می‌دونید چی‌ئه؟ این تابستون اصلن و ابدن اون‌طور که می‌خواستم نبود. حدودن فقط 50درصد کارهام رو تونستم انجام بدم. شاید هم کم‌تر. اگه هر زمان دیگه‌ای بود، حسابی حال‌م گرفته‌بود از این موضوع. طبق داده‌هایی که از خودم دارم، اصولن تنها چیزی که می‌تونه اون‌قدر حال‌م رو بد کنه که مثلن یک روز کامل نتونم کاری بکنم، این‌ه که برنامه‌ای که برای یه بازۀ زمانی زندگی‌م ریختم رو -به هر دلیلی- درست‌وحسابی انجام نداده‌باشم. اما با همۀ این‌ها، الآن حال‌م خوب‌ه.

داستان از سکتۀ کوچیک مامان‌جون شروع شد. 10 مرداد. تا دو هفته بعدش همه درگیر بودیم که ببینیم چی‌کار باید کرد. دو-سه هفته بعدترش هم درگیر عمل‌ش بودیم. این شد که نه جسم‌م آزاد بود، نه ذهن‌م. گرفتگی 4تا رگ قلب شوخی نیست. اون هم رگ‌های قلبی که یک‌بار عمل شده. خودش نمی‌دونست. دکتر برای این‌که نگران نشه، به‌ش گفته‌بود که فقط یکی از رگ‌های قلب‌ت داره خون می‌ه. اصلن یدن خون یعنی چی!

روزی که نتیجۀ آنژیو مشخص شد و مادر و خاله و مامان‌جون‌م از مطب دکتر برگشتن خونه، مادرم اومد توی اتاق‌م و در رو بست و داستان رو به‌م گفت. استرس داشت. اما نمی‌دونم چرا از همون‌موقع دل‌ من روشن بود و خیلی نگران نبودم. حتا وقتی که دکتر اصفهان‌ش گفته‌بود که به‌هیچ‌وجه قبول نمی‌کنه که این عمل رو انجام بده. حتا وقتی که بردن‌ش شیراز و دکتر امیرغفران هم که عمل‌ش رو قبول کرده‌بود، گفته‌بود که ریسک عمل 50-50ئه. حتا وقتی که چند روز قبل از عمل، مادرم کنارم نشست و با چشم‌های خیس‌ش به‌م گفت: خوب میشه. مگه نه؟» از ته دل لب‌خند بزرگی زدم و گفتم: معلوم‌ه خوب می‌شه. الکی نگران نباش». تا این حد دل‌م روشن بود که از عمد قبل از عمل، نرفتم آباده که ببینم‌ش. چرا باید می‌رفتم؟

بگذریم. 

به 50درصد کارهام بیش‌تر نرسیدم؟ فدای سرم و فدای سرش. همین‌که باباجون می‌شینه جلوش و به‌شوخی به‌ش می‌گه: تو قدر من رو نمی‌دونی! کل رگ‌های قلب‌ت رو دادم نو کردن‌ها!» و اون هم می‌خنده و جواب می‌ده: مگه رگ‌های تو رو برداشتم! از دست خودم رگ برداشتن! والا!» برای من بس‌ه. همین‌که آهسته‌آهسته توی خونه راه می‌ره و به دخترها و عروس‌هاش برای پختن شام دستور می‌ده برای من بس‌ه. همین‌که می‌شینه روی مبل تک نفرۀ توی هال خونه‌شون و در جواب مسخره‌بازی‌های من، به‌خاطر دردی که داره دست می‌ذاره روی قفسۀ سینه‌ش و آروم‌آروم می‌خنده، برای من بس‌ه. آره، بخند عزیز دل‌م! بخند که زندگی همین لب‌خند توئه، نه نسبیت عام و کیهان و کوانتوم که نگران این باشیم که تا اون‌جایی که می‌خواستیم خوندیم‌شون یا نه.

:-)


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها