یک. فکر می‌کنم این روزها در منظم‌ترین و پربازده‌ترین حالت خود از بدو تولد تا الآن‌ام! صبح بیدار می‌شوم و چای درست می‌کنم و چنددقیقه‌ای منتظر می‌مانم تا خانواده هم بیدار شوند و صبحانه بخوریم. مادرم نمی‌گذارد بروم آش یا حلیم بخرم. خودش می‌گوید به‌خاطر رعایت مسائل بهداشتی است، اما من فکر می‌کنم هنوز از داستانِ پست به‌خاطر نیم‌کیلو آش» می‌ترسد! (-: بعد از صبحانه می‌روم داخل اتاق‌م و می‌نشینم پشت میزی که دو ستون کوتاه کتاب از سمت چپ و راست‌ش بالا رفته و مشغول کارهایم می‌شوم تا شب. موقع استراحت، یا برمی‌گردم سمت راست و یکی از کتاب‌های سایه یا حسین جنتی را برمی‌دارم و شعری می‌خوانم، یا برمی‌گردم سمت چپ و قرآن جدیدِ بنفش‌م را برمی‌دارم و تورق می‌کنم، یا یوتوب را باز می‌کنم و ویدئویی می‌بینم، یا وارد ساندکلَود می‌شوم و آهنگی گوش می‌دهم. علاوه بر کارهای علمیِ معمول که کمی گسترده‌تر هم شده، کتاب‌خواندن و پادکست گوش‌دادن‌م را هم به‌صورت منظم‌تری ادامه می‌دهم. خب البته همۀ این‌ها همان تهران هم بود، اما چیزی که الآنِ این‌جا را متفاوت می‌کند این است که همان‌طور که داری کیهان می‌خوانی یک‌دفعه مادرت با یک لیوان آب‌پرتقال و یک بشقاب میوۀ خردشده می‌رسد بالای سرت! (-:

دو. قسمت خوبی از روز را هم با خانواده می‌گذارنم، روزها کم‌تر و شب‌ها بیش‌تر. م بیش‌تر دربارۀ دانش‌گاه حرف می‌زنم و با پدرم دربارۀ بورس، هرسه‌مان هم با هم‌دیگر در مورد کرونا حرف می‌زنیم. مادرم یکی-دو شب پیش گفت می‌دونی بعد از چند وقت‌ه که همه‌مون بی‌دغدغه کنار هم‌یم؟! دیدم راست می‌گوید. ترم گذشته که کلن تهران بودم. تابستان قبل‌ش هم که یا درگیر بیماری مامان‌جون بودیم یا داشتیم اسباب و اثاثیه را جمع می‌کردیم یا داشتیم اسباب و اثاثیه را پهن می‌کردیم. همه‌مان کمی آرامش گم‌شده داشتیم این مدت که این روزها در کنار هم‌دیگر پیدایش کرده‌ایم. به‌علاوه، تقریبن محیط ایده‌آل زندگی آینده‌ام را هم شبیه‌سازی کرده‌ام. اتاق‌م در حکمِ اتاق کار آینده‌ام است و هال هم در حکم خانه و خانواده. و تلاش می‌کنم جوری روز را بگذرانم که هیچ‌کدام با دیگری قاطی نشود.

سه. وقتی هنوز برنگشته بودم اصفهان، به بچه‌ها گفتم از وقتی خطر کرونا کمی جدی شده، خوندنِ QFT رو جدی‌تر از قبل شروع کرده‌م! به‌هرحال، به‌تره آدم QFT بلد باشه و بمیره تا این‌که بلد نباشه و بمیره! (-: در کل، فکر می‌کنم جدای از همۀ مسائل و دل‌نگرانی‌هایی که این داستان داشت و دارد، این موهبت را هم داشته که کمی رنگِ در لحظه زندگی‌کردن را به زندگی همه‌مان پاشیده. وقتی بدانی مرگ همین دو قدمی است و خیلی راحت می‌تواند کارت را در این دنیا تمام کند، بسیاری از استرس‌ها و نگرانی‌هایی که داشتی و فکر می‌کردی چه‌قدر مشکلات بزرگی هستند از دل‌ت رخت برمی‌بندند و از ذهن‌ت پاک می‌شوند. نتیجه‌اش هم این است که از لحظه‌ات شادمانه‌تر و بی‌دغدغه‌تر استفاده می‌کنی. همین.

 

 

پی‌نوشت. یکی از بچه‌های دانش‌گاه مطلبی نوشته در مورد بررسی آماری انتشار ویروسی مثل کرونا، با یک مدل جالب و ساده و زبانی دوست‌داشتنی و کلی نمودار و . . اگر علاقه‌مند بودید می‌توانید از این‌جا بخوانیدش.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها