالا.

+ من بی‌بی‌گلابتون‌م مرده. مامانِ آقایی بوده. سه‌تا گنجیشک هم داشتم که مردن.

-  روحِ همه‌شون رفته اون بالا توی آسمون.

+ وقتی رفتیم بالا می‌تونیم این‌جا رو ببینیم؟

-  آره! وقتی رفتیم اون بالاها، می‌تونیم کلِ این‌جا رو ببینیم.

+ کوروش هم رفته توی آسمون؟

-  آره! اون هم رفته اون بالابالاها.

+ می‌تونه ما رو ببینه؟

-  آره، از اون بالا می‌تونه ما رو ببینه. (دستان‌م را رو به سقف تکان می‌دهم) به‌ش دست ت بده!

+ الآن ما توی خونه‌ایم! این‌جا ما رو نمی‌بینه. باید نصفه‌شب بریم بیرون، اون‌جا براش دست ت بدیم.

-  (می‌خندم) آره! راست می‌گی. باید بریم یه جایی که آسمون معلوم باشه.

+ (می‌آید و کنار دست‌م روی تخت می‌نشیند و سوال‌هایش را ادامه می‌دهد) روح چه شکلی‌ه؟

-  (جوابی ندارم. مِن‌مِن می‌کنم.)

+ (خودش ادامه می‌دهد) مثل همین‌هاست که پتو می‌اندازن روی سرشون؟

-  (صدایم را می‌کشم) نه! 

+ همون روح‌ها که توی کارتن‌ها هست.

-  اون‌ها روح نیستن. اون‌ها شَبح‌ان.

+ شششَ. 

-  اون‌ها واقعی نیستن. نقاشی‌ان. فقط توی همون کارتن‌هان.

+ (معلوم است قانع نشده. از چشمان‌ش می‌خوانم که دارد به‌م می‌گوید که چرند و پرند نگو! سکوت کوتاهی بین‌مان برقرار می‌شود. خداروشکر خودش بحث را عوض می‌کند) روح چه‌قدره؟

-  (حسابی موتور مغزم دارد کار می‌کند که ساده‌ترین جواب‌ها را بدهم. کار سختی است. کمی وقت می‌خرم) یعنی چی چه‌قدره؟

+ (می‌خندد) یعنی چه‌قدره خب!

-  (اگر هرکس دیگری این سوال را می‌پرسید می‌توانستم کلی فلسفه برایش ببافم؛ اما جواب می‌دهم) روحِ هرکسی اندازه‌ی خودش‌ه.

+ اون بالا می‌ریم پیش خدا؟

-  (خوش‌حال‌م که از این سوال هم گذشته) آره! آره! می‌ریم پیش خدا.

+ روحِ خدا چه‌قدره؟

-  (اوهوع! بدتر شد که! جواب می‌دهم) روح خدا خیلی بزرگ‌ه. از روح همه‌ی آدم‌ها بزرگ‌تره. اگه روح همه‌ی آدم‌ها رو هم رویِ هم بذاری باز هم روحِ خدا بزرگ‌تره. 

+ (هم‌چنان می‌خندد؛ اما معلوم است که جواب‌های ناشیانه‌ام به سوال‌های اخیرش حسابی ذهن‌ش را به‌هم ریخته. می‌پرسد) اندازه‌ی خیابون؟

-  نه، خیلی بزرگ‌‌تر!

+ اندازه‌ی خونه؟

-  بزرگ‌تر!

+ (به موبایل‌‌م که روی زمین است اشاره می‌کند) اندازه‌ی موبایل؟

-  (می‌خندم و تشرِ مهربانانه‌ای می‌زنم) دارم می‌گم بزرگ‌تر!

+ آها! فکر کردم می‌گی کوچیک‌تره.

-  نه! روحِ خدا از همه‌چی بزرگ‌تره. هرچی که بتونی توی ذهن‌ت بیاری، از اون هم بزرگ‌تره. اصلن نمی‌شه به‌ش فکر کرد.

قُل اللهُ اکبرُ مِن أَن یُوصَف.

 

توضیحِ عکس: مجرم همیشه به صحنه‌ی جرم برمی‌گرده! (-:


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها