هفتهی پیش، دوشنبه شب بود که رسیدم اصفهان. گوشیم شارژ نداشت. زدمش توی شارژ. خوشوبشهام که با خونواده تموم شد ساعت از 1 گذشته بود. آمادهی خواب شدم. گوشیم رو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم که دیدم یکی از دوستهام پیام داده که:
اول اینجوری D-: شدم، بعد اینجوری :-؟ شدم و بعد از چند دقیقه بهجای یک مصرع، یازده مصرعِ اضافه براش فرستادم:
موجِ صوتیِ دهانت حامل پیغام شد
نور چشمانت بهسان لیزر تکفام شد
گفتی از نسبیتِ عشق و گروههای لورنتس
من نمیدانم چرا حرفت پر از ابهام شد
گفتمت اینبار ۱ها را بهجای c بذار
البته من خود نگفتم، این به من الهام شد!
فازِ آن موجی که دیروزم فرستادی ز پیش
مختلط شد، لیک زیر پرچم اسلام شد!
بود این سامانه از روز ازل آشوبناک
از همان نورِ نگاهت اینچنین آرام شد
مدعی میگفت لیلیها همانند گلاند
یک نفر شک کرد، یکباره سریع اعدام شد!
به وقتِ بامداد 28 اسفندماه 97! (-:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت: بعد از چهار ماه بالاخره لپتاپم درست شد. البته تقریبن تبدیل به یه کامپیوتر خونگی شده که اگه همت لازم رو داشته باشی میتونی جابهجاش هم بکنی! (-: واقعن فکر نمیکردم بشه بدون لپتاپ زندگی کرد، ولی شد. فقط بزرگترین بدیش سوتوکورشدن اینجا بود.
خوبیِ ترمودینامیک (و کلن فیزیک) اینه که ضریب تبدیل واحدها به هم، همیشه ثابت بوده و به یاری خدا و همت فیزیکدانان، ثابت خواهد بود. دقیقن بر خلاف ضریب تبدیل نرخ ارز توی کشورمون! مثلن یک ژول همیشه 3600 واتساعت بوده و هست. امکان نداره که یک زمانی فیزیکدانها با هم تَکرار کنن و شب بخوابن و صبح بیدار بشن و ببینن که مثلن هر ژول شده 8700 واتساعت! و خب این خیلی خوبه؛ چون نشون میده که بازارِ ژول همیشه توی تعادله و هیچموقع نیاز نمیشه که فیزیکدانها برای تعدیلِ اقتصادِ انرژیشون دستبهدامنِ ژولِ دولتی یا ژولِ جهانگیری بشن. والا!
به گذشته که مینگریم، نخستین اشارهها به رباعیات خیام را بیش از یکصد سال بعد از حیات وی مییابیم. موضوعی که خواستگاه آن را میتوان در تضاد تفکر خیام و حاکمان سلجوقیِ آن روزگار جستوجو کرد. حاکمانی که همانند بیشتر نودینان بهصورت افراطی علم و فلسفه را خوار میشمردند و برای قرآن و سنت منزلتی بدونِ تفکر قائل بودند. قابل درک است که در چنین جوی، متفکری همانند خیام که در اشعارش همهی جزمها را بهزیر سوال میبرد و بهراحتی با فلسفهی آفرینش بازی میکند، در انتشار اشعار خود شرط عقل را رعایت کند.
خیام همانند منشوری هزارانوجهیست. در طول این سالها، هر خیامدوست یا خیامشناسی با چندی از این وجهها خو گرفته است. خیامِ ریاضیدان، خیامِ ستارهشناس، خیامِ خالق تقویم خورشیدی، خیامِ فیلسوف و در نهایت -خیامِ آشناتر برای ما- خیامِ شاعر. نکتهای که مبرهن است این است که خیام به هر حوزهای بسیار دقیق و با ذهنی منطقی و منظم وارد میشود. نزدیکِ ذهن است که چنین آدمی کمگو و گزیدهگو باشد؛ و دقیقن به همین دلیل است که خیامِ شاعر، رودهدرازی نمیکند و قصیده نمیسراید! بل به سراغ رباعی میرود و حرف خود را بدون هیچگونه پرگویی و با صراحتی مثالزدنی بیان میکند.
درک تفکر خیام، بهرغم سادگی ِظاهری و البته گمراهکنندهی آن، سخت دشوار است. به قول داریوش شایگان به ماسهی نرم میماند که از میان انگشتان فرو میریزد. هرچه در نگهداشتنش بیشتر بکوشی، زیر ظاهر دیدگاهی که در نگاه اول و از قرائت سطحی و اولیهی آن دریافت میشود، بیشتر از دستت فرو میلغزد. .» پیامهای کلی این قرائت سطحی روشن است. در جایی، خیام به این موضوع اشاره میکند که بنیاد جهان بر پوچی و بیداد است و حتی نامآورترین کسان نیز نتوانستهاند چیزی از آن دریابند:
آنان که محیط فضل و آداب شدند در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون گفتند فسانهای و در خواب شدند
و در جایی دیگر معتقد است که نه رستاخیزی در کار است و نه رسیدن به اصل و مبدئی و نه امیدی برای اینکه بعد از هزاران سال چون سبزه از دل خاک بیرون آیی:
ای کاش که جای آرمیدن بودی یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صدهزار سال از دل خاک چون سبزه امید بر دمیدن بودی
یا آنجا که معتقد است دوزخ شرری ز رنج بیهودهی ماست / فردوس دمی ز وقت آسودهی ماست» و حتی آنجا که این موضوع را گوشزد میکند که در جهانی که همهچیزِ آن بر باد است، ما تنها یک دم فرصت داریم و آن دم نیز به تنهایی چیزی جز هیچ نیست:
ای بیخبران شکل مجسم هیچ است وین طارم نُه سپهر ارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن و فساد وابستهی یک دمیم و آن هم هیچ است
اما شاید تیر خلاص را زمانی میزند که میگوید:
گر آمدنم به من بُدی، نامدمی ور نیز شدن به من بُدی، کی شدمی
به زان نَبُدی که اندرین دیر خراب نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدمی
دقیقن همین قرائت سطحی رباعیات خیام است که باعث شده بسیاری خیام را لذتطلب و دهریمذهب بخوانند. دهریون به ابدیتِ این جهان باور دارند و زندگیِ پس از مرگ و رستاخیز و پاداش و جزا را رد میکنند. اما آیا میتوان به همین سطحِ قرائتِ رباعیات خیام بسنده کرد؟ بهراستی این نگرشی که به هر صورت بیرون از چارچوبهای رایج مذهب و عرفان و اسطوره قرار دارد، از چه حکایت میکند؟
نکته اینجاست که خیام در زمان خود یک عالم دینی و امام خراسان بوده و به فراخور وضعیت موجود، از اوضاع زمان خویش بههیچوجه رضایت نداشته است. از جایگاه علم و فلسفه در زمانهی خود آزردهخاطر بوده و بههمیندلیل احساسی که در رباعیاتش منتقل میکند، سرشار از عصیانگریست. عصیانگری که آرزوی آبادانی مملکت خویش را دارد، اما کاری بیش از این از دستش برنمیآید. البته به سبب اینکه خیام جاهلان را مخاطب خود نمیدیده است، شکوه از چرخِ فلک میکند. این همذاتپنداری در میانِ خواصِ هر عصر با خیام وجود داشته؛ گویی از زبان عالمان واقعی هر عصری این شکایت را به گردون بیان کرده است، چرا که امکان شکایت از حاکمان وجود نداشته است:
گر کار فلک به عدل سنجیده بُدی احوال فلک جمله پسندیده بُدی
ور علم بُدی به کارها در گردون کی خاطر اهل علم رنجیده بُدی
به باور کریستین سن، ایرانشناس و پژوهشگر معروف دانمارکی، خیام آنقدر پیچیده و عمیق است که آغازی مبهم و انجامی نافرجام دارد. او در سفر خود به هیچچیز و هیچکجا میرسد و صدالبته که هیچ توان تبدیلشدن به همهچیز را دارد. باری، اینطور بهنظر میرسد که خیام که در پی حل معماها و سوالهای گوناگون جبر و نجوم و فسلفه بود، خود به معمایی بدل شده که هنوز خیامشناسان حلش نکردهاند. شاید این همان جوهرهایست که خیام برای خود در نظر گرفته بود: کاشف معماهای گوناگون جهان، خود انسانیترین معمای لاینحل است!
منبعها:
پنج اقلیم حضور، داریوش شایگان، فرهنگ معاصر
منشور هزارانوجهی، فرزاد مقدم، مجلهی آنگاه: شمارهی هفتم
پینوشت: این متن در شمارهی آبانماهِ نشریهی بامداد (زیر نظر کانون شعر و ادب دانشگاه شریف) چاپ شده.
فیزیک: physics | فَی+زیک= سایه + پرندهی کوچک= پرندهی سایهای، پرندهی سیاه؛ در متون قدیم به معنی خفاش» هم آمده است.
فیزیکدان: غذای همان پرنده؛ دانهای که پرندهی بالا تناول میکند.
متافیزیک: پرندهای که رنگ پرهایش متالیک است.
بیوفیزیک: جملهای دستوری در زبان محلی؛ به معنیِ آهای پرنده! بیا اینجا!»
مکزیک: پرندهای که شغلش مکانیکی است.
موزیک: مویِ پرنده یا پرِ پرنده!
فیزیولوژیک: پرندهای را گویند که دوستان خودش را گم کرده و سرگردان شده!
خمپارهوار، سربههوایی و سربهزیر
تو ماندهای و کالج و این راهِ بدمسیر
ماهی من و توییم و تُنگ صنعتی شریف
ما در حصار تُنگ و او هم وی آسیبناپذیر
مردابِ آز 1» همه را غرق میکند
ای یار همتی کن و دست مرا بگیر
تو آن سهنقطه»ای و من این جایِ خالی»ام
برید مصرع قبل را قیچیِ سردبیر!
اخلاق» میرسد به من، اما چقدر زود
ای یار میرسم به تو، اما چقدر دیر
چشم انتظار حادثهای ناگهان مباش
با جزوهات بیا و جان مرا بگیر!
پینوشت 1: غلطهای وزنی را ببخشید. نصفهشب، بداهه و با ذهن و چشمی آلوده به خواب سروده شده.
پینوشت 2: در نظرم بود که توی مراسم خوشآمدگویی به ورودیها این شعر رو براشون بخونم؛ ولی چون سخنران اول بودم و اونها هم اولین برخودشون با مقولهای به اسم دانشگاه بود، بهجاش یه شعرِ طنزِ فیزیکی خوندم، تا چشم و گوششون هم بسته بمونه!
پینوشت 3: نقیضهای بود بر غزلی از فاضل نظری، با مطلعِ
فوارهوار، سربههوایی و سربهزیر / چون تلخیِ شراب، دلآزار و دلپذیر»
سهشنبه ظهر، حولوحوشِ ساعت 1 بهوقتِ خودمون، قراره که برنده یا برندگان نوبل فیزیک امسال معرفی بشن. من از همین تریبون اعلام میکنم که پَن جیانوی و تیمِ چینیش، که سال پیش تونستن نخستین ارتباط ویدئویی که بهصورت کوانتومی رمزگذاری شده بود رو برقرار کنن، با نسبت آرای بسیار زیاد این جایزه رو خواهند برد. نتیجه هر چیزی به غیر از این بود، میریزیم توی خیابونها!
یادتان باشد که بردنِ نوبلِ ما، آن چیزی نیست که کسی در آن نوبل را نبرد! همه با هم نوبل را میبریم؛ اگرچه برخی مژدهی این بردنِ نوبل را دیرتر درک کنند!»
آخرنوشت: توی اتاق، داریم با بچهها در مورد همین موضوعِ درهمتنیدگی و رمزنگاری کوانتومی حرف میزنیم که یکدفعه میپرسم: راستی بچهها، بهنظرتون نوبل صلح رو به کی میدن؟» که بلافاصله محمد، به خودش و جواد و سوتی اشاره میکنه و جواب میده: به ماها! که یک ساله تو رو توی این اتاق تحمل کردیم!» همین :-/
بعدننوشت: برندگان نوبل امسال فیزیک هم اعلام شدن و مثل اینکه باید بریزیم توی خیابونها!
نگاه کردم و دیدم که فقط 3تا مطلب توی شهریورماه نوشتم. میدونستم اونقدرهایی که باید ننوشتم، ولی این عدد باز هم عجیب بود برام. وقتی برگشتم به پنلم، دیدم که اونقدرها هم اوضاع بد نبوده. 4 تا مطلب توی قسمت مطالب آمادهی انتشار» بود، که یا کاملِ کامل نشده بودن و یا ترجیح داده بودم منتشرشون نکنم. 3تا ایده هم توی قسمت برچسب زرد» خاک میخورد. توی ذهن خودم، نوشتهی نسبتن مفصلی که برای ورودیهای امسال (از طرف انجمن علمی ژرفا) نوشتم و بهزودی منتشر میشه و مقالهی کوچیکی که در مورد مشاهدهی انقباض طول» بود و برای نشریهی تکانه نوشتم و دیشب تموم شد رو به بالاییها اضافه میکنم و میبینم که: هی! چندان هم کمتر از سهمِ منطقیم کلمه تولید نکردم توی این ماه! اگه شلوغیهای سرسامآور کارهای اداری هفتهی پیش (و احتمالن این هفته!) رو هم اضافه کنم، یحتمل به این برسم که: بابا تا همین حد هم گل کاشتی!
شاید همین.
گفتند از آینده بنویس. نوشتن از آینده سخت است. مخصوصن وقتی ازت میخواهند اتفاقات یک روزت را بنویسی و دستت را هم باز میگذارند که این یک روز میتواند فردا باشد یا صد سال دیگر. به فرض مثال، اگر میگفتند از 10 سال یا 20 سال آیندهات بنویس، کار خیلی راحتتر بود. چرتکهای برمیداشتی و جمع و تفریقی میکردی و دستِکم به یک تصویر محو از خودِ آن زمانت میرسیدی. بگذریم. شروع کردم به فکرکردن. خواستم از فردا بنویسم. خواستم از روزی در تابستان امسال بنویسم که بالاخره میروم و دستفروشی را تجربه میکنم. خواستم از روزی بنویسم که جنگ و صلحِ» تولستوی را تمام میکنم. خواستم از روزی در بهمنماه امسال بنویسم که پروژهی کارشناسیای که تازه شروع کردهایم تمام میشود. خواستم از روز 1/1/1 بنویسم، یعنی اول فروردینماه سال 1401، یعنی روزی که شروعیست برای سالی متفاوت و شلوغ. خواستم از روزی در سال 1404 بنویسم که . . خواستم از روزِ واجآراییدارِ 1444/4/4 بنویسم، یعنی دوازده روز قبل از تولد 66 سالگیام.
برای هرکدام داستانِ کوچکی سرِ هم کردم و چند کلمهای هم نوشتم، ولی هربار پاکشان کردم. چرا؟ چون تکراری بودند. در اصل، وقتی مکتوب میشدند تکراری میشدند؛ وگرنه مطمئنن ورزش صبحگاهیِ اول فروردین سال 1401 با ورزش صبحگاهیِ چهارم تیر 1444 زمین تا آسمان فرق دارند. باری، تنها راه فرار از روزمرگی هم همین است. اینکه شاید ظاهر کارهای روزانهمان برای کسی که از بیرون نگاهمان میکند تکراری باشد، اما مهم این است که ما درون خود را سرزنده نگه داریم. همانند خانهای که بیرونش در طول سالها بدون تغییر میماند، اما درونش هرلحظه میزبانِ اتفاقات و افراد جدید است. همین.
پینوشت1: ممنون از دعوتِ وبلاگ تویی پایانِ ویرانی و عذرخواهیِ بسیار از دنبالکنندگان چالش تصور من از آینده، اگر فرمت کلی و درست آن را حفظ نکردم.
پینوشت2: حالا که ساختارهای اولیه را شکستیم، ساختارهای آخریه (!) را هم بشکنیم. کسی را دعوت نمیکنم برای نوشتن در این چالش. هر که بخواهد خودش مینویسد دیگر!
قالبنوشت1: فکر کنم از زمستان 93 با هم بودیم. چیزی بیش از چهار سال. در این مدت خیلیها میگفتند عوضش کن، اما آن پرچمِ ایران و حرم امام رئوف و برج میلاد و برج آزادی و آرامگاه حافظ برایم زیبا بود. برایم عزیز بود. هنوز هم برایم زیبا هستند. هنوز هم برایم عزیز هستند. حتا خیلی بیشتر از زمستان 93. اما هرازچندگاهی تغییر هم خوب است. مخصوصن اگر بهانهاش سالِ نو باشد. باید یاد بگیریم تغییرکردن را. باید یاد بگیریم نو شدن را. اما باید حواسمان به خطوط قرمز خودمان هم باشد که یکموقع ردشان نکنیم. خط قرمزِ من در این مورد سهستونهبودن بود! (-:
قالبنوشت2: نام قبلی ایران» بود و نام این یکی ترسیم» است. ترکیب زیبایی هستند در کنار هم.
بررسی جامع شعر فارسیِ پس از مشروطه و تحقیق دربارهی تحولات ادبی ناشی از این جنبشِ آزادیخواهانهی عظیم کاری بس دشوار و گسترده است که در مجالی چنین اندک، غیرممکن مینماید. ما در این شماره و شمارهی آیندهی بامداد، تنها به چشماندازی از مهمترین پدیدههای این تحول خواهیم پرداخت.
شاید مفید باشد که در وهلهی نخست، کمی دربارهی اوضاع ادبی و اجتماعی قبل از مشروطه بدانیم. اگر به نقد و بررسی تاریخ ادبیات فارسی در دورههای مختلف بپردازیم، آن دوره یکی از دورههای ناخوشی ادبیات ماست و بیشک در آن روزگار، ادب فارسی دورهی انحطاط خود را میگذراند. جدای از اینکه کار تقلید از قدما به طرز قبیحی بر تمام آثار آن دوره سایه افکنده، بل مهمترین مشخصهی ادبیات هر روزگار، که همانا انعکاس خواستههای مردم و تمایلات اجتماعی آنهاست، به هیچ نحوی در شعر این دوره وجود ندارد. شاعران این دوره، مانند قاآنی، سروش و صبا همگی مقلدانی از شیوههای کهن هستند که هیچ رنگ و بوی تازهای در شعرشان دیده نمیشود. شاید بتوان یکی از دلایل رکود شعر در این دوره را نبودنِ انتقاد ادبی دانست. مهمی که اصولن به معنی درست کلمه، هیچوقت در ادب فارسی وجود نداشته.
اما نخستین شاعری که به وضع زندگی مردم و اختناق محیط توجه کرد و در شعر خود به انتقاد از اوضاع جامعه پرداخت، فتحاللهخان شیبانی (1204-1269 خورشیدی) بود. در شعر این شاعر بزرگ، قطعاتی نیکو و جاندار به چشم میخورد که نمایشگر اوضاع زندگی و شرایط اجتماعی اطراف اوست:
یار پریشان و زلفِ یار پریشان شهر پریشان و شهریار پریشان
یا
این راعیان شاه چرا بر رعیتش چون گرگ بر گله همه خشم آورند و کین؟
از این مورد که بگذریم، برای بررسی تحول ادب فارسی در دوران معاصر خواسته یا ناخواسته باید به پیدایش مطبوعات نیز بپردازیم. بیگمان نقشی که مطبوعات در تحول سلیقهی مردم و دگرگونکردن طرز اندیشیدن ایشان داشتند غیرقابل انکار است. با انتشار مطبوعات بود که نخستین گامهای آزادیِ فکری در جنبههای ی و ادبی برداشته شد. این مطبوعات بودند که با انتشار نثرهای طنزآمیز و در عین حال ساده، مردم را به آزادی و آزادمنشی رهنمون کردند. در شعر نیز بهجای آنکه مردم چاپلوسیهای قاآنی را بخوانند، آثاری سرشار از روحِ انتقاد و آزادیخواهی از سید اشرف حسینی و ادیبالممالک و دهخدا و بهار را خواندند؛ که همین موضوع نشان میدهد مردمِ آن زمان خواهان شعری دیگر بودهاند.
سپس در این مطبوعات، اندکاندک ترجمههایی از آثار اروپایی نیز انتشار یافت. اتفاقی که راه تازهای را در برابر چشمان شاعران و نویسندگان ایرانی باز کرد. هرچند در ابتدا ترجمهی آثار اروپایی بسیار اندک و ناقص بود، با این همه دریچهی روشنی که این ترجمهها بهروی شاعران گشودند و افقهای تازهای که در برابر چشم آنها قرار دادند را نمیتوان انکار کرد. بهراستی که در آن زمان، ملت ما در برابر نسیمی که از سن، دانوب، تایمز و تیبر بهسوی مشرق میوزید ایستاده بود و از وزش این نسیم به شوق میآمد. نویسندگان ایرانی وقتی در برابر این نسیم قرار گرفتند، ناگزیر راه دیرینهی خویش را به یکسوی نهاده و به سادهنویسی و واقعگرایی متمایل شدند؛ و همین مسیر بود که به بهوجودآمدن آثاری همانند سیاحتنامهی ابراهیم بیگ و مقالات چرند و پرند دهخدا انجامید.
اما کار شاعران چنین نبود. از آغاز، اختلاف نظر در بین شاعران و شیوهی ایشان دیده میشد. بنابراین هر دستهای از شاعران راهی را برگزیدند، که آنها را میتوان به چند گروه تقسیم کرد. از گروهی که حاضر به کنارگذاشتن قالبهای کهن نشدند و در همان قالبهای قدیمی اندیشههای جدید خود را مطرح کردند تا دستهای که کوشیدند در قالب و شیوهی دیگری شبیه به نمایشنامه، حرفها و اندیشههای خود را منعکس کنند. در بامدادِ بهمنماه بیشتر در مورد این موضوع گپ خواهیم زد!
در شمارهی پیشین بامداد، وضع ادبِ فارسیِ پیش از مشروطه را شرح دادیم و نگاهی کوتاه به چندی از عوامل تاثیرگذار بر دگرگونی آن انداختیم. همچنین قرار بر این شد تا در این شماره بهصورت مبسوطتر به چهگونگی تحول شعر معاصر فارسی بپردازیم. در آنجا آوردیم که اختلاف نظر در بین شاعران و شیوهی ایشان باعث شد تا هر دستهای از آنها راهی متفاوت را برگزینند. در این نوشته سعی بر این است تا مسیرهای متفاوتی که توسط شاعران آن دوره انتخاب شد را دستهبندی نماییم.
یک. آنهایی که در قالب قصیدههای کهن و با پیروی از همان سنتهای دیرینه، اندیشههای اجتماعی و تازهی خود را در شعر آوردند. از پیروان این روش میتوان به میرزا آقاخان کرمانی اشاره کرد. او در کتاب خود بهنام سالاریه» که به تقلید از شاهنامه سروده، کموبیش انتقادهایی از اوضاع اجتماعی روزگار خود دارد؛ هرچند شعرش کمی سست و ناتندرست مینماید. شاعر دیگری که با فاصلهی کمی در همین دوره میزیسته و در شعرهایش خواستهای اجتماعی و ی وجود دارد و از پیروان سنتهای کهن است، ادیب نیشابوری است؛ که متاسفانه بیشتر شعرهای او از میان رفته و فقط دیوان کوچکی از وی بهچاپ رسیدهاست. اما نمونهی کامل این دسته از شاعران، ادیبالممالک فراهانی است. او بهخوبی تلاش کرد تا افکار انتقادی و ی خود را در قالب قصیده و به همان شیوهی پیشینیان بازگو کند. وی همچنین میکوشید تا از کلمات فرنگی که بهتازگی داخل زبان فارسی شدهبودند، استفاده کند و گویا این کار را نوعی تجدّد و تازهجویی در ادب میشمردهاست. از شعرهای انتقادی ادیبالممالک میتوان به قصیدهای که به مناسبت بمباران مجلس شورای ملی و کشتهشدن سید جمالالدین واعظ اصفهانی و دیگر آزادیخواهان سروده است، اشاره کرد:
امروز که حق را پی مشروطه قیام است بر شاه محمدعلی از عرش پیام است
این طبلزدن زیر گلیمت ندهد سود چون طشت تو بشکسته و افتاده ز بام است
و از نمونههای دیگر شعر او که در آن برای استعمال کلمهها و اصطلاحهای فرنگی کوشش شدهاست، این قصیدهی اوست:
خدا رحمت کند مرحوم حاجمیرزا آقاسی را ببخشد جای آن بر خلق، احزاب ی را
ترقّی، اعتدالی، انقلابی، ارتجاعیّون دومکراسی و رادیکال، عشق اسکناسی را
اونیورسیته و فاکولته در ایران نبُد یارب کجا تعلیم دادند این گروه دیپلماسی را؟
دو. دستهی دیگر از شاعران این دوره کسانی بودند که از قالبهای متداول و نیمهمتداول قدیم استفاده کردند؛ اما کوشیدند تا زبان شعر خود را کاملن ساده و عامیانه سازند. باید سید اشرفالدین حسینی گیلانی را، که بیشتر مسمط و مستزاد میسرود، یکی از دو-سه نفری بشماریم که در راه سادگی زبانِ شعر در آن دوره کوشش بسیار کردهاند و از زبان محاورهای مردم در شعر خویش بسیار سود جستهاند. بهعنوان مثال، وی دربارهی محمدعلیشاه و پس از خلع از سلطنت میگوید:
ممدلی» تکیه به قول و غزل روس نمود
ترک ناموس نمود
اما سادگیِ بیان و نزدیکی به حدودِ طبیعیِ زبان، در شعر ایرجمیرزاست که به حد کاملتر و ذوقپسندتری میرسد. ایرج کلمههای عامیانه و تعبیرهای مردم را در شعرِ خود بهحدی استادانه بهکار برده که مایهی شگفتی هر خوانندهای است. البته کارهای ابتدایی او اینگونه نبود و وی در نیمهی دوم زندگی خود به این شیوه گرایید. بیشتر آثار مشهور او، که از شاهکارهای این دوره از ادبِ ما بهشمار میروند، همگی دارای بیانی نزدیک به شیوهی بیان عامهی مردم هستند. ایرج در عارفنامه» که اوج زیبایی شعر او بهشمار میرود و مرحلهی تکاملی این شیوه را در شعر وی نشان میدهد، از زبان زنی که حجاب میگرفته، میگوید:
چه لوطیها در این شهرند، واهواه! خدایا دور کن، الله الله!
به من گوید که چادر وا کن از سر چه پرروییست این! الله اکبر!
برو گم شو، عجب بیشرم و رویی! چه رو داری که با من همچو گویی!
و میبینیم که این سادگی کلام و توجه به شیوهی بیان عامه را تا آنجا پیش برده که اگر بخواهیم سخنان او را به نثر بنویسیم، جای کمتر کلمهای تغییر میکند.
سه. دستهای دیگر از شاعران این دوره به تصنیفسازی پرداختند. البته تصنیفسازی در گذشته در میان عامهی مردم رواج داشته، اما در دورهی اخیر رنگی خاص به خود گرفت و اهل ادب به آن رغبت بیشتری پیدا کردند، تا به امروز که شاهد گسترش روزافزون این شعبه از شعر فارسی هستیم. در باب تصنیف ابتدا باید از میرزا علیاکبر شیدا یاد کنیم. کسی که با اینکه تصنیفهایش دارای مضامین عاشقانه است، اما بهدلیل اینکه با موسیقی آشنایی درستی داشته، رنگ و بوی جدیدی به تصنیف بخشیده و درحقیقت تحولی بهوجود آوردهاست. پس از او، نوبت به عارف قزوینی میرسد. تصنیفهای وی، که شناختهشدهترین تصنیفهای زبان فارسیست، سرشار است از روح ملیّت و عشقی تا مرز جنون به ایران.
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوهها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشمِ تر گرفتم
جویِ خون به دامان روانه کردم
تصنیفهای عارف از لحاظ فنی دارای اهمیت بسیار است و بهقول روحالله خالقی از نظر روانی و زیبایی نغمهها، ارتباط و پیوستگی آهنگ و شعر و ابتکار وی در واردکردنِ مضامین اجتماعی به تصنیف در درجهی نخست اهمیت قرار دارد. علاوه بر تصنیف، وی غزلهایی آمیخته به مضامینی همانند ت و عشق نیز دارد:
ای دیده خون ببار! که یک ملتی به خواب رفتهست و من دو دیدهی بیدارم آرزوست
بیدار هرکه گشت در ایران رود به دار بیدار و زندگانیِ بیدارم آرزوست
اما در این شیوه از غزل، فرد دیگری از همعصرهای او توفیق بیشتری داشتهاست و او کسی نیست جز فرخی یزدی. برخلاف غزل عارف که عمومن سست و گاه از نظر ادبی غلط است، فرخی زبانی فصیحتر و روانتر و درستتر دارد. غزلهایی همراه با اندیشههای تند ی و احساسات سرکش اجتماعی. اگر بخواهیم برای هریک از انواع شعر در این دوره مظهرِ روشنی نام ببریم، بیشک فرخی را باید در اوج غزل ی بدانیم. او که سخت به انقلاب سوسیالیستی گرویده بود، همواره کوشش خود را در راه ایجاد این انقلاب صرف میکرد:
در کهنایرانِ ویران انقلابی تازه باید سخت از این سستمردم قتل بیاندازه باید
میکند تهدید ما را این بنای ارتجاعی منهدم این کاخ را از صدر تا دروازه باید
یا
نای آزادی کند چون نی نوانی انقلاب باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دستِ ناپاکان شهید نیست غیر از خونِ پاکان خونبهای انقلاب
چهار. گروه اندک دیگری از شاعران این دوره، کسانی هستند که کوشیدهاند در قالب و شیوهی دیگری شبیه به نمایشنامه، اندیشههای خود را منعکس کنند. مشهورترینِ این شاعران، عشقی است. وی از شاعران جوان و تندرو این روزگار است. او در منظومهی کفن سیاه» میگوید:
در تکاپوی غروب است ز گردون خورشید
دهر مبهوت شد و رنگ رخ دشت پرید
دل خونین سپهر از افق غرب دمید
چرخ از رحلت خورشید سیه میپوشید
که سر قافله با زمزمه و زنگ رسید
در حوالی مدائن به دهی
دهِ تاریخیِ افسانهگهی.
اینچنین کارهای عشقی از نخستین گامهای تحول در معنی واقعی است؛ اما چنان نیست که بتوانیم او را بنیانگذار این تحول بدانیم، زیرا وی در منظومهی سه تابلوی مریمِ» خود نظر به افسانه»ی نیما یوشیج داشته و گویا افسانه را نیز یکبار در رومهی خود چاپ کردهاست. شعر عشقی بهدلیل جوانی و ناآزمودگی او خام است و غلطهای فاحش ادبی بسیاری در آن دیده میشود؛ اما روح آفرینشگر و پرخاشجوی او باعث میشود تا در نگاه نخست عیبهای فراوان شعر او را نادیده بگیریم.
پنج. تا کنون از شاعرانی نام بردیم که از حدود قالبهای کهن و معین شعر فارسی گام بیرون ننهاده بودند. از این دسته که بگذریم، به گروهی از شاعران بزرگ این روزگار برخورد میکنیم که کوشیدهاند تا قالبهای تازهای در شعر فارسی پدید آورند. البته بیشتر این قالبها را باید نوعی تفنّن دانست؛ زیرا بهجای آنکه شاعر را از قیود رهایی بخشد، وی را بیشتر اسیر قافیه میکرد. با این همه باید پذیرفت که همین کوششها بود که مسیر اصلی شعر امروز فارسی را تعیین کرد. نیما یوشیج زمانی که احساس کرد در وزنهای عروضی قدیم نمیتوان قالب تازهای –که ظرفیت احوال و احساسات شاعرانه و اصیل را به آزادی داشته باشد- بهوجود آورد، کوشید تا در عروض فارسی تجدید نظر کند. از جمله شاعرانی که تفنّنهایی در قالب شعر ایجاد کردند، باید این افراد را نام برد: دهخدا، بهار، لاهوتی، جعفر ای، یحیا دولتآبادی، رشید یاسمی و نیما.
از نمونههای کوشش در راه ایجاد قالب جدید میتوان از شعر به وطن» جعفر ای نام برد، که بهقول ادوارد برون از نظر قافیهبندی قابلتوجه و بیسابقه است:
هر روز به یک منظر خونین به در آیی
هر دم متجلّی تو به یک جلوهی جانسوز
از سوز غمت مرغ دلم هرشب و هرروز
با نغمهی نو تازه کند نغمهسرایی
شاعر دیگری که در این قالب چند شعر خوب و موفق گفته، ملکالشعرای بهار است. بهار در قصیدهسرایی در ردیف دو-سه شاعر نخست زبان فارسیست. بیگمان از قرن ششم به بعد، شاعری در قصیده به عظمت او نیامدهاست. با این همه، قطعههایی که در این قالب گفته، قابل تاملاند:
بیائید ای کبوترهای دلخواه
بدن کافورگون، پاها چو شنگرف
بپرّید از فراز بام و ناگاه
بهگرد من فرود آیید چون برف
در این بین شاعرانی همانند یحیا دولتآبادی هم بودند که کوشیدند تا در چند قطعه از وزن عروضی صرفِنظر کنند و در وزن هجایی شعر بسرایند:
صبحدم پیمانه شد از خفتن لبریز
جام بیداری در کف کجدار و مریز
خواب با چشمانم در جنگ و گریز
نه خواب بودم، نه بیدار
نه مست بودم، نه هشیار
میدانیم که ساختمان طبیعی هر زبانی نوعی وزن خاص را میپذیرد. چنانکه در فارسی و عربی وزن عروضی طبیعی است، در زبانهای دیگر انواع دیگرِ وزن وجود دارد. با توجه به اینکه برای ایرانیان احساس وزنها، بهجز وزن عروضی، دشوار است، میبینیم که در این قطعه برای ما ایرانیان وزنی احساس نمیشود. همانگونه که قابلانتظار بود، این آزمایش نیز توفیقی نیافت و حتی سرایندهی آن نیز دیگر به سرودن این نوع شعر نپرداخت.
این گروه از شاعران که نام بردیم، هرکدام بر سر آن بودند تا تحولی در شعر ایجاد کنند؛ اما اصل کار بیشتر آنها همان اسلوب ادبیات کهن بود و چنانکه دیدیم، با تسلیم در برابر اصولِ آن، این کار ناشدنی است. تنها کسی که معنی درست تحول را درک کرد نیما یوشیج بود. او در تمام زمینههای شعر فارسی تجدیدنظر کرد، هم از نظر معنی و هم از نظر فرم. وی کار خود را با مطالعه و بررسیِ تاریخ نهضتها و تحولات شعر در خارج از ایران شروع کرد. تازگی شعر نیما برای نخستینبار در افسانه» بهروشنی دیده میشود و پس از آن هم هرچه سروده تازه و بدیع است. حاصل کار وی چنان است که شعر نویِ او در موضوعات کهنه نیز بسیار بدیع مینماید و این یعنی تجدّد در شعر، به معنی درست کلمه. رویهمرفته، میتوان گفت که او در مسائل کلی شعر، همانند وزن، قافیه و زاویهی دید تجدیدنظر میکند و به استقلال شعری مطلوبی میرسد.
منبع:
با چراغ و آینه، محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن
عکس نخست: از مجموعهی تنهی درختان» اثر سهراب سپهری.
عکس دوم: نیما یوشیج در حیاط خانهاش.
پینوشت: این متن در دو قسمت در شمارهی آذرماه و بهمنماه نشریهی بامداد (زیر نظر کانون شعر و ادب دانشگاه شریف) چاپ شده. (در امتحانات دیماه بامداد منتشر نمیشود!)
چند سالی است که بسامدِ شنیدنِ کلمهی ناداستان» یا nonfiction» در بین اهالی ادب افزایش چشمگیری داشتهاست. مجلههای مختلفی در داخل و خارج از کشور به آن میپردازند و بسیاری از نویسندگان هم به نوشتنِ این سبکِ ادبی روی آوردهاند. اما ناداستان، دقیقن چیست؟ برای یافتن معنیِ آن کارِ سختی در پیشِرو نداریم. nonfiction» برای انسانِ آنور آبی تعریف مشخصی دارد؛ ترجمهی خوبِ ناداستان» هم ناخودآگاه ذهن انسانِ اینور آبی را بهسمت درستی میبرد. بهصورت کلی، ناداستان یک شیوهی نوشتن خلاق دربارهی واقعیت است که از همهی عناصر داستاننویسی استفاده میکند، اما در خود هیچ رگهای از خیال ندارد. بهعبارتی مهمترین عنصری که باعث تفاوت بین داستان و ناداستان میشود، خیال است. با این تعریف، نزدیکِ ذهن است که ناداستان محدودهی وسیعی از متنها را شامل شود. حقیقت این است که گزارشنویسی، جستارنویسی (essay)، خاطرهنویسی، روزانهنویسی، سفرنامهنویسی، خودزندگینامهنویسی یا مموآر (memoir) همگی در دستهی ناداستان قرار میگیرند. البته هرکدام از این موارد، تعریفِ مشخص و دقیق خود را دارند. یکی از رسالتهای ما در ایوان این است که زین پس، در هر شماره، به تعریفِ دقیق یکی زیرشاخههای ناداستان بپردازیم و با معرفیِ کتابها و نوشتههای سرآمد آن زیرشاخه، خوراک ادبی مفیدی برای مخاطبان و علاقهمندان به ناداستان فراهم سازیم.
سبکی جدید یا قدیمی؟
با تعریفی که در بالا از ناداستان ارائه شد، قابل درک است که ناداستاننویسی سابقهی طولانیای در ادبیات ایران و جهان داشته باشد؛ که همینطور هم هست. بهعنوان مثال، اخوانیات و شکاریهها نمونهای از ناداستانهای قدیمی فارسی هستند که البته کمتر به ما رسیدهاند. همچنین نویسندگان بقیهی کشورها هم در دهههای گذشته ناداستانهای زیادی خلق کردهاند، اما چون این سبک ادبی به تازگی در کشور ما اهمیت پیدا کرده، صرفن چند سالی است که این نوشتهها در حال ترجمهشدن به زبان فارسی هستند. شاید یکی از دلایلی که باعث شده در چند سال گذشته اهمیت ناداستان، هم برای ما و هم برای مردمان بقیهی کشورها، چندین برابر شود، نوبلی است که خانم سوتلانا الکسیویچ، نویسنده و رومهنگار بلاروسی، در سال ۲۰۱۵ برای ناداستانهایش گرفت. در بین نویسندگان ایرانی نیز شاید بتوان از جلال بهعنوان یکی از بزرگترین ناداستاننویسهای معاصر نام برد؛ همو که شاهکارهایی همانند یک چاه و دو چاله»، خسی در میقات» و سنگی بر گوری» که بهترتیب کتابهایی در زمینهی گزارشنویسی، سفرنامهنویسی و خودزندگینامهنویسی هستند را خلق کردهاست.
چه کسی واژهی ناداستان» را ابداع کرد؟
هیچکس بهطور دقیق نمیداند! لی گاتکیند، سردبیر مجلهی ناداستان خلاق (creative nonfiction) در مقدمهی یکی از کتابهایش میگوید:
من از اوایل دههی ۱۹۷۰ از این عبارت استفاده کردهام؛ گرچه اگر بخواهم زمانی را نام ببرم که استفاده از این واژه رسمی شد، باید از سال ۱۹۸۳ نام ببرم، در جلسهای به فراخوانی موسسهی استعدادهای ملی، برای بررسی این سوال که بورسیهی متعلق به این ژانر را چه باید نامید! اولین بورسیههای این مرکز فقط به شاعرها و داستاننویسها تعلق میگرفت؛ گرچه این مرکز مدتها بود هنرِ ناداستان را به رسمیت میشناخت و در تلاش بود که راهی برای تعریف این شاخه پیدا کند، تا نویسندگان بهتر بدانند چه کارهایی ارسال کنند که مد نظر قرار گیرد. جستار» واژهای بود که در ابتدا برای تعریف اینگونه نوشتهها استفاده شد؛ اما جان مطلب را بیان نمیکرد. اساسن دانشگاهیان، در تمام رشتهها، جستار مینویسند. اما درواقع اینها نقدهایی آکادمیک بودند، نه متنهایی برای عموم. ستوننویسهای رومهها هم به نوعی جستار مینوشتند، اما اینها هم اغلب نوشتههایی بر مبنای نظرات شخصی بودند و فاقد روایت و عمقی که برای جستاری هنرمندانه لازم بود. واژهی ژورنالیسم» هم مناسب این سبک نبود، حتا با وجود اینکه بهترین ناداستانها هم بهنوعی نیاز به زبانی گزارشگونه دارند. برای مدتی، موسسهی استعدادهای ملی از عبارت حروف زیبا» استفاده کرد؛ نوعی نوشته که سبک را به محتوا ترجیح میدهد. پیچیدگی این واژه جذابیتش را کم میکرد. هیچکدام از این عنوانها ذات این ادبیاتِ جذاب و داستانمحور و برآمده از شخصیت را نشان نمیداد. نهایتن فردی نابهفرمان، در جلسهی آن روز، اشاره کرد که در گروه زبان انگلیسی دانشگاه او، رای اکثریت به اصطلاح ناداستان خلاق» است. آن فرد نابهفرمان من بودم! از آن زمان به بعد، نامِ پذیرفتهشده و رایج برای این سبک نوشتاری ناداستان خلاق» شد.
وی همچنین در جایی دیگر از همین متن در توضیح عبارت ناداستان خلاق» میگوید:
واژهی خلاق» در ناداستان مربوط به این است که نویسنده چهطور نطفهی ایدهها را در ذهن میبندد، موقعیتها را خلاصه، شخصیتها را تعریف و مکانها را توصیف میکند. خلاقیت» به معنی خلق چیزهایی که اتفاق نیفتاده و توصیف و گزارشِ چیزی که آنجا نبوده نیست. این واژه مجوزی برای دروغ گفتن نویسنده نیست. کلمهی ناداستان» به این معناست که مطلب واقعیت دارد.
ناداستانِ خوب بخوانیم.
همانطور که آورده شد، چند سالی است که ترجمهی ناداستانهای خوب خارجی در کشور ما رونق گرفته است. نشر اطراف، مجموعهای دارد به نام جستار روایی» که در آن کوشیده تا مخاطب را با سبک نوشتاری و صدای منحصربهفرد جستارنویسهای برجستهی دنیا آشنا کند. تا کنون در این مجموعه، پنج عنوان کتاب با نامهای فقط روزهایی که مینویسم»، این هم مثالی دیگر»، اگر به خودم برگردم»، البته که عصبانی هستم» و درد که کسی را نمیکشد» به چاپ رسیده است. همچنین از ناداستاننویسهای خوب ایرانی میتوان به محمد قائد اشاره کرد که بهخوبی در آثارش حرکت را از امری شخصی شروع میکند و سپس آن را به امور ذهنی و کلی میرساند؛ چیزی که یکی از لازمههای اصلی جستار است.
بهعنوان نکتهی پایانی میتوان گفت که مخاطب ایرانی تقریبن به واسطهی مجلهی داستان» همشهری با ناداستان آشنا شد. نخستینبار در قسمت روایتهای مستند» این مجله بود که بهصورت منظم به ناداستان پرداخته شد و ما را با ناداستاننویسهای خوب جهان آشنا کرد. بعد از تغییرات مدیریتیای که اواسط امسال در مجموعهی مجلات همشهری اتفاق افتاد و به طبع آن جایگزینی کامل تیم مجلهها با افراد جدید، گروه قبلی مجلهی داستان»، چندی بعد با فصلنامهی سان» به مطبوعات بازگشت. فصلنامهای با همان هدف قبلی که آمادهکردن داستانهای کوتاه و متنهای ادبی باکیفیتِ سراسر دنیا برای خوانندهی فارسیزبان بود. توجه به ناداستان در سان نیز ادامه دارد و دو بخش ثابتِ زندگینگاره» و تکنگاره»ی آن محلی است برای یافتن ناداستانهای خوب از نویسندگان ایرانی و خارجی.
در آخر، خبر خوب برای علاقهمندان به ناداستان، فصلنامهی ناداستان» است! مجلهای که باز هم حاصل کار تیم مجلهی سان است و اینبار قرار است بهصورت حرفهایتر به مقولهی ناداستان بپردازد. اولین شمارهی این مجله حوالی همین روزها و در پانزدهم اسفندماه، همراه با شمارهی دوم مجلهی سان، روانهی کتابفروشیها و کیوسکهای مطبوعاتی شد.
منبعها:
نوشتهی تاریخچهی نامگذاری ناداستان خلاق به روایت لی گاتکیند» از وبگاه ناداستان: بهتر از داستان»
نوشتهی پیشنهاد دو مجموعه جستار بسیار ارزشمند» از وبگاه خوابگرد»
مصاحبهی محمد طلوعی با برنامهی تلویزیونی کتابباز»
عکس: لوگوی مجلهی ناداستان
پینوشت1: این مطلب در شمارهی نخست ایوان (زمستان 97) چاپ شده. (ایوان فصلنامهایست برای متن و داستان، زیر نظر کانون شعر و ادب دانشگاه شریف!)
پینوشت2: ممنونم از کمکها و راهنماییهایِ پنجره میچکد در نوشتن این متن.
پینوشت3: شما چی؟ جایی رو میشناسید که ناداستانِ خوب چاپ کنه یا کسی که ناداستانِ خوب بنویسه؟ این چند وقت که ناداستانهای فارسی و انگلیسی بیشتری خوندم فکر میکنم که به شرط رعایت یکسری موارد، ناداستان میتونه به مراتب از داستان جذابتر باشه. واقعیت شاید سخت یا حتا تلخ باشه، اما خوندنش لذتبخش و دوستداشتنیه! (-:
بررسی جامع شعر فارسیِ پس از مشروطه و تحقیق دربارهی تحولات ادبی ناشی از این جنبشِ آزادیخواهانهی عظیم کاری بس دشوار و گسترده است که در مجالی چنین اندک، غیرممکن مینماید. ما در این شماره و شمارهی آیندهی بامداد، تنها به چشماندازی از مهمترین پدیدههای این تحول خواهیم پرداخت.
شاید مفید باشد که در وهلهی نخست، کمی دربارهی اوضاع ادبی و اجتماعی قبل از مشروطه بدانیم. اگر به نقد و بررسی تاریخ ادبیات فارسی در دورههای مختلف بپردازیم، آن دوره یکی از دورههای ناخوشی ادبیات ماست و بیشک در آن روزگار، ادب فارسی دورهی انحطاط خود را میگذراند. جدای از اینکه کار تقلید از قدما به طرز قبیحی بر تمام آثار آن دوره سایه افکنده، بل مهمترین مشخصهی ادبیات هر روزگار، که همانا انعکاس خواستههای مردم و تمایلات اجتماعی آنهاست، به هیچ نحوی در شعر این دوره وجود ندارد. شاعران این دوره، مانند قاآنی، سروش و صبا همگی مقلدانی از شیوههای کهن هستند که هیچ رنگ و بوی تازهای در شعرشان دیده نمیشود. شاید بتوان یکی از دلایل رکود شعر در این دوره را نبودنِ انتقاد ادبی دانست. مهمی که اصولن به معنی درست کلمه، هیچوقت در ادب فارسی وجود نداشته.
اما نخستین شاعری که به وضع زندگی مردم و اختناق محیط توجه کرد و در شعر خود به انتقاد از اوضاع جامعه پرداخت، فتحاللهخان شیبانی (1204-1269 خورشیدی) بود. در شعر این شاعر بزرگ، قطعاتی نیکو و جاندار به چشم میخورد که نمایشگر اوضاع زندگی و شرایط اجتماعی اطراف اوست:
یار پریشان و زلفِ یار پریشان شهر پریشان و شهریار پریشان
یا
این راعیان شاه چرا بر رعیتش چون گرگ بر گله همه خشم آورند و کین؟
از این مورد که بگذریم، برای بررسی تحول ادب فارسی در دوران معاصر خواسته یا ناخواسته باید به پیدایش مطبوعات نیز بپردازیم. بیگمان نقشی که مطبوعات در تحول سلیقهی مردم و دگرگونکردن طرز اندیشیدن ایشان داشتند غیرقابل انکار است. با انتشار مطبوعات بود که نخستین گامهای آزادیِ فکری در جنبههای ی و ادبی برداشته شد. این مطبوعات بودند که با انتشار نثرهای طنزآمیز و در عین حال ساده، مردم را به آزادی و آزادمنشی رهنمون کردند. در شعر نیز بهجای آنکه مردم چاپلوسیهای قاآنی را بخوانند، آثاری سرشار از روحِ انتقاد و آزادیخواهی از سید اشرف حسینی و ادیبالممالک و دهخدا و بهار را خواندند؛ که همین موضوع نشان میدهد مردمِ آن زمان خواهان شعری دیگر بودهاند.
سپس در این مطبوعات، اندکاندک ترجمههایی از آثار اروپایی نیز انتشار یافت. اتفاقی که راه تازهای را در برابر چشمان شاعران و نویسندگان ایرانی باز کرد. هرچند در ابتدا ترجمهی آثار اروپایی بسیار اندک و ناقص بود، با این همه دریچهی روشنی که این ترجمهها بهروی شاعران گشودند و افقهای تازهای که در برابر چشم آنها قرار دادند را نمیتوان انکار کرد. بهراستی که در آن زمان، ملت ما در برابر نسیمی که از سن، دانوب، تایمز و تیبر بهسوی مشرق میوزید ایستاده بود و از وزش این نسیم به شوق میآمد. نویسندگان ایرانی وقتی در برابر این نسیم قرار گرفتند، ناگزیر راه دیرینهی خویش را به یکسوی نهاده و به سادهنویسی و واقعگرایی متمایل شدند؛ و همین مسیر بود که به بهوجودآمدن آثاری همانند سیاحتنامهی ابراهیم بیگ و مقالات چرند و پرند دهخدا انجامید.
اما کار شاعران چنین نبود. از آغاز، اختلاف نظر در بین شاعران و شیوهی ایشان دیده میشد. بنابراین هر دستهای از شاعران راهی را برگزیدند، که آنها را میتوان به چند گروه تقسیم کرد. از گروهی که حاضر به کنارگذاشتن قالبهای کهن نشدند و در همان قالبهای قدیمی اندیشههای جدید خود را مطرح کردند تا دستهای که کوشیدند در قالب و شیوهی دیگری شبیه به نمایشنامه، حرفها و اندیشههای خود را منعکس کنند. در بامدادِ بهمنماه بیشتر در مورد این موضوع گپ خواهیم زد!
در شمارهی پیشین بامداد، وضع ادبِ فارسیِ پیش از مشروطه را شرح دادیم و نگاهی کوتاه به چندی از عوامل تاثیرگذار بر دگرگونی آن انداختیم. همچنین قرار بر این شد تا در این شماره بهصورت مبسوطتر به چهگونگی تحول شعر معاصر فارسی بپردازیم. در آنجا آوردیم که اختلاف نظر در بین شاعران و شیوهی ایشان باعث شد تا هر دستهای از آنها راهی متفاوت را برگزینند. در این نوشته سعی بر این است تا مسیرهای متفاوتی که توسط شاعران آن دوره انتخاب شد را دستهبندی نماییم.
یک. آنهایی که در قالب قصیدههای کهن و با پیروی از همان سنتهای دیرینه، اندیشههای اجتماعی و تازهی خود را در شعر آوردند. از پیروان این روش میتوان به میرزا آقاخان کرمانی اشاره کرد. او در کتاب خود بهنام سالاریه» که به تقلید از شاهنامه سروده، کموبیش انتقادهایی از اوضاع اجتماعی روزگار خود دارد؛ هرچند شعرش کمی سست و ناتندرست مینماید. شاعر دیگری که با فاصلهی کمی در همین دوره میزیسته و در شعرهایش خواستهای اجتماعی و ی وجود دارد و از پیروان سنتهای کهن است، ادیب نیشابوری است؛ که متاسفانه بیشتر شعرهای او از میان رفته و فقط دیوان کوچکی از وی بهچاپ رسیدهاست. اما نمونهی کامل این دسته از شاعران، ادیبالممالک فراهانی است. او بهخوبی تلاش کرد تا افکار انتقادی و ی خود را در قالب قصیده و به همان شیوهی پیشینیان بازگو کند. وی همچنین میکوشید تا از کلمات فرنگی که بهتازگی داخل زبان فارسی شدهبودند، استفاده کند و گویا این کار را نوعی تجدّد و تازهجویی در ادب میشمردهاست. از شعرهای انتقادی ادیبالممالک میتوان به قصیدهای که به مناسبت بمباران مجلس شورای ملی و کشتهشدن سید جمالالدین واعظ اصفهانی و دیگر آزادیخواهان سروده است، اشاره کرد:
امروز که حق را پی مشروطه قیام است بر شاه محمدعلی از عرش پیام است
این طبلزدن زیر گلیمت ندهد سود چون طشت تو بشکسته و افتاده ز بام است
و از نمونههای دیگر شعر او که در آن برای استعمال کلمهها و اصطلاحهای فرنگی کوشش شدهاست، این قصیدهی اوست:
خدا رحمت کند مرحوم حاجمیرزا آقاسی را ببخشد جای آن بر خلق، احزاب ی را
ترقّی، اعتدالی، انقلابی، ارتجاعیّون دومکراسی و رادیکال، عشق اسکناسی را
اونیورسیته و فاکولته در ایران نبُد یارب کجا تعلیم دادند این گروه دیپلماسی را؟
دو. دستهی دیگر از شاعران این دوره کسانی بودند که از قالبهای متداول و نیمهمتداول قدیم استفاده کردند؛ اما کوشیدند تا زبان شعر خود را کاملن ساده و عامیانه سازند. باید سید اشرفالدین حسینی گیلانی را، که بیشتر مسمط و مستزاد میسرود، یکی از دو-سه نفری بشماریم که در راه سادگی زبانِ شعر در آن دوره کوشش بسیار کردهاند و از زبان محاورهای مردم در شعر خویش بسیار سود جستهاند. بهعنوان مثال، وی دربارهی محمدعلیشاه و پس از خلع از سلطنت میگوید:
ممدلی» تکیه به قول و غزل روس نمود
ترک ناموس نمود
اما سادگیِ بیان و نزدیکی به حدودِ طبیعیِ زبان، در شعر ایرجمیرزاست که به حد کاملتر و ذوقپسندتری میرسد. ایرج کلمههای عامیانه و تعبیرهای مردم را در شعرِ خود بهحدی استادانه بهکار برده که مایهی شگفتی هر خوانندهای است. البته کارهای ابتدایی او اینگونه نبود و وی در نیمهی دوم زندگی خود به این شیوه گرایید. بیشتر آثار مشهور او، که از شاهکارهای این دوره از ادبِ ما بهشمار میروند، همگی دارای بیانی نزدیک به شیوهی بیان عامهی مردم هستند. ایرج در عارفنامه» که اوج زیبایی شعر او بهشمار میرود و مرحلهی تکاملی این شیوه را در شعر وی نشان میدهد، از زبان زنی که حجاب میگرفته، میگوید:
چه لوطیها در این شهرند، واهواه! خدایا دور کن، الله الله!
به من گوید که چادر وا کن از سر چه پرروییست این! الله اکبر!
برو گم شو، عجب بیشرم و رویی! چه رو داری که با من همچو گویی!
و میبینیم که این سادگی کلام و توجه به شیوهی بیان عامه را تا آنجا پیش برده که اگر بخواهیم سخنان او را به نثر بنویسیم، جای کمتر کلمهای تغییر میکند.
سه. دستهای دیگر از شاعران این دوره به تصنیفسازی پرداختند. البته تصنیفسازی در گذشته در میان عامهی مردم رواج داشته، اما در دورهی اخیر رنگی خاص به خود گرفت و اهل ادب به آن رغبت بیشتری پیدا کردند، تا به امروز که شاهد گسترش روزافزون این شعبه از شعر فارسی هستیم. در باب تصنیف ابتدا باید از میرزا علیاکبر شیدا یاد کنیم. کسی که با اینکه تصنیفهایش دارای مضامین عاشقانه است، اما بهدلیل اینکه با موسیقی آشنایی درستی داشته، رنگ و بوی جدیدی به تصنیف بخشیده و درحقیقت تحولی بهوجود آوردهاست. پس از او، نوبت به عارف قزوینی میرسد. تصنیفهای وی، که شناختهشدهترین تصنیفهای زبان فارسیست، سرشار است از روح ملیّت و عشقی تا مرز جنون به ایران.
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوهها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشمِ تر گرفتم
جویِ خون به دامان روانه کردم
تصنیفهای عارف از لحاظ فنی دارای اهمیت بسیار است و بهقول روحالله خالقی از نظر روانی و زیبایی نغمهها، ارتباط و پیوستگی آهنگ و شعر و ابتکار وی در واردکردنِ مضامین اجتماعی به تصنیف در درجهی نخست اهمیت قرار دارد. علاوه بر تصنیف، وی غزلهایی آمیخته به مضامینی همانند ت و عشق نیز دارد:
ای دیده خون ببار! که یک ملتی به خواب رفتهست و من دو دیدهی بیدارم آرزوست
بیدار هرکه گشت در ایران رود به دار بیدار و زندگانیِ بیدارم آرزوست
اما در این شیوه از غزل، فرد دیگری از همعصرهای او توفیق بیشتری داشتهاست و او کسی نیست جز فرخی یزدی. برخلاف غزل عارف که عمومن سست و گاه از نظر ادبی غلط است، فرخی زبانی فصیحتر و روانتر و درستتر دارد. غزلهایی همراه با اندیشههای تند ی و احساسات سرکش اجتماعی. اگر بخواهیم برای هریک از انواع شعر در این دوره مظهرِ روشنی نام ببریم، بیشک فرخی را باید در اوج غزل ی بدانیم. او که سخت به انقلاب سوسیالیستی گرویده بود، همواره کوشش خود را در راه ایجاد این انقلاب صرف میکرد:
در کهنایرانِ ویران انقلابی تازه باید سخت از این سستمردم قتل بیاندازه باید
میکند تهدید ما را این بنای ارتجاعی منهدم این کاخ را از صدر تا دروازه باید
یا
نای آزادی کند چون نی نوانی انقلاب باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دستِ ناپاکان شهید نیست غیر از خونِ پاکان خونبهای انقلاب
چهار. گروه اندک دیگری از شاعران این دوره، کسانی هستند که کوشیدهاند در قالب و شیوهی دیگری شبیه به نمایشنامه، اندیشههای خود را منعکس کنند. مشهورترینِ این شاعران، عشقی است. وی از شاعران جوان و تندرو این روزگار است. او در منظومهی کفن سیاه» میگوید:
در تکاپوی غروب است ز گردون خورشید
دهر مبهوت شد و رنگ رخ دشت پرید
دل خونین سپهر از افق غرب دمید
چرخ از رحلت خورشید سیه میپوشید
که سر قافله با زمزمه و زنگ رسید
در حوالی مدائن به دهی
دهِ تاریخیِ افسانهگهی.
اینچنین کارهای عشقی از نخستین گامهای تحول در معنی واقعی است؛ اما چنان نیست که بتوانیم او را بنیانگذار این تحول بدانیم، زیرا وی در منظومهی سه تابلوی مریمِ» خود نظر به افسانه»ی نیما یوشیج داشته و گویا افسانه را نیز یکبار در رومهی خود چاپ کردهاست. شعر عشقی بهدلیل جوانی و ناآزمودگی او خام است و غلطهای فاحش ادبی بسیاری در آن دیده میشود؛ اما روح آفرینشگر و پرخاشجوی او باعث میشود تا در نگاه نخست عیبهای فراوان شعر او را نادیده بگیریم.
پنج. تا کنون از شاعرانی نام بردیم که از حدود قالبهای کهن و معین شعر فارسی گام بیرون ننهاده بودند. از این دسته که بگذریم، به گروهی از شاعران بزرگ این روزگار برخورد میکنیم که کوشیدهاند تا قالبهای تازهای در شعر فارسی پدید آورند. البته بیشتر این قالبها را باید نوعی تفنّن دانست؛ زیرا بهجای آنکه شاعر را از قیود رهایی بخشد، وی را بیشتر اسیر قافیه میکرد. با این همه باید پذیرفت که همین کوششها بود که مسیر اصلی شعر امروز فارسی را تعیین کرد. نیما یوشیج زمانی که احساس کرد در وزنهای عروضی قدیم نمیتوان قالب تازهای –که ظرفیت احوال و احساسات شاعرانه و اصیل را به آزادی داشته باشد- بهوجود آورد، کوشید تا در عروض فارسی تجدید نظر کند. از جمله شاعرانی که تفنّنهایی در قالب شعر ایجاد کردند، باید این افراد را نام برد: دهخدا، بهار، لاهوتی، جعفر ای، یحیا دولتآبادی، رشید یاسمی و نیما.
از نمونههای کوشش در راه ایجاد قالب جدید میتوان از شعر به وطن» جعفر ای نام برد، که بهقول ادوارد برون از نظر قافیهبندی قابلتوجه و بیسابقه است:
هر روز به یک منظر خونین به در آیی
هر دم متجلّی تو به یک جلوهی جانسوز
از سوز غمت مرغ دلم هرشب و هرروز
با نغمهی نو تازه کند نغمهسرایی
شاعر دیگری که در این قالب چند شعر خوب و موفق گفته، ملکالشعرای بهار است. بهار در قصیدهسرایی در ردیف دو-سه شاعر نخست زبان فارسیست. بیگمان از قرن ششم به بعد، شاعری در قصیده به عظمت او نیامدهاست. با این همه، قطعههایی که در این قالب گفته، قابل تاملاند:
بیائید ای کبوترهای دلخواه
بدن کافورگون، پاها چو شنگرف
بپرّید از فراز بام و ناگاه
بهگرد من فرود آیید چون برف
در این بین شاعرانی همانند یحیا دولتآبادی هم بودند که کوشیدند تا در چند قطعه از وزن عروضی صرفِنظر کنند و در وزن هجایی شعر بسرایند:
صبحدم پیمانه شد از خفتن لبریز
جام بیداری در کف کجدار و مریز
خواب با چشمانم در جنگ و گریز
نه خواب بودم، نه بیدار
نه مست بودم، نه هشیار
میدانیم که ساختمان طبیعی هر زبانی نوعی وزن خاص را میپذیرد. چنانکه در فارسی و عربی وزن عروضی طبیعی است، در زبانهای دیگر انواع دیگرِ وزن وجود دارد. با توجه به اینکه برای ایرانیان احساس وزنها، بهجز وزن عروضی، دشوار است، میبینیم که در این قطعه برای ما ایرانیان وزنی احساس نمیشود. همانگونه که قابلانتظار بود، این آزمایش نیز توفیقی نیافت و حتی سرایندهی آن نیز دیگر به سرودن این نوع شعر نپرداخت.
این گروه از شاعران که نام بردیم، هرکدام بر سر آن بودند تا تحولی در شعر ایجاد کنند؛ اما اصل کار بیشتر آنها همان اسلوب ادبیات کهن بود و چنانکه دیدیم، با تسلیم در برابر اصولِ آن، این کار ناشدنی است. تنها کسی که معنی درست تحول را درک کرد نیما یوشیج بود. او در تمام زمینههای شعر فارسی تجدیدنظر کرد، هم از نظر معنی و هم از نظر فرم. وی کار خود را با مطالعه و بررسیِ تاریخ نهضتها و تحولات شعر در خارج از ایران شروع کرد. تازگی شعر نیما برای نخستینبار در افسانه» بهروشنی دیده میشود و پس از آن هم هرچه سروده تازه و بدیع است. حاصل کار وی چنان است که شعر نویِ او در موضوعات کهنه نیز بسیار بدیع مینماید و این یعنی تجدّد در شعر، به معنی درست کلمه. رویهمرفته، میتوان گفت که او در مسائل کلی شعر، همانند وزن، قافیه و زاویهی دید تجدیدنظر میکند و به استقلال شعری مطلوبی میرسد.
منبع:
با چراغ و آینه، محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن
عکس نخست: از مجموعهی تنهی درختان» اثر سهراب سپهری
عکس دوم: نیما یوشیج در حیاط خانهاش
پینوشت: این متن در دو قسمت در شمارهی آذرماه و بهمنماه نشریهی بامداد (زیر نظر کانون شعر و ادب دانشگاه شریف) چاپ شده. (در امتحانات دیماه بامداد منتشر نمیشود!)
همهچیز از 23 بهمنماه سالی که گذشت شروع شد. سهشنبه بود و مراسم رونمایی از چاپ پنجاهم یک عاشقانهی آرامِ» نادرخان ابراهیمی. یک ساعتی زودتر خودم را رساندم به باغ کتاب که تا شروع برنامه در فضای آرامشبخشِ آنجا و در بین کتابها گشتی بزنم و چند موردی را هم که در نظرم بود بگیرم. مراسم شروع شد. بیست-سی نفر بیشتر نبودیم. مدعوی هم دعوت نشدهبود. فقط خانوادهی نادرخان بودند و دوستدارانش. از همان ابتدا حامد کنی، مدیر انتشارات روزبهان، گفت که امروز قرار است فقط شما صحبت کنید، نه منتقدان و صاحبنظران. سپس کمی در مورد نحوهی طراحی جلدهای کتابهای نادرخان صحبت کرد. آنجا بود که پی پردم چهقدر فکر پشتِ این طرحهاست و چه ساعتهایی که برای طراحی آنها وقت گذاشته نشده. آنجا بود که پی بردم چرا جلد یک عاشقانهی آرام آبیست. این بین بود که حواسم رفت سمت پسری که چهرهاش آشنا میزد و با برگزارکنندگانِ دورهمی هم خوشوبشی داشت. یادم آمد. یکی از بازیگران تئاتر پزشک نازنین» بود که چند ماه پیش به کارگردانی اشکان خطیبی روی صحنه رفت. تئاتر را ندیده بودم، اما چهرهاش از تیزرهای تبلیغاتیِ آن در ذهنم مانده بود. گذشت. اولِکار همسر نادرخان، خانم فرزانه منصوری، کمی در مورد زندگی و آثار نادرخان صحبت کردند و خاطرههایی را گفتند. بعد نوبت به حاضران رسید. چند نفری دستشان را بلند کردند و رفتند برای صحبتکردن. بعد حامد کنی دعوت کرد از نوهی نادرخان. دیدم که همان پسر رفت پشت میکروفون. آنجا بود که متوجه شباهت عجیب این پسر به نادرخان شدم، به پدربزرگش. الحق مانند سیبی بودند که از وسط نصف شده. آریا کمی صحبت کرد و گفت که تا حالا فقط دو تا از کتابهای پدربزرگش را خوانده: سنجابها و چهل نامهی کوتاه به همسرم! فکر کنم بعد از آریا یک نفر دیگر هم صحبت کرد و بعد من دستم را بلند کردم و رفتم پشت میکروفون. خودم را معرفی کردم و گفتم که 19 سال دارم. گفتم فقط حدود یک سال است که نادرخان را میشناسم. گفتم که همین یک سال و همین شش-هفت کتابی که تا حالا از نادرخان خواندهام کافی بوده که تا پایان عمر مدیون او باشم. گفتم از ابنمشغله و ابوالمشاغل یاد گرفتم که بیست سال دیگر باید چهطور زندگی کنم. گفتم بار دیگر شهری.» را یکنفس خواندم، اما خواندنِ یک عاشقانهی آرام دو ماه برایم طول کشید. گفتم برخلاف نوهی نادرخان هنوز چهل نامه را کامل نخواندهام و شاید کمی زود باشد! گفتم یکی از بزرگترین حسرتهایم ندیدنِ نادرخان است. گفتم و گفتم و گفتم. آخرِ کار هم تکهای از مردی در تبعید ابدی را خواندم و رفتم نشستم سر جایم. بعد از من هم چند نفری صحبت کردند. این بین آقایی آمد زد روی شانهام و پرسید که آیا من بودم که پشت میکروفون صحبت کردم. جواب مثبت دادم. گفت میخواهند برای تلویزیون مصاحبه بگیرند. قبول کردم. با هم راه افتادیم سمتِ فضای خالیِ کناری. گفت برای برنامهی کتابباز شبکهی نسیم است. بین خوشوبشهای کوتاهمان در مورد اینکه برای من صحبتکردن جلوی دوربین سختتر از صحبتکردن جلوی مردم است، جملهای گفت با این مضمون که حالا مگر چه کسی کتابباز را میبیند! به اعتراض آقاااااا»یی پراندم و ادامه دادم اگر شما این حرف را بزنید که فاتحهمان خواندهاست! خلاصه جلوی دوربینِ کتابباز هم کمی دربارهی نادرخان و آثارش صحبت کردم. ازم خواستند که تکهای از مردی در تبعید ابدی را هم بخوانم. میدانستم جملهای که پشت میکروفون خواندم فاز ی دارد و حتمن پخشش نمیکنند. چند صفحهای ورق زدم تا جملهی دیگری پیدا کنم. چیز بهتری در نظرم نیامد. ناچار همان را خواندم. بعد که قسمت هشتاد و سوم کتابباز پخش شد، دیدم که کلن از خیر مصاحبهی من گذشتهاند و پخشش نکردهاند! (-: خلاصه، برگشتم و نشستم روی صندلیام. مراسم که تمام شد رفتم تا نسخهی ویژهی چاپ پنجاهم یک عاشقانهی آرام را هم بگیرم و از خانم منصوری بخواهم که برایم امضایش کنند. کتاب را که جلو رویشان، روی میز، گذاشتم پرسیدند به اسمِ که بنویسم؟ گفتم امید! گفتند: فکر کردم برای کس دیگری میخواهید که بهعنوان هدیه بهش بدهید. خندیدم و با شیطنت گفتم فعلن که خودمانیم و خدای خودمان! اگر شخصش پیدا شد بعدن میآورم خدمتتان که دوباره امضا کنید! (-: خندیدند و چند کلمهای برایم نوشتند. همینکه در شروع آن یکی-دو جمله پسرم» خطابم کردند، تمام خستگی روز را از تنم بیرون کرد. بعد از آن، رفتم و کمی با آریا خوشوبش کردم و گفتم که از همان نمایش میشناسمش. کمی گپ زدیم و آخرِ کار هم در راهی که انتخاب کردهبود برایش آرزوی موفقیت کردم. از همدیگر هم قول گرفتیم که او حتمن بقیهی کتابهای پدربزرگش را بخواند و من هم چهل نامه را تمام کنم! در شلوغیِ بینِ گرفتنِ عکسِ پایانی بود که فهمیدم آن خانمی که بعد از صحبتم و قبل از نشستن روی صندلی ازم تشکر کرد دختر نادرخان بوده. جالبتر اینکه اسمشان هم هلیا بود. همان اسمی که نادرخان از آن در بار دیگر شهری استفاده کرده. (اگر داستانِ بهوجودآمدنِ اسم هلیا را نمیدانید، کمی صبر کنید. چند هفتهی دیگر همینجا میتوانید بخوانید. اگر سرچ کنید هم چیزهای جالبی دستگیرتان میشود.) بهسمت مترو که حرکت میکردم در فکر این بودم که عجب خانوادهی خوشبرخورد و درستوحسابیای بود خانوادهی نادر ابراهیمی. و البته که اگر چیزی غیر از این بود باید تعجب میکردم.
فردای آن روز جلسهی هماهنگیِ شمارهی اسفندماهِ بامداد بود. قرار بر این شد که این شماره را به بهانهی سالروز تولد پروین اعتصامی، اختصاص بدهیم به نقش ن در ادبیات ایران. همانجا این ایده به ذهنم آمد که به این بهانه مصاحبهای با خانم منصوری انجام دهم. کارها را با آریا هماهنگ کردم. بهدلیل مشغلههای آن زمانشان (که تا همین حالا هم ادامه دارد) امکان مصاحبهی حضوری نبود. قرار شد تلفنی تماس بگیرم تا مصاحبه را انجام دهیم. سوالها را با همفکری با ف .ن طرح کردیم و در نهایت شنبهشبی در اواسط اسفندماه بود که از دانشگاه برگشتم خوابگاه و بعد از کمی استراحت، سیمکارتم را 20هزارتومان شارژ کردم (!) لیوان چایم را برداشتم و رفتم گوشهای دنج و بیسروصدا از حیات خوابگاه و تماس گرفتم. عجب لحظاتی بود. اول کار گفتم که انشاءالله بیشتر از ربعساعت تا بیستدقیقه مزاحم نمیشوم. نگران این بودم که نکند از سوالی خوششان نیاید یا دوست نداشته باشند به آن پاسخ بدهند. اما شکرِ خدا نتیجه بسیار خوب بود. خیلی راحت و با رویی خوش و با طمأنینه به سوالهایم پاسخ دادند. نشان به آن نشان که بهجای بیستدقیقه، چهلدقیقه صحبت کردیم و راحتیِ صحبتهایمان بهجایی رسید که اواخر صحبتمان خانم منصوری گفتند اینجای حرفهایم را نمیخواهد ضبط کنی؛ برای خودت میگویم که بدانی.
خلاصه که مصاحبهام با خانم منصوری هم به خوبی و خوشی انجام شد، ولی به شمارهی اسفندماهِ بامداد نرسید. شمارهی بعد اواخر فروردینماه میآید. وقتی چاپ شد، مصاحبه را اینجا هم قرار میدهم. از دستش ندهید!
اما بهانهی نوشتنِ این متن امروز بود. 14 فروردینماه. سالروز تولد نادرخانِ ابراهیمی. به همین بهانه لطفن 14 جمله از دو کتابِ بار دیگر شهری که دوست میداشتم» و انسان، جنایت و احتمال» را مهمانِ من باشید! ♦ها از کتاب نخست است و ♦ها از کتاب دوم.
♦ هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام میگوییم و یا ایشان به ما. آنها با ما گرد یک میز مینشینند، چای میخورند، میگویند و میخندند. شما» را به تو»، تو» را به هیچ بدل میکنند.
♦ در آن طلا که مَحَک طلب کند شک است. شک چیزی بهجای نمیگذارد. مِهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربهی یک آزمایش به حقارت آلودهاش نسازد. عشق، جمع اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را به آزمایش گذاشت، باز آنها را زیر هم نوشت و باز آنها را جمع کرد.
♦ - کجا هستی؟
- توی باغ، خانم! دنبال پروانه میگردم.
- برو بیرون سراغ پروانههایت! تو هیچوقت چیزی نخواهی شد.
آنچه هنوز تلخترین پوزخند مرا برمیانگیزد چیزی شدن» از دیدگاه آنهاست؛ آنها که میخواهند ما را در قالبهای فی خود جای بدهند.
♦ تو از صدای غربت، از فریاد قدرت، و از رنگ مرگ میترسی؟
هلیا! برای دوستداشتنِ هر نَفَسِ زندگی، دوستداشتنِ هر دَمِ مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیزِ نو، خرابکردنِ هر چیزِ کهنه را
و برای عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگ بودن را.
♦ - نه، هلیا! تحمّلِ تنهایی از گدایی دوستداشتن آسانتر است. تحمّلِ اندوه از گدایی همهی شادیها آسانتر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدّی حیات برخیزد. چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب میکند؟ مگر پوزش، فرزندِ فروتنِ انحراف نیست؟
نه هلیا. بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.
♦ بیدار شو هلیا.
بیدار شو و سلام سادهی ماهیگیران را بیجواب مگذار.
من لبریز از گفتنم نه از نوشتن.
باید که اینجا روبهروی من بنشینی و گوش کنی.
دیگر تکرار نخواهد شد.
♦ هلیا هیچچیز تمام نشده بود. هیچ پایانی بهراستی پایان نیست. در هر سرانجام، مفهوم یک آغاز نهفتهاست. چه کسی میتواند بگوید تمام شده» و دروغ نگفته باشد؟
♦ هلیا! احساسِ رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت برمیدارم. رقیب، یک آزمایشگرِ حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود.
♦ هلیا، یک سنگ بر پیشانیِ سنگیِ کوه خورد. کوه خندید و سنگ شکست. یک روز کوه میشکند. خواهی دید.
♦ زله، جنایت، و – چنگ عدالت.
چرا چنگ»؟
مگر عدالت یوزپلنگ است که به حریف درماندهی زمینخوردهاش چنگ و دندان نشان میدهد؟ چرا عدالت، مثل مخمل، نرم نیست؟ مثل نگاه عابر بیکینه، مثل سلامِ عاشق. و همیشه موجودی خشن و تندخو بهنظر میآید، یا یک غول، یا یک گربه – نه با پوست گربهیی! عدالت مثل رفاقت نیست. عدالت همیشه بر سِتَم تکیه میکند، و در کنار ستم، زندگی. تنها زمانی که جنایتی اتّفاق میافتد یا خلافی پیش میآید، عدالت فرصت خودنمایی را به چنگ میآورد. عدالت، مثل پاسبان است – پاسبان گشت. تنها خلافکاران وجود پاسبان را اثبات می کنند؛ و تازه، خلاف از کدام دیدگاه؟ دنیای خوب دنیاییست که در آن عدالت و نگهبان وجود نداشته باشد.
♦ اگر شرایط اجتماعی و فرهنگی یک جامعه –و یا یک طبقه و گروه– آدمهای وابسته به آن جامعه و گروه را به جنایت وادار کند، حکم اعدام، ظالمانه، غیرمنطقی و غیرانسانیست. اعدام پی اعدام. چه نتیجهیی بهدست میآید؟ تا شرایط و عوامل وجود دارد، امکان وقوع هم هست.
♦ خان داداش فکر نکن که چون این شوهر را تو برایم پیدا کردهیی، مسئول بد و خوبش هم هستی. من چشم داشتم، عقل داشتم. من قبول کردم. مردها بیشترشان همینطورند. آزادی، آنها را فاسد کرده. آزادی آنها را پرمدعا و خودخواه و بیرحم کرده –آزادی غیرمذهبی. آنها اصلاً نمیتوانند بفهمند و حس کنند که زن هم انسان است، که زن هم، مثل مرد، امیدها و آرزوها و رؤیاهایی دارد.
♦ کافی نیست آقا، کافی نیست. تأسف، بدترین نسخهایست که یک طبیب میتواند بدهد. تأسف، مُزوّرانهترین شکل فرار است. اظهار تأسف، حربهایست برای شکستخوردگانی که میخواهند به مجازات نرسند. اظهار تأسف، در حقیقت، یک دهانبند است بر دهان کسی که قصد اعتراض دارد.
♦ چه بسا معیارها را، که فرو باید ریخت.
چه بسا مثلها را، که فراموش باید کرد.
چه بسا سخنان بزرگان را، که دور باید ریخت.
چه بسا منطقها را، که جواب باید گفت.
و چه بسیار بهانهها و قوانین را، که دگرگون باید کرد.
پینوشت: عنوان نام مستندیست در مورد زندگی و زمانهی نادر ابراهیمی که پیشنهاد میکنم از دستش ندهید. اینجا است!
بشنوید و بخوانید!
بعدازظهرِ یک روز زمستانی بود. کارم که تمام شد از شرکت زدم بیرون. مثل همیشه، راهِ مستقیمِ پیادهرو را بهسمت پایین پیش گرفتم. در فکر مهمانی شب بودم و خریدهایی که مانده. در ذهنم مرورشان کردم. وقت زیادی نمیبردند. خوشحال بودم که احمد هم امشب میآید. تازه دیشب رسیدهبود؛ از آلمان. یک سالی میشد که ندیدهبودمش. کمی بعد، داد و فریادهایِ رانندگانِ ایستگاه تاکسی سیدخندان به گوشم رسید. همیشه یکی-دو دقیقه مانده به ایستگاه سروصدایِ آنان را میشنیدم. کسانی که تا چند دقیقهی دیگر مسافرانشان را سوار میکردند و هر یک راه میافتادند بهسمت نقطههای مختلفِ این شهرِ شلوغ. هر کدام، رانندهی قسمتی از زندگیِ آدمها بودند و مانع از این میشدند که آهنگِ زندگیِ آنها بخوابد. یکی عاشقی را به معشوقی میرساند، یکی مادری را به فرزندی، دیگری پدری را به خانهای. بعدازظهرِ روزهای کاریم بدونِ استثنا عجین شدهبود با این سروصداهای درهموبرهم. من اما صدای مورد نظرم را خوب میشناختم. بعد از سه سال، بین همهی آن سروصداها، دیگر فریادِ انقلاب، انقلاب» به گوشم آشنا شدهبود. از همان فاصلهی دور تشخیصش میدادم. آن روز اما هرچه گوش تیز کردم، چیزی نشنیدم. هر قدم که نزدیکتر میشدم بیشتر دقت میکردم، اما باز هم چیزی نشنیدم. دقیقهای بعد رسیدم به خطِ تاکسیهای میدان انقلاب. تاکسیای نبود. کسی هم آن دوروبر منتظر نبود. سر چرخاندم. پسربچهای جلوتر از مادرش سوار تاکسیای میشد. دو-سه تا از رانندهها دور کاپوتِ بالازدهی تاکسی دیگری جمع شده بودند و با هم صحبت میکردند. گوشهای از ایستگاه، دستفروشی با پیرمردی صحبت میکرد. گوشهای دیگر، رانندهای تنها در تاکسیاش نشستهبود؛ گویی خسته و بیجان از کارکردن فقط میخواست روز سریعتر تمام شود. آنطرف دو دختربچه هر کدام با یکی از دستهایشان یک دست مادر را گرفتهبودند و با دست دیگرشان نخِ بادکنکی را؛ یکی زرد بود و دیگری صورتی. چند متری آنطرفتر، مردی کتوشلواری گوشی موبایلش را کنار گوشش گرفته بود و قهقهه میزد؛ از آن خندههای قشنگِ از ته دل. چند دقیقهای همینطور اطرافم را بیهدف نگاه کردم. خبری نشد. راه افتادم سمتِ میوهفروشیِ آنطرف خیابان تا دستِکم مقداری از خریدهایم را انجام دهم. با خودم فکر کردم که تا بروم و بیایم سروکلهی تاکسیای پیدا میشود. داخل میوهفروشی شدم. مقداری پرتقال و سیب و کیوی و کاهو برداشتم. در همان چند ثانیهای که پسرِ جوانِ پشتِ دخل کارت را میکشید و رمزم را میپرسید، نگاهی کوتاه به تلویزیون روی دیوار انداختم. مجریای با مهمانی گفتوگو میکرد. متوجه موضوع بحثشان نشدم. لحظهای بعد، کارت را از دستِ جوانک گرفتم، فیشِ کارتخوان را داخل پلاستیک سیبها انداختم و از مغازه بیرون زدم. راه افتادم سمت خط انقلاب. وقتی رسیدم، هنوز هم هیچ ماشینی نبود. نمیدانم انقلاب مسافر نداشت، یا راننده.
عکس از علی صادقی
پینوشت: این داستانِ کوتاهِ کوتاه را به بهانهی انتشار قطعهی میدان انقلاب» از عماد ساعدی نوشتم. عماد را از تدکسِ آذریزدی که تابستان 96 برگزار شد میشناسم. هر دو سخنران بودیم. یادم هست که از سخنرانیاش بسیار لذت بردم. این قطعه را میتوانید با کیفیت بالاتر از SoundCloud و سایر پلتفرمهای مشابه بشنوید. داستانِ ساختنِ این قطعه هم داستانِ جالبیست. آن را هم میتوانید از اینجا بخوانید.
امروزی که گذشت روز خاصی نبود. راستش را بخواهید علیالظاهر روز بدی هم بود. روزی که از پسِ یکی-دو ساعت سرفهکردن در تختخواب آغاز شود، یحتمل روز خوبی نیست. تا ظهر خواب بودم. به کلاس نسبیت عام نرسیدم. به کوئیزِ بعدازظهرم هم. سرفههایم هم تا همین الآن همراهم هستند. اما خب بهانهی این پست چیز دیگری است. چیزی که پرتم کرد به حدود 6 سال پیش. بهانهی نوشتنِ این پست این بود که امروز اینجا 2000روزه شد!
بدجوری این عدد رفته روی مغزم. آخر، 2000 روز؟ مگر یک روز و دو روز است که بدون مکث دارید این متن را میخوانید و جلو میروید؟ کمی صبر کنید خب! بگذریم. 2000 روز پیش را خوب یادم است. اول راهنمایی بودم. از مدرسه برگشتم و ناهارم را خوردم و اینجا را ساختم. اولِ کار اسمش مدرسهی المپیاد فیزیک یزد» بود و آدرسِ قبل از دات بلاگ دات آیآرش هم yazdpho. عنوانش را از وبلاگ مدرسهی المپیاد ریاضی و کامپیوتر یزد» گرفتهبودم و آدرسش را هم از سایت iranpho.ir. آنموقع کسی نبود که به آن بچهی دیوانه بگوید: اخوی! تو که هنوز نمیدانی اصل همارزی چیست، مدرسهی المپیاد فیزیک یزد را از کجا آوردهای؟! بگذریم. باید اعتراف کنم دیوانگی آن روزهایم هنوز همراهم است. نه کمتر، که خیلی بیشتر. بیصبرانه منتظر 4000روزگی اینجا هستم. و چه اتفاقهایی که در این 2000 روز قرار است بیفتد! قول میدهم آن روز مطلبی بنویسم با عنوان بیست قرن دریگفتنِ انگشتگزیده» و امروزِ خودم را با روزی که آنموقع داخلش هستم مقایسه کنم. مطمئنم آنموقع هم یکی از جملههای این متن را دوباره تکرار خواهم کرد:
باید اعتراف کنم دیوانگی آن روزهایم هنوز همراهم است. نه کمتر، که خیلی بیشتر.
همین.
امروزی که گذشت روز خاصی نبود. راستش را بخواهید علیالظاهر روز بدی هم بود. روزی که از پسِ یکی-دو ساعت سرفهکردن در تختخواب آغاز شود، یحتمل روز خوبی نیست. تا ظهر خواب بودم. به کلاس نسبیت عام نرسیدم. به کوئیزِ بعدازظهرم هم. سرفههایم هم تا همین الآن همراهم هستند. اما خب بهانهی این پست چیز دیگری است. چیزی که پرتم کرد به حدود 6 سال پیش. بهانهی نوشتنِ این پست این بود که امروز اینجا 2000روزه شد!
بدجوری این عدد رفته روی مغزم. آخر، 2000 روز؟ مگر یک روز و دو روز است که بدون مکث دارید این متن را میخوانید و جلو میروید؟ کمی صبر کنید خب! بگذریم. 2000 روز پیش را خوب یادم است. اول راهنمایی بودم. از مدرسه برگشتم و ناهارم را خوردم و اینجا را ساختم. اولِ کار اسمش مدرسهی المپیاد فیزیک یزد» بود و آدرسِ قبل از دات بلاگ دات آیآرش هم yazdpho. عنوانش را از وبلاگ مدرسهی المپیاد ریاضی و کامپیوتر یزد» گرفتهبودم و آدرسش را هم از سایت iranpho.ir. آنموقع کسی نبود که به آن بچهی دیوانه بگوید: اخوی! تو که هنوز نمیدانی اصل همارزی چیست، مدرسهی المپیاد فیزیک یزد را از کجا آوردهای؟! بگذریم. باید اعتراف کنم دیوانگی آن روزهایم هنوز همراهم است. نه کمتر، که خیلی بیشتر. بیصبرانه منتظر 4000روزگی اینجا هستم. و چه اتفاقهایی که در این 2000 روز قرار است بیفتد! قول میدهم آن روز مطلبی بنویسم با عنوان بیست قرن دریگفتنِ انگشتگزیده» و امروزِ خودم را با روزی که آنموقع داخلش هستم مقایسه کنم. مطمئنم آنموقع هم یکی از جملههای این متن را دوباره تکرار خواهم کرد:
باید اعتراف کنم دیوانگی آن روزهایم هنوز همراهم است. نه کمتر، که خیلی بیشتر.
همین.
___________________________
بعدننوشت: یادم رفت بگویم که عنوان مصرعیست از مهدی فرجی.
گفتوگویی با فرزانه منصوری، همسر نادر ابراهیمی
این مصاحبه قرار نبود انجام شود. خودم هم از موقعیتی که پیش آمد و نتیجهای که الآن جلوی رویم است شگفتزدهام. به دلایلی که در خود متن خواهید خواند، امکان مصاحبهی حضوری نبود. هماهنگ کردیم که شنبه شبی در اواسط اسفندماه تماس بگیرم و بهصورت تلفنی با خانم منصوری مصاحبه کنم. ساعت حولوحوش هشتونیم شب بود. کاپشن و کلاه پوشیدم و لیوان چایم را برداشتم و رفتم گوشهای دنج و خلوت از حیاط خوابگاه نشستم و تماس گرفتم. حاصلش شد چیزی که الآن پیشِروی شماست. آن دقیقهها برای من فراموشنشدنی است. به امید اینکه این کلمهها نیز برای شما دوستداشتنی باشد.
شاید بهتر باشد گفتوگو را با کتابی شروع کنیم که از بقیهی کتابهای نادر ابراهیمی ارتباطِ مستقیمِ بیشتری با شما دارد. چهل نامهی کوتاه به همسرم. روش نوشتن این کتاب چهگونه بود؟ آیا نادرخان نامهها را در طول زمان و در موقعیتهای متفاوت برای شما مینوشتند یا اینکه در یک بازهی زمانی خاص و به قصد کتابشدن این کلمات نوشته شد؟
شروعِ نوشتنِ این نامهها به قصد اینکه بعداً کتاب شوند نبود. نادر از نوجوانی خط زیبایی داشت. در اوایل دههی شصت بود که نادر تصمیم گرفت خط خوش را علمی کند و خوشنویسی را بهصورت صحیح بیاموزد. همین شد که تحت تعلیم آقای بیژن بیژنی، که از خوشنویسان معروف کشورمان هستند و در موسیقی و آواز هم دستی دارند، شروع به تمرین خط کرد. او در کنار تمرین سرمشقهای استاد، برای خودش هم چیزهایی مینوشت، که نامههایی بود برای من. متنهایی کوتاه در اندازهی نصفِ صفحهی آ4 که من هم، به دلیل زیباییای که داشتند، آنها را به در و دیوار اتاقها و پذیرایی میزدم. از جمله، آن نامهای که در مورد خوشبختی بود و مفهوم کلیاش این بود که خوشبختی خیلی هم دور نیست، خیلی هم رمز و راز ندارد و همین تفاهمیست که میتواند در بین افراد یک خانواده وجود داشته باشد. این نامه در اتاق پذیرایی ما بود. افراد مختلفی مانند هنرمندان و دانشجویان و یا آشنایان که به خانهی ما میآمدند و میرفتند، این نامه و بقیهی نامههایی که در معرض دید بودند را میخواندند و همگی میگفتند که انگار این کلمات حرفهای خودشان است و ما هم دقیقاً میخواهیم این حرفها را به همسرانمان بزنیم. کمکم این عکسالعملها زیاد شد و نادر پی برد که مسائل مطرحشده در نامهها، در اصل مسائل جاری بین زوجهاست که جلب توجه میکند. همین شد که پس از مدتی که از تمرینهای خطش گذشت، نامهها را منظم یا بازنویسی کرد و چندتایی را هم به آنها اضافه کرد و در آنها از مسائل جاری بین زوجها و حتی مسائل اجتماعی و تاریخی و ی صحبت کرد و بعد آنها را بهدست چاپ سپرد.
همانطور که گفتید، کلمههای این کتاب میتواند درسها و آموزههای بسیاری برای جوانان داشته باشد. از بازخوردهایی که از مخاطبهای این کتاب گرفتهاید برایمان بگویید.
بازخوردهای جالب زیادی از مخاطبها گرفتم. خیلی زیاد. مثلاً یکبار دختر خانمی از قم با من تماس گرفت که در آستانهی ازدواج بود و میگفت که میخواهد این کتاب اولین چیزی باشد که همراه جهازش به خانه میبرد. خاطرهی جالب دیگری هم که میتوانم برایتان بگویم این است که یکبار یکی از خوانندگانِ نادر تعریف میکرد که مدتی بنا به دلایلی با همسرش قهر بودهاند. یک روز پشت ویترین کتابخانهای چهل نامهی کوتاه را میبیند و میخرد. چند روزی این نامهها را میخواند و با خودش فکر میکند که چهقدر خوب است که همسرش هم این کتاب را بخواند. همین میشود که یک روز کتاب را کادو میکند و وقتی به خانه میرود، آن را روی میز میگذارد و به خانمش میگوید: این کتاب را بخوان، زن باید اینطوری باشد! بعد خانمش هم کتاب کادوشدهای را میآورد و روی میز میگذارد و میگوید: تو هم این کتاب را بخوان، مرد هم باید اینطوری باشد! و بعد وقتی کادوها را باز میکنند، میبینند که هر دو، همین کتاب چهل نامهی کوتاه به همسرم را هدیه گرفته بودهاند! این مورد یکی از جالبترین خاطرههایی بود که از این کتاب به خاطر دارم.
خود شما هم در بازهی زمانیای دستی در ترجمه داشتید و کتابهای متفاوتی را برای کودکان و نوجوانان ترجمه کردهاید. از این تجربهتان برایمان بگویید. آیا نادرخان هم در این کار به شما کمک میکردند؟
بله، اصلاً انتخاب کتابها با نادر بود. وقتی نادر کتابی را در کتابخانههای مختلفی که به آنها سر میزد میدید و یا تعریف کتابی را در مجلههای فرهنگی میخواند، آن کتاب را به خانه میآورد و من هم آن را ترجمه میکردم. بعد خودش آن را ویراستاری میکرد و آمادهی چاپ میشد. مثل کتاب جانوران نباید لباس بپوشند» که برای کودکان قبل از دبستان است و حتی برای بزرگسالان هم از لحاظ تصویرگری میتواند جذاب باشد، توانست جایزهی کتاب سال را از شورای کتاب کودک بگیرد.
سالها از آخرین کار ترجمهتان میگذرد. چه شد که این کار را کنار گذاشتید؟
من دیپلمه و معلم بودم که همسر نادر ابراهیمی شدم. بعد از مدتی در کنکور قبول شدم و در مدرسهی عالی ترجمه شروع به تحصیل کردم. بنابراین هم درس میخواندم و هم مشغول معلمی بودم و هم دو تا فرزند داشتم. بعد از مدتی هم یک سری فعالیتهای اجتماعی و همکاری با انجیاُها و خیریههای مختلف به کارهایم اضافه شد که تا همین الآن هم ادامه دارند. برای همین کمکم مجالی برای ترجمه باقی نماند و من هم آن را ادامه ندادم. درنهایت تقریباً شانزده-هفده کتاب را ترجمه کردم.
نادرخان در دههی ۵۰ آثار تلویزیونی مختلفی را کارگردانی کردند. در سریال آتش بدون دود» شما نیز به همراه خواهرها و خواهرزادهی ایشان نقشآفرینی کردید. از دلیل این کار برایمان بگویید. چه شد که نادرخان این نقش را به شما پیشنهاد دادند؟
خب سینمای قبل از انقلاب، آنطور که آن زمان میشنیدیم و میدیدیم، از لحاظ اخلاقی، پشت صحنهی خوبی نداشت. به همین دلیل، نادر تصمیم گرفت در ساختنِ سریال آتش بدون دود از افراد آن سینما استفاده نکند. البته استثناهایی هم وجود داشت؛ مثلاً افرادی مثل آقای کشاورز و آقای مشایخی در این سریال حضور داشتند. اما برای خانمها بیشتر از افراد غیرحرفهای استفاده شد. گروه نادر تفاهمنامهای تنظیم کرده بودند و وم رعایت موارد اخلاقی سفت و سختی را در آن آورده بود؛ و زمانی که یک نفر میخواست بهعنوان هنرپیشه انتخاب شود باید حتماً آن را میخواند و امضا میکرد. اگر کسی این تفاهمنامه را میپذیرفت ولی به آن عمل نمیکرد، بازخواست و یا از کار کنار گذاشته میشد. کما اینکه دو-سهبار به چنین مواردی برخورد کردیم و نادر با آن افراد قطع همکاری کرد. یادم میآید در آن سالها مقالهای در مجلهی تماشا چاپ شد که عنوانش را گذاشته بودند مدینهی فاضله یا یوتوپیای نادر ابراهیمی» و در آن گفته بودند که نادر پادگان درست کرده در صحرا! به همین دلایل بود که نادر از نزدیکانش، مثل من و خواهرهایش و خواهرزادهاش، برای چندی از نقشهای این سریال استفاده کرد. البته این را هم بگویم که در کمپ ساختهشده در صحرا به فکر تفریحِ سالم عوامل سریال هم بودند و مواردی مثل فوتبالدستی و دارت و شکار و خودِ فوتبال و ورزشهای مختلف دیگری در برنامهی روزانهی کمپ برای سرگرمی عوامل بود.
آیا قبل از آن خودتان چیزی از بازیگری میدانستید و تجربهای داشتید؟
خب اگر به بازیگری به مفهوم متعالی آن نگاه کنیم که نه من بازیگر بودهام و نه هستم. حضور در این سریال هم صرفاً بهخاطر نادر بود. البته یکسری کارهای آماتوری در دوران مدرسه انجام داده بودم و نمایشهایی را در همان سطح مدرسه، بهاصطلاح کارگردانی کرده بودم. یعنی تجربهی اجرا جلوی جمع را داشتم و با آن بیگانه نبودم. برای آتش بدون دود هم اگر درست در خاطرم باشد از من تست گرفتند برای نقش مارال. در طول فیلمبرداری هم بههرحال تمرین میکردیم که تجربهی بسیار شیرینی برای من بود. مخصوصاً وقتی در کنار آقای کشاورز قرار میگرفتم و نقش مقابل ایشان را بازی میکردم. خود ایشان هم از من میپرسیدند که قبلن بازیگری کردهای؟ و وقتی پاسخ منفی میدادم، بسیار تشویقم میکردند و میگفتند که پس خوب داری پیش میروی! این را هم اضافه کنم که با وجود اینکه شخصیت مارال، شخصیت بسیار تاثیرگذاری در قصه هست، ولی بیشتر نقشهای من در قالب این شخصیت، کوتاه بود و همین از سختی کار کم میکرد.
مطمئناً یکی از مهمترین لازمههای نوشتن، فراهمبودن محیطی آرام برای نویسنده است. نویسنده برای خلق اثری ماندگار نیاز به محیطی آرام و برنامهای منظم دارد و این مهم امکانپذیر نیست، مگر با همراهی نزدیکان او. برنامهی روزانهی نادرخان چهگونه بود؟ روزانه چند ساعت به فعالیت میپرداختند؟
نادر کارکردن در شب را دوست داشت و بیشتر از شب تا صبح مینوشت. در آن زمان هم که خانه آرام بود و بچهها خوابیده بودند. بیشتر وقتها هم وقتی از نوشتن خسته میشد، لباس میپوشید و از خانه بیرون میرفت و پیادهروی میکرد. نادر معمولاً شغل دولتیای نداشت و حقوقبگیر نبود و تقریباً همهی فعالیتهای اجتماعیاش بهصورت قراردادی بود؛ چه با تلویزیون و چه با هر جای دیگری. آخر هفتهها هم معمولاً به کوهپیمایی میرفت و چون به طلوع علاقه داشت، طوری راه میافتاد که طلوع خورشید را در کوه تماشا کند. این را هم بگویم که درکارهای خانه هم بسیار به من کمک میکرد. من معلم بودم، بههرحال در بعضی مواقع، کارهای خانه مثل بچهداری یا ظرفشستن روی دوش او میافتاد. برای تفریح بچهها هم زمان بسیاری میگذاشت. در کل زمانی که باید برای خانواده صرف میکرد را برای کار نویسندگی نمیگذاشت و به این موضوع بسیار اهمیت میداد.
آیا در فرآیندهای مختلف قبل از چاپ کتاب به نادرخان کمک میکردید؟ از ویراستاری و همفکری با ایشان برای جلوبردن داستانهایشان گرفته تا نمونهخوانی آثار و . ؟
درست است که نادر در یکی از کتابهایش گفته که نخستین ویراستار من خانمم بود، اما کاری که من میکردم واقعاً ویراستاری بهصورت حرفهایِ امروزی نبود. خیلی به ندرت بود و بهصورت چندصفحه-چندصفحه، نه ویراستاری کامل یک کتاب. اما خب وقتی جرقهی اولیهی یک اثر در ذهن نادر زده میشد و فرم و محتوای کلی آن شکل میگرفت، بارها پیش میآمد که مثلاً در مورد اسم اثر با من م میکرد. گاهی اوقات هم خیلی با شور و هیجان میآمد و چند صفحه از متنی که نوشته بود را برایم میخواند و نظرم را میخواست. من هم سعی میکردم که خودم را در جایگاه مخاطب قرار دهم و آن را نقد کنم. بههمینصورت، گاهی اوقات باعث میشدم که نادر بخشی از متنی که نوشته بود را تغییر دهد، یا حذف کند.
یک سوال در لحظه به ذهنم رسید. فکر میکنم شاهکارترین اسمی که نادرخان در آثارشان از آن استفاده کردهاند هلیا»ی کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم» باشد. از داستانِ بهوجودآمدن این اسم و این شخصیت برایمان بگویید.
این اثر قبل از ازدواج ما نوشته شده. اولینبار در زمان نامزدیمان بود که با این اثر آشنا شدم و نادر شروع کرد به خواندن بخشهایی از این کتاب. در آن دوران، متوجه بعضی از مفاهیم کتاب نمیشدم. از داستانِ اسم هلیا هم چیزی در آن زمان به من نگفت. سالها بعد که خیلیها از معنی این اسم از نادر سوال میکردند و میخواستند این اسم را بر روی فرزندان خود بگذارند، نادر توضیح داد که زمانی که قصهی این کتاب در ذهنش بوده، دنبال نامی میگشته که ساده و آهنگین باشد. در همان زمان سفری از تهران به اصفهان داشت. در اتوبوس با حروف کلمهی الهی» بازی و آنها را پسوپیش میکند و بالاخره به هلیا» که میرسد، آن را میپسندد. خیلیها فکر میکنند که زنی به اسم هلیا در زندگی نادر وجود داشته. در تمام آثار نادر، عشق به وطن و عشق به مردم وطن جاری است. در این کتاب هم عشق به وطن مطرح است، و این را خود نادر، بارها در مصاحبههایش گفتهاست.
یکی از شاهکارهای نادرخان شعرِ سفر برای وطن» است که با صدای زیبای محمد نوری در تاریخ ایران جاودانه شده است. این شعر کی سروده شد؟ از حالوهوای نادرخان موقع سرودن این شعر برایمان بگویید.
این شعر زمانی که سریال سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن» در حال ساخت بود سروده شد. آهنگ آن هم از نادر است. بعد آقای نوری آن را خواندند و آقای شهبازیان هم آهنگ را تنظیم کردند. آن سریال دو هدف داشت. هدفِ اولِ آن شناساندن جایجای ایرانزمین مثل کوهها و دشتها و غارها و کویرها و آثار باستانی و . به نوجوانها و حتی بزرگسالان بود. هدفِ دومِ آن تعلیم و تربیتی بود. نادر به این جملهی ایوان ایلیچ، فیلسوف اتریشی، معتقد بود که: درِ مدرسهها را ببندید تا بچههای باسوادی تحویل جامعه بدهید.» در کل نادر به روند آموزش و پرورش اعتراض داشت و معتقد بود که این کتابها باعث نمیشوند که وقتی بچهها دیپلم گرفتند زندگیکردن بلد باشند. شاید اگر در امتحان از آنها پرسیده شود که مثلاً یک گل دارای چه بخشهایی است، سریع پاسخ دهند، اما اصلِ لذت این است که بچهها با این گل مماس شوند و آن را لمس کنند تا این گل در ذهنشان بماند و بتوانند آن را با تمام وجود درک کنند. هر قسمتِ سریال یک نکتهی تعلیم و تربیتی داشت. خلاصه، همهی اینها و سفرهایی که نادر به همراه گروهش برای ساخت این مجموعه به نقاط مختلف ایران داشتند و سختیهایی که در این راه کشیدند، باعث بهوجودآمدن این شعر شد که: ما برای آنکه ایران خانهی خوبان شود، رنج دوران بردهایم.
حتماً زندگی با نادر ابراهیمی که فردی دغدغهمند و معتقد به اصول خاص خودش است، سختیهای خاصی داشته است. بهترین و سختترین برههی زندگیتان با نادرخان چه زمانهایی بود؟
من در زندگی با نادر ابراهیمی زن خوشبختی بودم. بارها این خوشبختی را حس کردهبودم و همیشه با خدای خودم میگفتم که چرا فقط من؛ چرا همه نباید مثل من این حس را داشته باشند. اما این به این مفهوم نیست که ما یک زندگی راحت و یکسره آرام داشتیم و در این مسیر جادهی صافی را طی کردیم. ما هم پستی و بلندیهای فراوانی در زندگی داشتیم. بههرحال نادر یک مبارز بود و به همین دلیل، مشکلاتی مثل ممنوعالشغلشدن و مشکلات اقتصادی در زندگی ما وجود داشت. اما در مجموع، من احساس خوشبختی در زندگی با نادر داشتم. سختترین روزگار زندگیام هم هشت سال بیماری نادر بود. موقعی که دیگر صحبت نکرد و من فقط از طریق نگاهش با او در تماس بودم و از طریق نگاهش احساساتش را میفهمیدم.
بهعنوان آخرین مطلب شاید بهتر باشد که بپردازیم به شلوغیهای این روزهای شما؛ یعنی کتابخانه و موزهی نادر ابراهیمی. کمی از آنها برایمان بگویید که کارشان به کجا رسیدهاست.
من سالها دنبال این بودم که مکانی به ما بدهند تا بتوانیم کتابخانهای عمومی، با چندهزار جلد کتابِ کتابخانهی نادر، راه بیندازیم تا علاقهمندان و پژوهشگران بتوانند از آن استفاده کنند و بخشی از آن را هم با وسایلی که از نادر بهجا مانده بتوانیم به موزهای کوچک تبدیل کنیم. بالاخره در تیرماه امسال سعیمان نتیجه داد و قرار بر این شد که مکانی را برای این کار در اختیار ما قرار بدهند. من از این بابت بسیار خوشحالم و البته از طرفی هم نگرانم که نتیجهی کار چه خواهد شد و آیا میتوانم برنامههایی که برای آنجا در نظر داشتم را به خوبی اجرا کنم یا نه. برنامههایی مثل دیدارهای هفتگی، شبهای داستانخوانی، شبهای تحلیل داستان، بزرگداشتها و همایشهای مختلف. در ابتدا فکر میکردم که تا پایان سال ۹۷ آن مکان افتتاح میشود، ولی نشد. فعلاً امیدوارم که اگر کارها خوب پیش برود در فروردینماه ۹۸ آن مکان را افتتاح کنیم. در این سه-چهار ماه تلاشهای بسیار زیادی کردیم. امروز هم سری سوم کتابها و یادگاریهای نادر را به آن مکان فرستادیم. واقعاً هم از لحاظ روحی کار سختی است و هم از لحاظ عملی. امیدوارم تلاشهایمان نتیجه بدهد.
__________________________
پینوشت1: این گفتوگو در شمارهی فروردینماهِ ماهنامهی بامداد چاپ شدهاست.
پینوشت2: تنها چنین متنی میتوانست باعث شود از رسمالخط مرسوم اینجا بگذرم! (-:
کلاس دوم دبستان بودم که با یکی از نخستین و مهمترین پرسشهای فیزیکی زندگیام روبهرو شدم. در جاده بودیم. پدرم پشت فرمان بود و من هم روی صندلی کناری او نشستهبودم. عادت داشتم وقتهایی که در جادهایم خوراکیای کنار دستم باشد؛ مخصوصن چیپس یا پفک! اینبار چیزی نخریدهبودیم. فقط چای داشتیم. از اول مسیر شروع کردم به اصرارکردن که جایی بایستیم تا چیزی بخرم؛ اما پدرم نایستاد. کمکم از شهر بیرون رفتیم، اما اصرارهایم بهجای کمشدن، بیشتر شد. بالاخره در جایی از مسیر، پدرم گفت:
- به یک شرط به سوپرمارکت بعدی که رسیدیم میایستم.
- چه شرطی؟
- اینکه به سوالی که میپرسم جواب درست بدهی!
- چه سوالی؟
- کامیون جلوییمان را میبینی؟
- بله.
- بهنظرت سرعت ما بیشتر است یا سرعت کامیون؟
نگاهی به سرعتسنج جلوی ماشینمان انداختم. عقربهاش حدود 80 کیلومتر [بر ساعت] را نشان میداد. کمی فکر کردم. فاصلهی بین ما و کامیون تقریبن ثابت بود. متوجه این نکته شدم، اما آنموقع چیزی از سرعت نسبی نمیدانستم و انگار حسی هم نسبت به آن نداشتم، چون فورن جواب دادم:
- سرعت کامیون! چون جلوتر از ماست.
پدرم خندید و گفت:
- عجب! فکر میکنی سرعتش چهقدر است؟
- مثلن 90 کیلومتر [بر ساعت].
- بیشتر دقت کن!
یادم میآید که اندکی به فکر فرو رفتم، اما چیزی به ذهنم نرسید. پدرم ادامه داد:
- اگر سرعتمان با هم برابر باشد چه میشود؟
- یعنی سرعت کامیون هم 80 کیلومتر [بر ساعت] باشد؟
- بله!
- خب. به هم نمیرسیم. یعنی فاصلهی بینمان ثابت میماند.
- آفرین! الآن فاصلهمان دارد تغییر میکند؟
- نه! پس یعنی سرعت ما و کامیون برابر است!
- دقیقن. اگر سرعت کامیون بیشتر از سرعت ما بود، فاصلهمان بیشتر و بیشتر میشد.
- و اگر سرعت ما بیشتر بود، به هم نزدیکتر میشدیم.
- آفرین! حالا یک لیوان چای ماشینی بریز تا بخوریم!
یکی از نخستین و بزرگترین درسهای فیزیکی زندگیام را در همان چند دقیقهای که در مسیر بین یزد و آباده، با پدرم در مورد این موضوع صحبت کردیم گرفتم. پدرم معلم فیزیک بود و هست. آن روز اسمی از سرعت نسبی جلوی منِ 8 ساله نبرد، اما بهخوبی مفهوم آن را به من آموخت. هرچند، یادم نمیآید که درنهایت جایی برای خریدنِ خوراکی ایستادیم یا نه!
پینوشت1: چند وقتیه که ذهنم درگیر این موضوع شده که قسمتی از وقتم رو بذارم و جستار روایی علمی» بنویسم. عبارتی که از خودم درآوردهام و در پست قبل هم یادی ازش کردم. فکر میکنم نیازه؛ مخصوصن برای خودم؛ مخصوصن اگه کمی تخصصی بنویسم؛ چون معتقدم وقتی چیزی رو فهمیدی که بتونی اون رو به بقال سر کوچهتون هم توضیح بدی. اگه نمیدونید جستار یا جستار روایی چیه، میتونید جستوجو کنید. اگه حالش رو ندارید، میتونید چند روزی صبر کنید تا مطلبی که در مورد کلیت جستار نوشتم رو همینجا منتشر کنم.
پینوشت2: کلماتی که خوندید میتونن یه مقدمهی خوب باشن برای یه جستار روایی علمی در مورد ثابتبودن سرعت نور از دیدگاه ناظرهای مختلف. مینویسمش! (-:
پینوشت3: پایینی یکی از بهترین لطیفههای فیزیکیایه که تا حالا خوندم. در مورد همین موضوع ثابتبودن سرعت نور از دیدگاه ناظرهای مختلفه. (-:
سایت Quanta Magazine یکی از سایتهاییه که هر فیزیکخوان باید صبحبهصبح (و بهقول دکتر باغرام: ناشتا!) چک کنه؛ هرچند هر روز، مطلب جدیدی براتون نداره! قسمتهای اصلی سایت فیزیک، ریاضی، بیولوژی و علوم کامپیوتره و پره از مطالب جذاب و قابل تامل برای کسی که به این موضوعها علاقهمنده و یا داره بهصورت آکادمیک اونها رو میخونه. خوندنشون هم پیشنیاز خیلی خفنی نمیخواد و همین که علاقه داشته باشید، کافیه برای اینکه چند دقیقهای از یه مطلب علمی لذت ببرید. اگه به من باشه میگم که نوشتههای این سایت، بهنوعی جستار روایی علمی» هستن!
چند هفته پیش، این سایت تعدادی از مطالبش رو در قالب یک کتاب با عنوان Alice and Bob Meet the Wall of Fire منتشر کرد. فقط چند ساعتی از انتشار رسمی کتاب گذشتهبود که به لطف برادران روسی و سایت LibGen، کتاب رو دانلود کردم. اگه به موضوعات بالا -و مخصوصن فیزیک- علاقهمندید، این کتاب میتونه پیشنهاد خوبی برای اوقات فراغتتون باشه. کتاب از 8 قسمت اصلی تشکیل شده و هر قسمت هم بهطور متوسط 5-4تا مطلب داره. مطالبی که با اینکه مثل حلقههای زنجیر به هم متصل هستن، اما هرکدوم امکان این رو دارن که بهصورت مستقل هم خونده و فهمیده بشن. نویسندههای این نوشتهها هم همگی یا از دانشمندهای درستوحسابی دنیا هستن و یا از خبرنگارهای علمی شناختهشده.
از این کلمات مقدمهطور که بگذریم، میرسیم به این موضوع که یکی از نوشتههای این کتاب رو توی چند هفتهی گذشته ترجمه کردم، که میتونید اون رو از همینجا دریافت کنید. عنوان اصلی مطلب To Solve The Biggest Mystery in Physics, Join Two Kinds of Lawئه که من عنوان همین پست رو بهجاش گذاشتم. نویسندهش هم رابرت دیجگرافه که رئیس فعلی موسسهی مطالعات پیشرفته (IAS) است که خب برای فیزیککارها نیاز به معرفی نداره. توی این نوشته، نویسنده سعی کرده تا دو دیدگاه کلیای که توی علم وجود داره -یعنی ظهوریافتگی و فروکاستگرایی- رو با یه مثال خیلی ساده توضیح بده و موضوع رو برای مخاطب بشکافه. امیدوارم بخونیدش و لذت ببرید.
حل بزرگترین معمای فیزیک و اتحاد دو اصل بزرگ قوانین طبیعت - 889 کیلوبایت
پینوشت1: همونطور که از همون پاراگراف اول فایل متوجه شدید یا میشید، خیلی خوبه که قبل از خوندنِ متن این ویدئوی کوتاهِ 9 دقیقهای رو ببینید.
پینوشت2: لینکهای زیادی توی فایل PDF وجود داره که پیشنهاد میکنم ازشون غافل نشید! (-:
پینوشت3: مطلب اصلی رو میتونید از اینجا بخونید.
بعد از تعطیلات عید که برگشتم خوابگاه، سان 2 را با پنج-شش مطالب نخوانده گذاشتم توی قفسهام؛ آن بالا. ساعتی پیش برداشتمش تا چندتا از آنها را بخوانم. اول یکی از دو متنِ بخشِ تکپرده» -که نمایشنامههای کوتاهی هستند- را خواندم و بعد رفتم سراغ تک زندگینگاره»ی خواندهنشده؛ یعنی اندر آداب شیرینی» از احمد مسجدجامعی. دستبهقلمبودنش را دوست دارم؛ قلمش را هم؛ اطلاعات تاریخیای که از همهچیز دارد را هم. همانطور که از عنوان برمیآید، در این متن از شیرینی و شیرینیفروشیهای قدیمی تهران حرف زده. اینکه کجاها چهجور شیرینیهایی را میپختند و فلانشیرینی اولینبار توسط کدام شیرینیفروشی روانهی بازار شد و . . یکی از بخشهای متن در مورد زولبیا و بامیه است که فکر میکنم خواندنش در این روزها خالی از لطف نباشد. پس اگر زولبیا یا بامیه کنار دستتان دارید، بردارید یکدانهاش را تناول کنید و بعد ادامهی متن را بخوانید! (سعی کردهام رسمالخط نویسنده را حفظ کنم.)
اوج درام پرطرفدار شیرینی در ایران، بجز عید نوروز، ماه رمضان است که بساط زولبیا و بامیه راه میافتد. در دورهی ناصری، یک شیرینیپز استاد زولبیا و بامیه بوده که محبوب ناصرالدینشاه بوده، آنقدر که شاه آرزو میکرده زودتر ماه رمضان شود یک دل سیر زولبیا و بامیه بخورد. پختن شیرینیهای سرخکردنی کار سختتری بوده. کسی میتوانسته از عهدهاش خوب برآید که در همهی رشتههای قندریزی و شیرینیپزی و باسلقسازی و اجاقکاری و تهیه شربت و مربا و نبات و آبنبات و انواع و اقسام لوز و قطاب و باقلوا و سوهان عسلی و بادام سوخته و اطلسی، ماهر باشد _همچین استادکاری را خلیفه میگفتند.
قدیمیترین قنادی تهران که زولبیا و بامیه بسیار مرغوب داشته قنادی برق (میدان شاپور، بازارچهی شاپور) بوده که هنوز هم آینههای بزرگ سنگیاش برجا است و قدمت مغازه را به رخ میکشد. آن سالها فقط همین قنادی توی تهران بوده که همهی سال زولبیا و بامیه داشته. اولین صاحب قنادی برق، مرحوم حاجعلی برقی، زمینهایش را در روستای خیرآباد نزدیک بهشت زهرا میفروشد و خرج راهاندازی این کار و کاسبی و این آینههای سنگی میکند. یکبار از یکی از نوادگانش شنیدم جز این چهار آینهی بزرگ که دیوارهای مغازه را پوشانده دو آینهی دیگر هم در منزل دارند. انگار پدربزرگشان در رتق و فتق کارها خیلی چابکدست و فرز بوده و برای همین اهل محل به او میگفتند برقی. زمان صدور شناسنامه که ماموران به خانهها و مغازهها میآمدند و اهالی محل دنبالشان راه میافتادند و برای انتخاب نام فامیل هر کس نظر میدادند، برقی میشود نام فامیلی حاج علی وگرنه 120، 130 سال پیش که چندان خبری از برق و روشنایی نبوده. خوشمزگی شیرینیهای برقی از کیفیت مواد اولیه هم بوده که پدربزرگ با وسواس انتخابشان میکرده و از فروشندههای شناس میخریده: روغن را از خاندان تامینها از کرمانشاه میخریده که در خیکهای بزرگ و دور نمکسودشده به تهران میآوردند. بادام را از روستاییان تفرش در فصل بادام تازهی تازه میخریده. تابستانها هم که فصل وفور میوه بوده و مصرف شیرینی کم میشده از دورهگردها و طوافهای محلی، عباس ماشالا خماری یا اسمال دستقشنگه یا هوشنگ دستپهن، میوه میخریده و انواع شربت و سرکهشیره و بهلیمو و سکنجبین و دوشاب و مربا درست میکرده و بخشی از پول دستفروشها را در صندوقچههایی که به نام هر کدام بوده کنار میگذاشته. بعد در روزهای بیبازاری و بیکاری پسشان میداده. در محلات نانواها و شیرینیپزان به نوعی معتمد بودند و مشهور به پاکی و طهارت چون بیوضو پای تنور نمیرفتند و گندم را برکت خدا میدانستند.
اما زولبیا و بامیه و گوشفیل را در طول سال، دستفروشها هم میفروختند. روی سینی میچیدند و روی سر میگرفتند. یک چهارپایهی کوتاه دستی هم با خود داشتند که وقت تعطیلی مدرسه و بیرونزدن بچهها بساط میکردند و فریاد میزدند: گوشفیل تازه یکی ده شاهی، دهتا پنج زار.» از شیرینیهای محبوب بچهها بامیهشانسی» هم بود. شیرینیپز خمیر را با قیف میریخت توی روغن داغ و دستش را میچرخاند تا دایره شود بعد خمیر سرخشده را از روغن درمیآورد و به آن شهد میزد. حالا ده شاهی میگرفت و اجازه میداد خودت سر بامیه را بگیری و هرقدرش را که جدا شد برای خودت برداری، این بود که بچهها میگفتند بامیهشانسی. بعضیها یکباره بامیه را میکشیدند و بعضیها سر حوصله اما خب هیچوقت بیشتر از مقداری که بامیهفروش به ترفندی تعیین کرده بود نصیب کسی نمیشد. بعضی بچهها بامیه را با کاغذ رومه یا کاغذ کاهی بر میداشتند که به خیالشان تمیزتر باشد اما دست پزنده و خورنده به مراتب تمیزتر از آن کاغذها بود.
احمد مسجدجامعی در قنادی برق، میدان شاپور، اسفندماه 1397
بیشترِ دیروز را خواب بودم. از دمِ اذان مغرب که بیدار شدم دیگر نخوابیدم تا به حالا. صبح میانترم کوانتوم داشتم. افطار کردم. تا نیمههای شب به خواندن کوانتوم و کآشوب» و چادر کردیم رفتیم تماشا» گذشت. نیمهی نخستِ آخری، سفرنامهی عالیه خانم شیرازی است به مکه در زمان قاجار و نیمهی بعدی هم اوضاع و احوال نگارنده در دربار ناصری. دیشب بالاخره سفر زیارتی عالیه خانم تمام شد و رسید طهران و با واسطههایی به دربار ناصرالدینشاه راه پیدا کرد. اینطور که برمیآید انگار نیمهی دوم کتاب جذابتر است. خدایی برایتان جالب نیست که بفهمید مثلن ناصرالدینشاه صبحش را با نواختن پیانو آغاز میکرده؛ یا یکی از تفریحاتش این بوده که یک شلوغیای (مانند تعذیه) پیدا کند و دستور بدهد مقداری سکه بیندازند بین مردم و خودش به تماشای تکاپوی آنها بنشیند و بخندد؛ یا حتا مثلن. استغفرالله! روایتهای کآشوب» هم که شدهاند همراهِ این ماهِ قمریام. روزی یکی-دوتا از آنها، که روایتهایی از روضه و عزاداریهای محرم هستند، را میخوانم. تا به اینجا هر دوتا روایتی که دلم را بردهاند اشاراتی داشتهاند به آقامجتبی. حالا نمیدانم قلم نویسندههایشان واقعن قوی بوده یا اسمِ آقامجتبی است که به دلم مینشیند. یادم هست که وقتی بچه بودم و میخواستم مرجع تقلید انتخاب کنم، کلی حسرت خوردم که چرا آیتالله بهجت سال 88 رفتهاند و نمیتوانم از او تقلید کنم. حالا هم که آمدهام تهران و بیش از پیش از سخنرانیهای آقامجتبی میشنوم، دوباره حسرتی همراهم شده که چرا آقامجتبی نیست که. . و البته که همهی اینها بهانه است. بماند!
ساعت حولوحوش 3 بود. بچههای اتاق داشتند با هم فیلم میدیدند. فیلمِ بیستویک. فقط اسمش را میدانم و از داستانش بیخبرم. در همین حد میدانم که ما هم یک داستانی داریم در کیهانشناسی به نامِ کیهانشناسی 21 سانتیمتر. حالا اینکه چیست بماند! نیمکالباس خانگیای که هفتهی پیش مادرم برایم آوردند را برداشتم و خرد کردم. با کمی رب خانگیِ مامانجونساخت و تفتِ کوتاهی در کمی روغن، سحریام آماده شد. هنگام خوردن سحری هم این قسمت ممیزی را دیدم. الحق و الانصاف که طنازیشان بینظیر است. باقیماندهی دقیقههای مانده به اذان صبح هم به خواندن گذشت. نماز را که خواندیم، بچهها کمکم رفتند بخوابند. میم که روی تخت بالاسرم دراز کشیدهبود گفت که امید، ساعت 12 بیدارم کن. بعد کمی بلندبلند فکر کرد که چرا کارم به جایی رسیده که باید به یک نفر بگویم که ساعت 12 ظهر صدایم بزند که بیدار شوم! چراغ اتاق را خاموش کردم و نشستم پشت میزم و مهتابی مطالعه را روشن کردم. تا 9 صبح که امتحانم شروع شود باز هم به همان خواندن کوانتوم و کآشوب» و چادر کردیم رفتیم تماشا» گذشت، بهعلاوهی چند دقیقهای درازکشیدن روی تخت و تفکر من باب آینده. بالاخره آماده شدم و وسایلِ اندکِ موردنیازم را برداشتم و راه افتادم سمت دانشگاه. در حیاط خوابگاه که بودم زنگ زدم به مادرم؛ جواب ندادند. راه افتادم. جایجای مسیر همیشگیام پر بود از پروانههایی که چندروزی است مهمان تهران شدهاند و سر از پا نمیشناسند: روبهروی کوچهی درویشوند، کنار خانهی کاهگلیای که نمیدانم چهطور آپارتمانهای اطرافش را تحمل میکند، کنار درختی که پاتوق سبزیفروش طرشت و گاری کوچکش است. راهم را ادامه دادم. رسیدم به درخت توتِ تنومند و پرثمر قسمت جنوبی طرشت که زور انسانها بهش نرسیده و از میان آسفالتِ زمختِ سیاه همچنان نفس میکشد و بار میدهد. یاد چهارشنبهی هفتهی پیش افتادم. شبِ آن چهارشنبه هم نخوابیدم. مادرم در راه تهران بودند. ساعت 5 صبح بود که رسیدند تهران و پنجوبیست دقیقه بود که رسیدند دم در خوابگاه. رفتم پایین. کمی بیرون خوابگاه خوشوبش کردیم و بعد وسایلی که برایم آوردهبودند را گذاشتم داخل اتاق و با هم راه افتادیم سمت مسجد طرشت شمالی برای اینکه نماز بخوانند. لببهلب طلوع آفتاب بود و ویدئوچکی نماز را خواندند! راه افتادیم سمت دانشگاه. رسیدیم به همان درخت توت. از دیدن توتهای روی زمین ریختهشده کلی کیف کردند. چند دقیقه بعد روی یکی از نیمکتهای فضای سبز روبهروی دانشکدهی کامپیوتر نشستهبودیم و صحبت میکردیم، از همهچیز. دانشگاه حسابی خالی بود. فکر نمیکنم این وقت از روزِ دانشگاه را قبل از این دیدهبودم. مادر که رفتند به کارهایشان برسند رفتم سمت دانشکدهی فلسفهعلم. همراه جمع کوچکی از بچهها ساعت هفتونیم با دکتر گلشنی جلسه داشتیم. یک ساعتی طول کشید. حرفها همانی بود که سال تحصیلی گذشته در همان سخنرانی عمومیِ موسوم به وصیتنامهی علمی» گفتند، کمی با مصادیق عینیتر. در چهرهاش و بین حرفهایش نوحی میدیدم که میبیند تمام فرزندانش از راه بهدر شدهاند و دستتنها توانایی ساختن کشتیای را هم ندارد. انرژی مضاعفی بود نشستن پای صحبتهایش. ساعت 9 هم جلسهی بامداد بود. با اندک نفراتی برگزارش کردیم. تا ساعت 3 بعدازظهر که کار مادرم تمام شود و برگردند دانشگاه، کمی در انجمن نشستم و با بچهها صحبت کردم، یکساعتی به مناظرهی غیررسمیِ دو نفر از آنها در مورد شورای صنفی گوش دادم که اوایل همان هفته در ادامهی بحثی در گروه تلگرامی دانشکده برنامهریزی شدهبود، بالاخره چند صفحهی پایانی مردی در تبعید ابدی» را خواندم و تمامش کردم و یک ساعتی هم در مسجد دانشگاه خوابیدم. سومین یا چهارمینبار بود که در مسجد دانشگاه میخوابیدم و باید همینجا اعتراف کنم که از نظر من بعد از نوشیدنِ مخلوطِ آبانار و آبشاتوت -که میتوانید از آبمیوهگیری طرشت بخرید- خوابیدن در نیمدایرهی جلویی مسجد دانشگاه شریف دومین لذت حلال دنیاست! مادرم که رسیدند دانشگاه کمی فکر کردیم که ساعتهای مانده تا اذان مغرب را چهگونه میتوانیم بگذرانیم. بین تجریش و قدمزدن در بازارش و باغ کتاب، روی دومی همنظر شدیم. ایستگاه متروی حقانی پیاده شدیم. مسیر موازی موزهی دفاع مقدس را طی کردیم تا رسیدیم به باغ کتاب. فیلم متری شیشونیم» را دیدیم. کمی در کتابفروشیاش قدم زدیم و با اینکه تازه نمایشگاه کتاب را پشت سر گذاشتهبودیم نمیدانم به چه بهانهای مجبورشان کردم که یک کتاب بهعنوان هدیه برایم بگیرند؛ آن هم به انتخاب خودم! کمی دیگر حرف زدیم. افطار کردیم. حرف زدیم. صحبت کردیم. سخن گفتیم. برگشتیم خوابگاه. رفتند ترمینال و برگشتند اصفهان.
از یک درخت توت به کجاها که نرسیدم! صبح که از زیرش رد میشدم، مثل همین حالا، همهی چهارشنبهی هفتهی گذشته را در ذهنم مرور کردم. بیست-سی قدمی بیشتر از درخت نگذشتهبودم که موبایلم زنگ خورد. مادرم بودند. گفتم که همین حالا از زیر همان درخت توت رد شدم. گفتند که پس میدانم الآن دقیقن کجایی! گفتم که پروانهها تهران را قرق کردهاند. گفتند که دعا کن ملخها نیایند! کمی بعد، خداحافظی کردیم. از ورودی دانشگاه که رد میشدم یاد دعوای پریروزم با نگهبان در شمالی افتادم که ورود شرکتکنندگان گردهمایی سیستمهای پیچیده -که با همت بروبچههای ژرفا برگزارش کردیم- را با مشکل روبهرو کردهبود. یاد دعوای پریروزم با نگهبان در جنوبی افتادم و تذکری که برای چندمینبار بهشان دادم که با این قوانین و سختگیریهای مسخرهشان فقط دارند شریف را بین دانشجویان بقیهی دانشگاهها بدنام میکنند. باری، وارد دانشگاه شدم و رفتم سر جلسه. دو ساعت نوشتم و بلند شدم. بعد از جلسه سوالها را با یکی-دوتا از بچهها چک کردیم. بعد، سری به انجمن زدم. گروهی از بچهها داشتند وسایلشان را جمع میکردند که بروند کوه. با کامیار [رودکی] کنار همدیگر نشستیم. کمی از امتحان حرف زدیم. با صدای خوبش غزلی از حافظ خواند و بعد هم با همدیگر نگاهی به این مثنوی مولانا انداختیم:
جمله عالم زان غیور آمد که حق برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جانست و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیر نیک و بد
کوهروندهها که آمادهی رفتن شدند، ما هم بساط شعرمان را جمع کردیم. از بچهها خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خوابگاه. میخواستم بهموقع برسم تا سر ساعت 12 میم را صدا بزنم! دوازدهوده دقیقه بود که وارد اتاق شدم. میم نیمهبیدار بود. لباسهایم را که عوض کردم، چرخید رو به دیوار. صدایش زدم و گفتم که با اختیار چرخیدی یا هنوز خوابی! خندید و گفت با اختیار! روی تختم دراز کشیدم. میخواستم کمی بخوابم؛ اما نمیدانم چرا خوابیدن در این موقع روز چندان بهنظرم جالب نیامد. بلند شدم و رفتم و نشستم پشت میز، پای لپتاپم. خواستم صفحهی نوشتن مطلب جدید وبلاگم را باز کنم که یادم آمد به لطف همین میم چند روزی است که سهمیهی اینترنتم تمام شده. بلاگِ بیان را گذاشتم که لود شود تا شاید تا فردا صبح دلش برایم بسوزد و بالا بیاید. فایل وُردی روی صفحهی دسکتاپم باز کردم. تنظیمات قالب و فونت را به دلخواهم تغییر دادم و شروع کردم به نوشتن: بیشترِ دیروز را خواب بودم. از دمِ اذان مغرب که بیدار شدم دیگر نخوابیدم تا به حالا.
سایت Quanta Magazine یکی از سایتهاییه که هر فیزیکخوان باید صبحبهصبح (و بهقول دکتر باغرام: ناشتا!) چک کنه؛ هرچند هر روز، مطلب جدیدی براتون نداره! قسمتهای اصلی سایت فیزیک، ریاضی، بیولوژی و علوم کامپیوتره و پره از مطالب جذاب و قابل تامل برای کسی که به این موضوعها علاقهمنده و یا داره بهصورت آکادمیک اونها رو میخونه. خوندنشون هم پیشنیاز خیلی خفنی نمیخواد و همین که علاقه داشته باشید، کافیه برای اینکه چند دقیقهای از یه مطلب علمی لذت ببرید. اگه به من باشه میگم که نوشتههای این سایت، بهنوعی جستار روایی علمی» هستن!
چند هفته پیش، این سایت تعدادی از مطالبش رو در قالب یک کتاب با عنوان Alice and Bob Meet the Wall of Fire منتشر کرد. فقط چند ساعتی از انتشار رسمی کتاب گذشتهبود که به لطف برادران روسی و سایت LibGen، کتاب رو دانلود کردم. اگه به موضوعات بالا -و مخصوصن فیزیک- علاقهمندید، این کتاب میتونه پیشنهاد خوبی برای اوقات فراغتتون باشه. کتاب از 8 قسمت اصلی تشکیل شده و هر قسمت هم بهطور متوسط 5-4تا مطلب داره. مطالبی که با اینکه مثل حلقههای زنجیر به هم متصل هستن، اما هرکدوم امکان این رو دارن که بهصورت مستقل هم خونده و فهمیده بشن. نویسندههای این نوشتهها هم همگی یا از دانشمندهای درستوحسابی دنیا هستن و یا از خبرنگارهای علمی شناختهشده.
از این کلمات مقدمهطور که بگذریم، میرسیم به این موضوع که یکی از نوشتههای این کتاب رو توی چند هفتهی گذشته ترجمه کردم، که میتونید اون رو از همینجا دریافت کنید. عنوان اصلی مطلب To Solve The Biggest Mystery in Physics, Join Two Kinds of Lawئه که من عنوان همین پست رو بهجاش گذاشتم. نویسندهش هم رابرت دیجگرافه که رئیس فعلی موسسهی مطالعات پیشرفته (IAS) است که خب برای فیزیککارها نیاز به معرفی نداره. توی این نوشته، نویسنده سعی کرده تا دو دیدگاه کلیای که توی علم وجود داره -یعنی ظهوریافتگی و فروکاستگرایی- رو با یه مثال خیلی ساده توضیح بده و موضوع رو برای مخاطب بشکافه. امیدوارم بخونیدش و لذت ببرید.
حل بزرگترین معمای فیزیک و اتحاد دو اصل بزرگ قوانین طبیعت - 889 کیلوبایت
پینوشت1: همونطور که از همون پاراگراف اول فایل متوجه شدید یا میشید، خیلی خوبه که قبل از خوندنِ متن این ویدئوی کوتاهِ 9 دقیقهای رو ببینید.
پینوشت2: لینکهای زیادی توی فایل PDF وجود داره که پیشنهاد میکنم ازشون غافل نشید! (-:
پینوشت3: مطلب اصلی رو میتونید از اینجا بخونید.
بامدادِ یکی از روزهای هفتهی نخست سال بود. خانهی پدربزرگ و مادربزرگم بودیم. من داخل هال کارهایم را انجام میدادم و بقیه خوابیده بودند. برای استراحت شروع کردم به پرسهزدن میان مجلههای آنور آبی؛ بیشتر آنهایی که تمرکزشان روی ناداستان است. چندین شماره از دو مجلهی The New Yorker و Creative Nonfiction را داخل صفحهی لپتاپم ورق زدم که بالاخره مطلب زیر چشمم را گرفت. ساعتی بعد ترجمهاش تمام شدهبود. گذاشتمش کنار برای انتشار در ایوانِ بهار.
نامههای زیر توسط میلدرد جکسون که زنی ساکن بوستون بوده، در حدود سالهای 1860 نوشته شدهاند. او آنها را برای پسرش که در کالیفرنیا زندگی میکرده نوشتهاست. این متن با عنوان Letters from a Gold Rush Mother توسط سارا برنشتین در مجلهی نیویورکر (1 ژانویهی 2018) چاپ شدهاست.
1 آگوست 1860
عزیزترینم ادوارد،
امیدوارم این نامه به دستت برسد! راستش خیلی به پست پیشتاز اعتماد ندارم!! حواست باشد یکوقع اطلاعات شخصیات را با آن ارسال نکنی!!! چند مدت پیش، دخترِ مارگارت موسفورد یک داگرئوتیپ [نخستین نسل عکسهای قدیمی که روی صفحهای نقرهای چاپ میشدند] برای نامزدش که در کالیفرنیا است میفرستد، اما یک نفر آن را برمیدارد و در یک توالت عمومی آویزان میکند. حالا همهی افراد ایالت یوتا چالهای لپ او را دیدهاند.
با عشق، مادرت
12 اکتبر 1860
عزیزترینم ادوارت،
لطفن غلطهای این نامه را ببخش؛ من هنوز از همین قلمپر استفاده میکنم. نمیدانم چرا تولید قلمپر قدیمیام را متوقف کردهاند. فکر میکنم حقهی آنهاست تا قلمپرهای بیشتری بفروشند! این یکی نوک فی ندارد. پر خاکستری هم نداشتند و فقط سفید برایشان مانده بود. اوه، البته غرولند نمیکنم. مردم دارند از اسهال خونی میمیرند! بهعلاوه، این قلمپر جدید با دوات قدیمیام خوب کار نمیکند، پس باید یک دانهی دیگر بخرم! بقیه چهطور با این موضوع کنار میآیند؟؟؟؟ امیدوارم تبت بهتر شود.
با عشق، مادرت
4 دسامبر 1860
ادواردِ شیرینم،
یک دکمهی زردرنگ در نشیمن خانه پیدا کردم که فکر میکنم برای تو باشد. میخواهی برایت بفرستمش؟ هنوز هم دکمهی خوبیست. بهعلاوه، میخواهم در مورد یک کتاب جدید برایت بگویم که سروصدای زیادی در اینجا به پا کرده و رسوایی بزرگی به بار آورده. میگوید که ما انسانها از میمونها بهوجود آمدهایم و قبلن در تالابها زندگی میکردیم! اسم نویسندهاش چار دیکنز است. من به مارگارت موسفورد گفتهام که میتوانم کتاب را بهش قرض بدهم، اما اگر تو بخواهیاش میتوانم آن را همراه دکمه برایت پست کنم.
با عشق، مادرت
5 دسامبر 1860
ادواردِ عزیز،
اسم نویسندهی کتاب را اشتباه گفتم. اسمش چار دیکسون است.
با عشق، مادرت
20 دسامبر 1860
عزیزترینم ادوارد،
اسم آن دوستت که کلاه خاکستری سرش میکرد و قد بلندی داشت چه بود؟
با عشق، مادرت
2 ژانویهی 1861
عزیزترینم ادوارد،
میخواهم از ایدهی جدیدم برایت بگویم. میشود یک سری جعبه ساخت که زیرشان چرخ است و میتوانی جلویشان یک اسب ببندی و اینطوری حرکت کنی. مارگارت موسفورد میگوید که این همان کالسکه است، راستش من هم حس میکنم درست میگوید.
لطفن بگو دکمه را برایت بفرستم یا نه.
با عشق، مادرت
3 فوریهی 1861
عزیزترینم ادوارد،
تو میدانی چهطور میشود یک چرخ خیاطی را راه انداخت؟
با عشق، مادرت
22 آوریل 1861
ادواردِ عزیز،
نمیخواهم نگرانت کنم، چون میدانم که روزگار سختی با اتِ باغچهات داری، اما اینجا دارد یک جنگ مدنی راه میافتد. مارگارت موسفورد فکر میکرد تو که در کالیفرنیا هستی احتمالن از این موضوع خبر داری، اما من گفتم که سر تو خیلی شلوغ است. مردم میگویند این یک جنگ خونین خواهد شد و همه از آن وحشتزده میشوند. یک نقاشی جالب هم در مورد این موضوع در رومه بود که در آن یک عقاب که کلاهی سرش بود روی یک خانهی خراب نشستهبود. مری تاد میگفت: فکر میکنم این نشانهی موفقیت است!» من که منظور نقاشی را نفهمیدم، اما خیلی جالب بود.
دکمه را برایت ارسال کردم.
با عشق، مادرت
7 می 1861
عزیزترینم ادوارد،
مارگارت موسفورد میگوید مردی در کالیفرنیا بهخاطر سکههای چوبی مرده! مراقب خودت باش!!!!
با عشق، مادرت
23 جولای 1861
دوست عزیز،
اگر این نامه به دست شما رسیده، به این معنی است که یک نفر معتقد است که شما انسان درجهیکی هستید. هفت نسخه از این نامه را رونویسی کنید و برای هفت نفر که فکر میکنید مثل شما درجهیک هستند ارسال کنید. اگر یک نامهی دیگر هم دریافت کردید نشاندهندهی این است که یک انسان خوشقیافهی عالی هستید. اگر هفت نامه را ارسال نکنید، کل افراد خانوادهتان آبله خواهند گرفت.
مخلصِ تو، مادرت
28 جولای 1861
ادوارد،
بابت نامهی قبلی عذرخواهی میکنم. مارگارت موسفورد اینطور نامهها را برایم میفرستد و من هم آنقدر خرافاتیام که نمیتوانم نادیدهشان بگیرم. به او گفتم که من را از لیستش خط بزند، چون تو وقت این کارهای مزخرف را نداری و باید به کار خودت که پیداکردن طلا است برسی. (نیازی نیست او بداند که تا حالا چیزی پیدا نکردهای.) مطمئنم که بالاخره موفق میشوی. (ما همه به تو افتخار میکنیم.)
با عشق، مادرت
پ.ن: کتاب کارل دیکسون را تمام کردم. اگر میخواهی برایت بفرستمش خبر بده.
***
پینوشت1: غلطهای املایی و تکرار علامتهای نگارشی دقیقن طبق متن اصلیست؛ که آن هم مطمئنن طبق اصل نامههاست.
پینوشت2: عجب مادر و پسری بودن خدایی! (-:
یک. 12 مرد خشمگین
وقتی بنده این فیلم رو دیدم، یعنی شما هم -در هر بازهی سنی و از هر قوم و نژادی که باشید- به احتمال 90درصد اون رو دیدید. محصول سال 1957 و رتبهی پنجم IMDb. خیلی قبلترها 20 دقیقهی اول فیلم رو دیدهبودم و رهاش کردهبودم. همون موقع که به میم تعریف کردم، از تعجب شاخ درآورد. باورش نمیشد تونستم از پای این فیلم بلند بشم. آخر شبِ یکی از روزیهای هفتهی پیش بود که ازش خواستم یه فیلم بهم پیشنهاد بده برای دیدن. جوابش این بود که کسی که 12 مرد خشمگین رو نصفهکاره رها کرده صلاحیت دیدن هیچ فیلمی رو نداره! این شد که بالاخره نشستم و دیدم این فیلم رو. خب. بسیار جذاب و عالی بود. در مورد داستان صحبت نمیکنم؛ اونهایی که باید صحبت کردن. بعد از دیدن فیلم کمی جستوجو کردم و چندتا مطلب در موردش خوندم. کمی داخل YouTube گشتم و فهمیدم یکی-دوتا فیلم دیگه هم از روی این فیلمنامه ساختهشده. تئاترهای اجراشده که دیگه سر به فلک میکشید. خیلیهاشون چندتا از شخصیتها رو خانم کردهبودن و عملن شدهبودن 12 عضو هیئتمنصفهی خشمگین. شخصیتهای یکی از تئاترها هم که کلن خانم بودن و اسمش رو هم گذاشتهبودن 12 زن خشمگین. عکس پایین نمایی از یکی از این نمایشهاست که توی دسامبر 2017 بهمدت 3 روز توی The Lee Strasberg Theatre ِ نیویورک اجرا شد. خیلی گشتم که بتونم فیلم این تئاتر رو پیدا کنم، ولی موفق نشدم. اگه روزی درحال گشتوگذار توی اینترنت بودید و خیلی تصادفی به صحنهای شبیه صحنهی زیر برخوردید، من رو فراموش نکنید!
اما، خود داستانِ فیلم! چهطور راجعبه گناهکار یا بیگناه بودن یه نوجوون، که در ظاهر تموم شواهد بر علیه اونه، تصمیم درست بگیریم؟
دو. انسان؛ جنایت و احتمال
کتابی کوتاه از نادر ابراهیمی که چندتا از پاراگرافهاش رو میتونید آخر این پست بخونید. داستان در مورد یه جنایت احتمالیه که توی روستای لاجورد اتفاق افتاده. سیدباباخان، مردی روستایی، متهم به این شده که زنش رو هنگام زله در خراسان به قتل رسونده و جسدش رو زیر آوار دیواری قایم کرده و بعد به شهر فرار کرده. سیدباباخان قبلن با زنش اختلاف داشته و دوبار هم به قصد طلاقِ او فاصلهی 170 کیلومتریِ لاجورد و بیرجند رو پیموده تا از دست زنش به قانون پناه ببره، ولی نتیجهای نگرفته. فقرِ نکبتباری سراسر زندگی این دو موجود رو پوشونده و از طرفی، بعدِ سالها هنوز بچهدار نشدهان. سیدبابا میگه زنش با مردی رابطه داره. در مورد سیدبابا هم این احتمال هست که توی ده بالا دل در گرو عشق زن دیگهای داشته باشه. موضوع بسیار پیچیدهئه. دفاع از سیدباباخان رو وکیل تازهکاری به عهده میگیره؛ اما دادستان مردی کارکشته و متبحره. با تموم تلاشهای وکیل مدافع، سیدبابا به جرم قتل عمدی زنش به اعدام محکوم میشه. اما در ادامهی داستان، بنا به دلایلی، جای دادستان و وکیل مدافع عوض میشه و با شگفتی هرچه تمامتر میبینیم که ایندفعه همون متهم با همون مدارک موجود تبرئه میشه و از مرگ نجات پیدا میکنه!
خلاصه، واقعن چرا سازوکارهامون باید طوری باشه که تصمیمی به این بزرگی، اعدام یا عدم اعدام یک نفر، بتونه اینقدر تحت شعاع ارائهی ادله باشه؟ یادمه وقتی کتاب رو خوندم، توی صفحهی اولش جملهای با این مضمون نوشتم: پیشهکردن هر شغل مرتبط با قضاوت افراد، دیوانگی محض است!
سه. قضیه. شکل اول، شکل دوم
یه فیلم 40 دقیقهایه از عباس کیارستمی که سال 1358 ساخته شده و میتونید از اینجا ببینیدش. داستان توی یه کلاس اتفاق میافته. معلم در حال کشیدن قسمتهای گوش انسان پای تختهست که میبینه سروصدهایی از آخر کلاس میآد. بعد از چندینبار، بالاخره صبرش لبریز میشه و به بچههای دو ردیف آخر میگه یا کسی که سروصدا کرده رو معرفی میکنید یا هر هفت نفرتون یک هفته نمیتونید بیاید سر کلاس. از اینجا به بعدِ داستان به دو شکل بررسی میشه. اول، بعد از دو روز یکی از اون هفت نفر فرد خاطی رو معرفی میکنه و تنهایی میره روی نیمکت میشینه؛ دوم، بچهها تموم یک هفته رو پشت در کلاس میگذرونن و بعد از اون با هم میرن و روی نیکمتهاشون میشینن. بعد از نشوندادن هر کدوم از این شکلها، نظر یک سری افراد در مورد کاری که بچهها انجام دادن پرسیده میشه. کسایی که فکرشون رو هم نمیتونید بکنید؛ مثل ابراهیم یزدی (وزیر خارجهی وقت)، غلامحسین شکوهی (وزیر آموزش و پرورش وقت)، نادر ابراهیمی، مسعود کیمیایی، احترام برومند (مجری برنامههای کودک قبل از انقلاب)، کمال خرازی (مدیرعامل وقت کانون پرورش فکری)، علی گرمارودی (شاعر)، آرداک مانوکیان (اسقف اعظم ارامنه)، راب دیوید شوفت (رهبر مذهبی کلیمیان ایران)، نورالدین کیانوری (عضو حزب توده)، صادق خلخالی (حاکم شرع دادگاههای انقلاب) و بسیاری دیگه. مثل اینکه کیارستمی این فیلم رو در بهبوههی روزهای انقلاب توی سال 57 و با شرکت مسئولین دولت شاه میسازه، اما پایان فیلمبرداری مصادف میشه با 12 بهمن و برگشت امام و انقلاب. برای همین چند ماه بعد، کمی داستان رو تغییر میده و فیلمبرداری رو دوباره با مسئولین دولت موقت انجام میده. البته همین فیلمِ دوبارهساختهشده هم بهخاطر یکسری مسائل اجازهی اکران و انتشار پیدا نمیکنه، تا بالاخره سال 88 توی اینترنت منتشر میشه.
جدای از این مسائل، داستان فیلم و نظرهای افراد بسیار قابل تامله. مطالب زیادی برای درنظر گرفتن هستن. یکی بچهها رو مقصر میدونه، یکی معلم رو، یکی خانواده رو و یکی جامعه رو. از دیدگاه پدر یکی از اون بچهها مهمترین چیز اینه که بچهش درسش رو بخونه، پس باید دوستش رو لو بده تا بتونه بره سر کلاس. از دیدگاه یک نفر دیگه از اون افراد کار درست اینه که بچهها متحد بمونن و این مهمترین چیزه. از دیدگاه دیگری هم کارِ درست اینه که بچهها پشت هم بمونن و این تنبیه یک هفتهای رو به جون بخرن، ولی اینکه بعد از یک هفته خیلی راحت برمیگردن سر کلاس نکتهی بد ماجراست و معتقده اگه دنبال اصلاح وضعیت موجود هستیم نباید به شرایط قبلی تن بدیم.
این توضیحاتی که دادم فقط قسمت کوچیکی از بحثهای توی فیلم بود؛ پس توصیه میکنم که حتمن فیلم رو ببینید و به این مطلب هم فکر کنید که چه موضوعاتی رو میتونیم جز پیشفرضهامون در نظر بگیریم که روی تصمیم نهاییمون درستترین و بهترین تاثیر رو بذاره.
با تفکر عمیق در مورد این موضوع، من فکر میکنم همانطور که نور کوتاهترین فاصلهی فضایی را -زمانی که از یک محیط وارد محیط دیگر میشود- طی نمیکند، مسیری که دارای کوتاهترین فاصلهی زمانی باشد (همان اصل فرما) را هم طی نمیکند. در واقع، چه چیزی میتواند بین زمان و مسافت اولویت قائل شود؟ نور نمیتواند مسیری که دارای کمترین زمان است و مسیری که دارای کوتاهترین فاصله است را بهطور همزمان طی کند. اما اصلن چرا نور باید یکی از این دو مسیر را بر دیگری ترجیح دهد؟ علاوه بر این، چرا فقط باید همین دو مورد را دنبال کنیم؟ نور مسیری را انتخاب میکند که دارای مزیتی واقعی باشد؛ یعنی مسیری که در آن مقدار کنش [از دیدگاه مائوپرتیوس، حاصلضرب جرم در مسافت طیشده در سرعت جسم] کمینه شود.
اکنون باید توضیح دهم که منظور من از کنش چیست.
کنش، انبار اصلی طبیعت است و نور در حرکت خودش تا حد ممکن در مصرف آن صرفهجویی میکند.
من از اعتراضهایی که بعضی ریاضیدانها، به علل نهایی»ای که در فیزیک مطرح میشود، دارند آگاهام؛ و تا حدودی هم با آنها موافقام. معتقدم که این علل نهایی» خالی از اشکال نیستند. خطایی که فرما و کسانی که دنبالهروی او بودند مرتکب شدهاند، تنها نشاندهندهی این است که اغلب، استفاده از [نتایج کارهای] آنها خطرناک است.
نمیتوان تردید کرد که همهچیز توسط یک موجود برتر ساماندهی میشود. زمانی که او بر روی مادهای تاثیر میگذارد، نیروهایی که قدرت او را نشان میدهند، رفتار آن ماده را تغییر میدهند، که نشاندهندهی حکمت او است.
بعد از مردان بزرگی که روی این موضوع کار کردهاند، با جرئتِ بسیار زیادی میگویم که من اصلی را مطرح کردهام که همهی قوانین طبیعت از آن ناشی میشوند. . چیزی که در فکرکردن به این قوانینِ بسیار زیبا و ساده موجب رضایت ذهن انسان میشود، این است که ممکن است آنها تنها چیزهایی باشند که سازنده و گردانندهی این جهان ایجاد کرده تا تمام پدیدههای جهانِ قابل مشاهده را توضیح دهند.
بخشی از
Maupertuis, The agreement between the different laws of Nature that had, until now, seemed incompatible,” read to the Académie des Sciences, April 15, 1744
یک. امروز، که آخرین روز کلاسهای این ترم بود، یه ارائهی کوتاه داشتم که اینطوری شروعش کردم: میخوام داستان رو از 303 سال و 30 روز قبل از تولد خودم شروع کنم! (-: یعنی 9 ژوئن 1696. روزی که جان برنولی به نامه نوشت به لایبنیتز و توش . !
دو. قرار بود با علی [محمدحسین] مشترکن ارائه بدیم. صبح زنگ زد و گفت از دیشب مریض احوالم و نمیتونم بیام. من هم برای زنده نگه داشتنِ نامش، قبل از ارائه، صفحهی اول پاورپوینت رو به این صورت تغییر دادم! (-:
با تفکر عمیق در مورد این موضوع، من فکر میکنم همانطور که نور کوتاهترین فاصلهی فضایی را -زمانی که از یک محیط وارد محیط دیگر میشود- طی نمیکند، مسیری که دارای کوتاهترین فاصلهی زمانی باشد (همان اصل فرما) را هم طی نمیکند. در واقع، چه چیزی میتواند بین زمان و مسافت اولویت قائل شود؟ نور نمیتواند مسیری که دارای کمترین زمان است و مسیری که دارای کوتاهترین فاصله است را بهطور همزمان طی کند. اما اصلن چرا نور باید یکی از این دو مسیر را بر دیگری ترجیح دهد؟ علاوه بر این، چرا فقط باید همین دو مورد را دنبال کنیم؟ نور مسیری را انتخاب میکند که دارای مزیتی واقعی باشد؛ یعنی مسیری که در آن مقدار کنش [از دیدگاه مائوپرتیوس، حاصلضرب جرم در مسافت طیشده در سرعت جسم] کمینه شود.
اکنون باید توضیح دهم که منظور من از کنش چیست.
کنش، انبار اصلی طبیعت است و نور در حرکت خودش تا حد ممکن در مصرف آن صرفهجویی میکند.
من از اعتراضهایی که بعضی ریاضیدانها، به علل نهایی»ای که در فیزیک مطرح میشود، دارند آگاهام؛ و تا حدودی هم با آنها موافقام. معتقدم که این علل نهایی» خالی از اشکال نیستند. خطایی که فرما و کسانی که دنبالهروی او بودند مرتکب شدهاند، تنها نشاندهندهی این است که اغلب، استفاده از [نتایج کارهای] آنها خطرناک است.
نمیتوان تردید کرد که همهچیز توسط یک موجود برتر ساماندهی میشود. زمانی که او بر روی مادهای تاثیر میگذارد، نیروهایی که قدرت او را نشان میدهند، رفتار آن ماده را تغییر میدهند؛ که نشاندهندهی حکمت او است.
بعد از مردان بزرگی که روی این موضوع کار کردهاند، با جرئتِ بسیار زیادی میگویم که من اصلی را مطرح کردهام که همهی قوانین طبیعت از آن ناشی میشوند. . چیزی که در فکرکردن به این قوانینِ بسیار زیبا و ساده موجب رضایت ذهن انسان میشود، این است که ممکن است آنها تنها چیزهایی باشند که سازنده و گردانندهی این جهان ایجاد کرده تا تمام پدیدههای جهانِ قابل مشاهده را توضیح دهند.
بخشی از
Maupertuis, The agreement between the different laws of Nature that had, until now, seemed incompatible,” read to the Académie des Sciences, April 15, 1744
واژهیessay را نخستینبار میشل دومنتین، فیلسوف فرانسوی، در قرن شانزدهم میلادی بهکار برد. در طول زمان، بحثهای بسیاری دربارهی تفاوت مقاله (article) و جستار (essay) بین صاحبنظران رخ دادهاست که شاید بتوان خلاصهی همهی آنها را در تکصفحهی انتهایی کتاب فقط روزهایی که مینویسم» از آرتور کریستال یافت:
مقاله: متنی غیرداستانی دربارهی مفهوم یا رخدادی واقعی است که فقط به یک موضوع مشخص میپردازد و معمولن بهشکل مستقیم و با شیوهای دانشگاهی، گزارهای را توصیف میکند یا توضیح میدهد.
جستار: متنی غیرداستانی دربارهی مفهوم یا رخدادی واقعی است که فقط به یک موضوع مشخص میپردازد و هدفش طرح دیدگاه شخصی و توجیه موضعگیری نویسنده است. به عبارتی مقالهای است که به جای انتقال اطلاعات صرف، دیدگاه جستارنویس نسبت به موضوع را شرح میدهد.»
کلمات بالا را میتوان اصلیترین تفاوتِ مقاله و جستار دانست. در قسمتی از پیشگفتار همان کتاب، این موضوع بیشتر شکافته شدهاست:
جستار مانند مقاله متنی غیرداستانی است. اما بهجای آنکه مثل مقاله اطلاعاتی دربارهی یک موضوع خاص به خواننده منتقل کند، دیدگاه شخصی نویسنده دربارهی یک موضوع خاص را به خواننده منتقل کند، دیدگاه شخصی نویسنده دربارهی موضوع را با لحنی که اعتماد مخاطب را برانگیزد برایش توضیح میدهد. جستارنویس بر اساس تجربهی زیستهی خود، نگاه ویژهای به مفهوم یا رخداد مورد نظرش پیدا کرده، به یک روایت فردی رسیده و با نوشتهای صمیمی و صادقانه میخواهد موضوع و تحلیل خودش را شرح دهد. به همین دلیل خواندن جستار، ما را با طرز فکر و منش نویسنده آشنا میکند. بیتردید مقالهنویسها هم دیدگاه شخصی دربارهی موضوع مقالهشان دارند و گاهی آن را با خوانندگانشان در میان میگذارند اما نتیجهگیری نوشتهشان را با استناد به دلایل و شواهد موجود در مقاله سروسامان میدهند نه مبتنی بر تجربه، برداشت و روایت شخصی خودشان.
منطق گفتوگویی، جستار را بستر مناسبی برای حضور صداهای دیگر در ساحت تلاش نویسنده برای فهم معنا میداند؛ صداهایی که میتوانند موضع نویسنده را به چالش کشیده و متنی چندصدا خلق کنند. جستارنویس که در گرانیگاه جریانهای اجتماعی، فرهنگی، ی، اقتصادی و. زمانِ خود هشیارانه ایستاده، میتواند با اجتناب از قضاوت نهایی و تکگویی تمامیتخواهانه و پرهیز از سازآرایی صداهای گوناگون به نفع دیدگاه خود، شرکت مؤثر صداهای دیگر در گفتوگوی متن را تضمین کند.»
تعبیر شیرین و تاملبرانگیز دیگری هم وجود دارد که جستار را ترکیبی از اول شخص مفرد و سوم شخص جمع معرفی میکند؛ و آن را متنی میداند که تجربهی نویسنده را در مسیر جستوجو و آزمودن مفاهیم مختلف و ابعاد گوناگون رخدادها به خوانندگان منتقل میکند. همین معنای جستوجوگری است که معادل جستار برای واژهی essay را انتخابی دقیق و قابل دفاع میکند.
جستار انواع مختلفی دارد؛ اما شاید بتوان جذابترین نوعِ جستار را جستار روایی» دانست. در جستار روایی است که در عین واقعیتِ قصه، نویسنده از تمامی عناصر داستان استفاده میکند و اثری خواندنی را میآفریند. اگر باز به همان صفحهی انتهایی کتابی که در بالا از آن نقل قول کردم مراجعه کنیم، تعریف خلاصهی زیر را مییابیم:
جستار روایی: متنی غیرداستانی درباره مفهوم یا رخدادی واقعی است که فقط به یک موضوع مشخص میپردازد، هدفش طرح دیدگاه شخصی و توجیه موضعگیری نویسنده است و با چاشنی طنزی ظریف، ساختاری ظاهرن نامنظم و گاه به لحنی شبیه زبان شفاهی، داستان یا ساختار داستانی را به خدمت خود میگیرد و روایت نویسنده از موضوع را ارائه میدهد. این موضوع میتواند نامتعارف یا مبحثی که کمتر به آن پرداخته شده است، باشد. به عبارتی، نویسندهی جستار روایی با استفاده از اکسیر هنر، فرمی لذتبخش میآفریند و مضمون مقاله را به گونهای نو و با هدفی متفاوت ارائه میدهد.»
حقیقت این است که جستارنویسی در ایران سابقهی طولانیای دارد و ندارد! سالها پیش، شاهرخ مسکوب چه در خاطراتش و چه در متنهایی که دربارهی شاهنامه و زبان فارسی مینوشت، پهلو به پهلوی جستارنویسی میزد. محمد قائد هم در دفترچهی خاطرات و فراموشی» که در اوایل دههی 80 منتشر کرد، جستارهایی دربارهی نوستالژی، سانسور، احمد شاملو و. نوشت. او در کتابها و مقالات بعدی خود به این فرم نزدیکتر هم شد. داریوش شایگان هم از نخستین روشنفکرانی است که به جستارنویسی روی آورد. باری اگر قائد، شریعتی، مسکوب و شایگان را روشنفکرانی بدانیم که بهواسطهی درگیری با ادبیات، مقالههایشان را خودآگاه یا ناخودآگاه به شکلی ادبی و در قالب جستار مینوشتند، از آن سو نویسندگان و شاعرانِ فارسیزبان بسیاری هم هستند که گهگاه به شخصینویسی، سفرنامهنویسی یا تأملِ بیواسطه دربارهی جامعه و واقعیتهایش مشغول میشوند و جستارهایی خلق میکنند. سفرنامهها و تکنگارههای جلال آلاحمد هنوز از بهترین ناداستانهای فارسی است؛ همانطور که سخنرانیها و کتابهای علی شریعتی و مرتضی مطهری (هرچند ناخودآگاه) به آنچه امروز جستار مینامیم بسیار نزدیکاند. احمد شاملو هم در سرمقالههای خود برای مجلهی کتاب هفته» گاه جستارهایی درخشان مینوشت. نمونههای بعدی جستارنویسی را میتوان در مجلهی ارغنون» به مدیر مسئولی احمد مسجدجامعی پیدا کرد که در دههی ۷۰ به موضوعاتی مانند نقد ادبی و علوم انسانی میپرداخت. رضا امیرخانی نیز در کنار رمانهای خود، دو کتاب نشت نشا» و نفحات نفت» را به رشتهی تحریر درآورده که بهترتیب جستارهایی هستند دربارهی موضوع مهاجرت نخبگان و جوانان از کشور و فرهنگ مدیریت نفتی در ایران. نشر چشمه نیز چند سالی است که بهصورت جدی در حوزهی ناداستان فعالیت میکند و کتابهایی مانند قطارباز» از احسان نوروزی، که روایت شخصی و تاریخی نویسنده از قطار و راهآهن در ایران است، و یک روایت غیری از یک اتفاق ی: انتخابات 96» از معین فرخی که جستار رواییای دربارهی انتخابات ریاست جمهوری سال 96 است، را به چاپ رساندهاست.
منبعها:
1. فقط روزهایی که مینویسم، آرتور کریستال، احسان لطفی، نشر اطراف
2. نوشتهی جستار چیست؟» از وبگاه یادداشتهای روزبه فیض»
3. نوشتهی مروری بر جستارنویسی در زبان فارسی» از وبگاه نشر اطراف»
پینوشت: این مطلب رو برای شمارهی دوم ایوان (بهار 98) نوشتم.
بعدننوشت: ایوان خیلی خوبه. به نسبت و به غیر از من، بچههای قویای توش مینویسن، اما فرم و محتواش تناسب نداره. امیدوارم شمارهبهشماره بهتر بشه.
یک. امروز، که آخرین روز کلاسهای این ترم بود، یه ارائهی کوتاه داشتم که اینطوری شروعش کردم: میخوام داستان رو از 303 سال و 30 روز قبل از تولد خودم شروع کنم! (-: یعنی 9 ژوئن 1696. روزی که جان برنولی یه نامه نوشت به لایبنیتز و توش . !
دو. قرار بود با علی [محمدحسین] مشترکن ارائه بدیم. صبح زنگ زد و گفت از دیشب مریض احوالم و نمیتونم بیام. من هم برای زنده نگه داشتنِ نامش، قبل از ارائه، صفحهی اول پاورپوینت رو به این صورت تغییر دادم! (-:
بامدادِ یکی از روزهای هفتهی نخست سال بود. خانهی پدربزرگ و مادربزرگم بودیم. من داخل هال کارهایم را انجام میدادم و بقیه خوابیده بودند. برای استراحت شروع کردم به پرسهزدن میان مجلههای آنور آبی؛ بیشتر آنهایی که تمرکزشان روی ناداستان است. چندین شماره از دو مجلهی The New Yorker و Creative Nonfiction را داخل صفحهی لپتاپم ورق زدم که بالاخره مطلب زیر چشمم را گرفت. ساعتی بعد ترجمهاش تمام شدهبود. گذاشتمش کنار برای انتشار در ایوانِ بهار.
نامههای زیر توسط میلدرد جکسون که زنی ساکن بوستون بوده، در حدود سالهای 1860 نوشته شدهاند. او آنها را برای پسرش که در کالیفرنیا زندگی میکرده نوشتهاست. این متن با عنوان Letters from a Gold Rush Mother توسط سارا برنشتین در مجلهی نیویورکر (1 ژانویهی 2018) چاپ شدهاست.
1 آگوست 1860
عزیزترینم ادوارد،
امیدوارم این نامه به دستت برسد! راستش خیلی به پست پیشتاز اعتماد ندارم!! حواست باشد یکوقع اطلاعات شخصیات را با آن ارسال نکنی!!! چند مدت پیش، دخترِ مارگارت موسفورد یک داگرئوتیپ [نخستین نسل عکسهای قدیمی که روی صفحهای نقرهای چاپ میشدند] برای نامزدش که در کالیفرنیا است میفرستد، اما یک نفر آن را برمیدارد و در یک توالت عمومی آویزان میکند. حالا همهی افراد ایالت یوتا چالهای لپ او را دیدهاند.
با عشق، مادرت
12 اکتبر 1860
عزیزترینم ادوارت،
لطفن غلطهای این نامه را ببخش؛ من هنوز از همین قلمپر استفاده میکنم. نمیدانم چرا تولید قلمپر قدیمیام را متوقف کردهاند. فکر میکنم حقهی آنهاست تا قلمپرهای بیشتری بفروشند! این یکی نوک فی ندارد. پر خاکستری هم نداشتند و فقط سفید برایشان مانده بود. اوه، البته غرولند نمیکنم. مردم دارند از اسهال خونی میمیرند! بهعلاوه، این قلمپر جدید با دوات قدیمیام خوب کار نمیکند، پس باید یک دانهی دیگر بخرم! بقیه چهطور با این موضوع کنار میآیند؟؟؟؟ امیدوارم تبت بهتر شود.
با عشق، مادرت
4 دسامبر 1860
ادواردِ شیرینم،
یک دکمهی زردرنگ در نشیمن خانه پیدا کردم که فکر میکنم برای تو باشد. میخواهی برایت بفرستمش؟ هنوز هم دکمهی خوبیست. بهعلاوه، میخواهم در مورد یک کتاب جدید برایت بگویم که سروصدای زیادی در اینجا به پا کرده و رسوایی بزرگی به بار آورده. میگوید که ما انسانها از میمونها بهوجود آمدهایم و قبلن در تالابها زندگی میکردیم! اسم نویسندهاش چار دیکنز است. من به مارگارت موسفورد گفتهام که میتوانم کتاب را بهش قرض بدهم، اما اگر تو بخواهیاش میتوانم آن را همراه دکمه برایت پست کنم.
با عشق، مادرت
5 دسامبر 1860
ادواردِ عزیز،
اسم نویسندهی کتاب را اشتباه گفتم. اسمش چار دیکسون است.
با عشق، مادرت
20 دسامبر 1860
عزیزترینم ادوارد،
اسم آن دوستت که کلاه خاکستری سرش میکرد و قد بلندی داشت چه بود؟
با عشق، مادرت
2 ژانویهی 1861
عزیزترینم ادوارد،
میخواهم از ایدهی جدیدم برایت بگویم. میشود یک سری جعبه ساخت که زیرشان چرخ است و میتوانی جلویشان یک اسب ببندی و اینطوری حرکت کنی. مارگارت موسفورد میگوید که این همان کالسکه است، راستش من هم حس میکنم درست میگوید.
لطفن بگو دکمه را برایت بفرستم یا نه.
با عشق، مادرت
3 فوریهی 1861
عزیزترینم ادوارد،
تو میدانی چهطور میشود یک چرخ خیاطی را راه انداخت؟
با عشق، مادرت
22 آوریل 1861
ادواردِ عزیز،
نمیخواهم نگرانت کنم، چون میدانم که روزگار سختی با اتِ باغچهات داری، اما اینجا دارد یک جنگ مدنی راه میافتد. مارگارت موسفورد فکر میکرد تو که در کالیفرنیا هستی احتمالن از این موضوع خبر داری، اما من گفتم که سر تو خیلی شلوغ است. مردم میگویند این یک جنگ خونین خواهد شد و همه از آن وحشتزده میشوند. یک نقاشی جالب هم در مورد این موضوع در رومه بود که در آن یک عقاب که کلاهی سرش بود روی یک خانهی خراب نشستهبود. مری تاد میگفت: فکر میکنم این نشانهی موفقیت است!» من که منظور نقاشی را نفهمیدم، اما خیلی جالب بود.
دکمه را برایت ارسال کردم.
با عشق، مادرت
7 می 1861
عزیزترینم ادوارد،
مارگارت موسفورد میگوید مردی در کالیفرنیا بهخاطر سکههای چوبی مرده! مراقب خودت باش!!!!
با عشق، مادرت
23 جولای 1861
دوست عزیز،
اگر این نامه به دست شما رسیده، به این معنی است که یک نفر معتقد است که شما انسان درجهیکی هستید. هفت نسخه از این نامه را رونویسی کنید و برای هفت نفر که فکر میکنید مثل شما درجهیک هستند ارسال کنید. اگر یک نامهی دیگر هم دریافت کردید نشاندهندهی این است که یک انسان خوشقیافهی عالی هستید. اگر هفت نامه را ارسال نکنید، کل افراد خانوادهتان آبله خواهند گرفت.
مخلصِ تو، مادرت
28 جولای 1861
ادوارد،
بابت نامهی قبلی عذرخواهی میکنم. مارگارت موسفورد اینطور نامهها را برایم میفرستد و من هم آنقدر خرافاتیام که نمیتوانم نادیدهشان بگیرم. به او گفتم که من را از لیستش خط بزند، چون تو وقت این کارهای مزخرف را نداری و باید به کار خودت که پیداکردن طلا است برسی. (نیازی نیست او بداند که تا حالا چیزی پیدا نکردهای.) مطمئنم که بالاخره موفق میشوی. (ما همه به تو افتخار میکنیم.)
با عشق، مادرت
پ.ن: کتاب کارل دیکسون را تمام کردم. اگر میخواهی برایت بفرستمش خبر بده.
***
پینوشت1: غلطهای املایی و تکرار علامتهای نگارشی دقیقن طبق متن اصلیست؛ که آن هم مطمئنن طبق اصل نامههاست.
پینوشت2: عجب مادر و پسری بودن خدایی! (-:
رابرت دیجگراف توی یه قسمت از سخنرانی آغازین خودش توی همایش The Universe Speaks in Numbers، که چند روز پیش توی IAS برگزار شد، یه دیالوگ جالب از فاینمن و عطیه گفت که نقل به مضمونش میکنم.
ریچارد فاینمن: برای کسانی که خیلی از ریاضیات سر در نمیآورند بسیار سخت است که زیباییهای طبیعت، عمیقترین زیباییهای طبیعت، را احساس کنند. اگر شما میخواهید برای قدردانی از طبیعت به مطالعهی آن بپردازید، باید بتوانید به زبانی که او صحبت میکند، صحبت کنید. با این حال، من فکر میکنم اگر در حال حاضر تمام ریاضیاتی که تا کنون فراگرفتهایم یکباره از بین برود، فیزیک فقط به مدت یک هفته عقب میماند!
مایکل عطیه: البته این یک هفته همان هفتهای است که خدا در آن جهان را آفرید!
روزی حکیمی در جمع مریدان، بعد از بسم الله، سخنان خود را اینگونه آغاز کرد:
بگذارید با حکایتی از ملانصرالدین عقدهی سخن بگشایم. گویند روزی ملا به بازار رفت و مقداری چغندر و هویج و شلغم و ترب خرید. سپس آنها را در خورجینی ریخت و آن خورجین به دوش گرفت و سوار الاغش شد و به طرف خانه راه افتاد. در بین راه، یکی از دوستانش که آن حال را دید، ندا سر داد: ملاجان! چرا خورجین را به ترک الاغ نمیاندازی که آسودهتر باشی؟» ملا پاسخ داد: دوست عزیز! من مرد منصفی هستم. خدا را خوش نمیآید که هم خودم سوار الاغ شوم و هم خورجین را روی حیوان زبانبسته بیندازم!»
باری، از حکایت بالا مبرهن میشود که ملا شهود فیزیکیِ درستوحسابیای نداشته؛ هرچند الاغش حتمن درک میکرده که خورجینِ روی دوش ملا و خورجینِ روی ترک خودش، برای او فرقی ندارد. این یعنی الاغ ملا از خود ملا بیشتر میفهمد!
اما دست نگه دارید عزیزانِ من.
بیایید کمی دقیقتر به این حکایت نگاه کنیم. باری، توصیف و نتیجهگیری بالا صحیح است، اما تا زمانی که گرانش را در سطح زمین ثابت فرض کنیم! از آنجایی که هرچه از سطح زمین بالاتر برویم وزن چیزها کمتر میشود، به این نکته پی میبریم که اتفاقن حرف ملا درست است و خورجین روی دوش ملا سنگینی کمتری برای الاغ دارد تا خورجین روی ترک خود الاغ!»
به اینجای صحبتها که رسید، نیمی از مریدان جامه دریدند و سر به خیابانهای اطراف گذاشتند و نیم دیگر گوگلهای خود را بالا آورده و مشغول جستوجوی زمان حیات ملا شدند که اگر قبل از نیوتن میزیسته، کپیرایت قانون گرانش را از وی صلب سلب کرده و به ملا بسپارند!
کنارِ پنجره و دری است که به بالکن مشترک اتاقمان باز میشود. میزم را میگویم. از صبح نشستهام پشتش و مشغول رتقوفتق کارهایم هستم. سر که میچرخانم سمت پنجره، چیزی از حیاط خوابگاه و بلوکِ روبهروییمان مشخص نیست؛ فقط سرسبزی درختهای داخل حیاط است که سر به آسمان کشیدهاند و آبیِ آسمانی که کمکم به سیاهی میزند. درِ بالکن باز است و هرازچندگاهی نسیمی خنک به سر و صورتم میوزد. چند وقتی است که ج خردهنانهایی که خشک شدهاند را لب بالکن میگذارد برای پرندهها. دیروز که از مسافرت برگشت هم تکهنانی دیگر گذاشت آنجا. از صبح که اینجا نشستهام صدای تقتقِ خردشدنش به گوشم میرسد. گنجشکها و قمریها میآیند و قوت امروز و این ساعتشان را برمیدارند و میروند. از صبح هربار که صدای تقتق آمده، برگشتهام سمت پنجره برای دیدن پرندهها. نمیدانم چندبار. حسابش از دستم در رفته. دهبار. بیستبار. صدبار. نمیدانم. اما هربار که برگشتهام، بیدرنگ آن پرنده پر زده و رفته. بیشتر از یکی-دو ثانیه نتوانستهام نگاهشان کنم. بارها و بارها امتحان کردهام. تا سرم پایین و چشمم روی کتاب است و یا زل زدهام به صفحهی لپتاپ، صدای تقتق تکهنان میآید، اما تا سر برمیگردانم سمت پنجره -حتا خیلی آرام- فورن پرواز میکنند و میروند. نمیدانم چرا. حتا همین الآنی که دارم این متن را مینویسم هم یکبار دیگر این اتفاق افتاد و . باز هم بیدرنگ پرید و رفت. اصلن حس خوبی نیست. احساس میکنم با من حرف دارند، از این کارشان منظور دارند، مثل وقتی که کار اشتباهی کردهای و مادرت برای تنبیهت کممحلی میکند تا بفهمی که فهمیدهاست و باید برای عذرخواهی آماده بشوی و این را هم میدانی که توضیحدادن و توجیهکردن فایدهای ندارد، دقیقن همان دلشوره و همان احساس گناه. نمیدانم باید بگویم دلیل کممحلیِ امروزِ پرندهها را میدانم یا نمیدانم. حتمن میدانم. اما نمیدانم باید از چه کسی عذرخواهی کنم. از پرندهها؟ از درختها؟ از آسمان؟ از صاحبِ اینها؟ نمیدانم. فقط احساس خوبی ندارم و میخواهم پرندههای آسمان این شهر آنقدری با من خوب باشند که دستِکم اجازه بدهند چند لحظهای از پشت پنجره نگاهشان کنم و لذت ببرم. همینقدر برایم کافیست.
در حق من از هرآنچه دانی مَگُذر
وَز کردهی روشن و نهانی مَگُذر
تو نوری و من شیشه، خدایا چه کُنی؟!
از بندهی خود اگر توانی مَگُذر!
نمیدانم چرا میانگین تعداد صفحات و تعداد کلماتی که در یک روز میخوانم و مینویسم در این یک هفته اینقدر زیاد شده. همزمان مجلهی ناداستان و ناصر ارمنیِ امیرخانی و نیایش چرنوبیلِ الکسیویچ را پیش میبرم. شروعِ نوشتنِ یک داستانِ کوتاهِ کوتاه دیگر و دیدن سخرانیهای همایشی که سه مطلب قبل ازش یاد شد را هم به کارهای روزانهام اضافه کنید. قسمت بزرگی از ذهنم هم ناخودآگاه درگیر برنامهریزی برای تابستان است. قسمت دیگری هم درگیر نشریهی تکانه است که سال گذشته حال و روز خوبی نداشت و بچههای انجمن علمی اصرار دارند سردبیری سال آیندهاش را بپذیرم و البته که میدانم با شلوغی کارهایم نمیتوانم. هندلکردنِ (رتقوفتق؟) داوطلبانهی چندین وعدهی غذای اتاق و بحثهای ی و اجتماعی گاهوبیگاه با بچهها، مخصوصن دربارهی سفر نخستوزیر ژاپن به ایران و اینکه به قول آنها باید دنبال نان باشیم که شینزو آبه هم بماند! نمیدانم؛ شاید تاثیر امتحانات است! هرچه که هست، آدم میفهمد 24 ساعت چهقدر زیاد است. باری، حیف است از کلماتی که این مدت خواندهام چیزی اینجا نباشد. پس بیایید بخشی از جزء اولِ قسم سومِ جوامع الحکایات و لوامع الروایاتِ سدیدالدین محمد عوفی که در قسمت روایتهای کهن شمارهی دوم ناداستان هم آوردهاندش را بخوانید. خالی از لطف نیست.
یکی از لطیفطبعان در ری مذکِری کردی و به شهری از شهرهای عراق رفتهبود. اهل آن خطه مرید و معتقد او شدهبودند و به استماع لطایف مواعظ او رغبتی کامل مینمودند و مدت شش ماه آن جماعت را وعظ گفت و ارادت خلق در حق او به کمال رسید. روزی بر بالای منبر مجلس میگفت و جمعی انبوه برای اقتباس فواید او نشستهبودند و جام کلام گردان گشته و خلق مست شده و آتش دلها روی به بالا داده و آب دیدهها سر به نشیب نهاده، در اثنای این حال جوانی بیامد و بیمحابا به منبر او شد و گریبان او بگرفت و گفت: ای طرار بازار تزویر و ای فتان ناپاک شریر، ای زرصورتِ مسسیرت و ای زاهدظاهرِ مفسدسریرت. ای خونی ناپاک، مدت یک سال است تا پدر من کُشتهای و همین ساعت برداری تخمی که کِشتهای. یک سال است که من تو را میجویم و در طلب تو به گرد عالم میپویم و از فراق پدر عزیز چهره به خون دیده میشویم.»
جماعت مستمعان چون این سخن بشنیدند گمان چنان بردند که مگر بر وی افترا میکند، خواستند که او را ادبی کنند. پس مذکر با آب دیده و سوز سینه گفت: ای حاضران مجلس، مرا یقین است که ما را خدایی است و هر امروز را فردایی است. گیرم که این ساعت را انکار کنم اما روزی بیاید که مکنونات سرایر و مضمونات ضمایر آشکار خواهد شد چنانکه حق تعالی میفرماید: یوم تُبلى السرائر فما له مِن قوه و لا ناصر. هیچ به از آن نیست که اعتراف کنم وقتی در ایام شباب که موسم دیوانگی است جنونی کردهام و پدر او را کشتهام. اگر عفو میکند فاجره على الله و اگر قصاص میکند امروز به تیغ قصاص کشته شوم به از آنکه فردا به درکات جحیم گرفتار شوم.»
پس چون از منبر فرود آمد به میدان رفت و مدعی در عقب او میشد و جملگی آن خلق به نظاره به میدان شهر آمدند و چون آن جوان در میدان آمد، تیغی چون یک قطره آب به دست گرفته بود. پس طایفهای گفتند که از کشتن این عالم خوشسخن تو را چه به دست آید؟ او را به زر به ما بفروش که ما دیت پدر تو بدهیم و تو این قصاص در توقف دار.» جوان به منت بسیار به هزار دینار صلح کرد و هم در ساعت توزیع کردند و به مدعی دادند و جوان از سر آن دعوی درگذشت. آن عالم از شرم خلق بعد از آن سخن نگفت و از آن شهر بیرون رفت.
بعد از مدتی در شهر نیشابور به خراباتی گذر کردم، آن دو جوان را دیدم در خانهی خمار تماشا میکردند و من به نزدیک ایشان رفتم و گفتم: آن چه خصومت بود و این چه موافقت؟» هر دو بخندیدند و گفتند: ما هر دو انباز بودیم و آن طلسمی بود که ساختهبودیم و بدان وجه هزار دینار به دست آوردیم و مدتی است تا آن را خرج میکنیم تا چون آن نماند دامی دیگر نهیم و صیدی دیگر دراندازیم.»
_______________________________
بعدننوشت: دیشب مسعود بهنود در دیدبان بیبیسی هم، هنگام معرفی این شمارهی ناداستان، گریز کوتاهی به این روایت زده که میتوانید همین پایین ببینیدش.
سیزده.
صبحِ جمعه، 26 بهمنماه 97، طرشت، دیزیسرای ناصرخان.
غلام که املت را آورد، ناصرخان شروع کرد: آره. دیروزم این مستر چیچی اومده بود اینجا. همین که غذاها رو تست میکنه.» گفتم: مستر تیستر!»
گفت: آره، مستر تیستر! دیروز ظهر اومد. با دو تا بنز آخرین مدل. همراهِ شریک کاریش. دو ساعت و نیم اینجا بود. گفت باید بشینی باهامون دیزی بخوری، مام نشستیم. گفت دو ساله میخوام بیام اینجا ولی جور نمیشه. چهقدر مشتی بود. آخر کارم گفت که اگه پول غذا رو نگیری، اصلن اسمت رو نمیبرم. منم گفتم چرا نگیرم قربونت برم!
گفتم: پس تا یکیدو روز دیگه ویدئوش رو هم میذاره توی صفحهش.
گفت: آره، گفت حتمن میذارم و برات میفرستم. حالا جواد میذاره.
لبخندی زدم و شروع کردم به خوردن املت. کمی که گذشت با خودم گفتم شاید خود مستر تیستر لایوی-چیزی گذاشته باشد. موبایلم را برداشتم و رفتم داخل صفحهاش و دیدم که بله، حدسم درست بوده. ناصرخان را صدا زدم و گفتم: لایوش رو همون دیروز گذاشته.» آمد و یکیدو دقیقهی اول و صحبتهای خودش را دید و بعدش گفت: بسه! برا خودمون میفرسته. تو غذاتو بخور!»
خندیدم و گوشیام را بستم و گذاشتم روی میز و لقمهی بعدی را گرفتم.
چهارده.
صبحِ پنجشنبه، 23 خردادماه 98، طرشت، همان جای بالا!
مرد هیکلیِ میز کناریام ناصرخان را صدا میزند. ناصرخان برمیگردد سمت صدا. مرد ادامه میدهد: دمت گرم دو تا املت با سوسیس برای ما بزن. فقط خیلی سفت نشه، بذار یهکم شل باشه.» ناصرخان سری تکان میدهد و زیر لب -ولی بهصورتی که مرد بشنود- میگوید: باشه! ببین چهقدر دستور میده!» و هر دو میخندند.
دقیقهای بعد صبحانهی میز کناری آماده شده. ناصرخان از روی یخچالی که سالن مغازه را از آشپزخانهاش جدا کرده برش میدارد و میآورد و میگذارد روی میز کناری و با آبوتاب مکالمهای را با مرد شروع میکند:
- دیروز یه مهمون ویژه داشتم.
- کی؟
- حسین فریدونِ !
- ئه!
- آره. گفت یه وقت عکسمون رو نذاری توی اینستاگرام! منم گفتم خیالت تخت، میدونم، هوا ابریه!
شانزدهِ نمل: و سلیمان وارث داوود شد و گفت: ای مردم! به ما زبان پرندگان آموختهاند، و از هرچیز بهرهای به ما عطا شده. بیگمان این، همان برتری آشکار است.»
+ با کیفیت بالا ببینید! (-:
سال 2015 بود که استیون واینبرگ کتابی در مورد تاریخ علم منتشر کرد با عنوان To Explain the World: The Discovery of Modern Science. امروز بعدازظهر روی صندلی کوچکِ روبهروی بخش کتابهای فیزیکی کتابفروشی سورهمهر نشسته بودم و ترجمهی کتاب String Theory for Dummies (بله! درست میخونید! استرینگ تئوری فور دامیز!) رو ورق میزدم که نگاهم افتاد به کتابی با عنوان تاریخ علم» که اسم واینبرگ هم کمی پایینتر به عنوان نویسندهش به چشم میخورد. کتاب رو برداشتم و فهرستش رو نگاه کردم. خودش بود. بسی خوشحال شدم از ترجمهشدنش. چیزی که این کتاب رو نسبت به بقیهی کتابهای تاریخ علم متمایز میکنه اینه که اصولن کتابهای تاریخ علم رو دانشمندهای برجستهای ننوشتن، اما این کتاب این شانس رو بهمون میده که اینبار تاریخ علم رو از دیدگاه یکی از برجستهترین فیزیکدانهای حالِ حاضر بخونیم. کتاب از چهار بخش اصلیِ فیزیک یونان»، اخترشناسی یونان»، قرون وسطا» و انقلاب علمی» تشکیل شده. همونطور که از عنوانها مشخصه، نویسنده کار رو از دوران یونان باستان شروع میکنه و تا کمی بعد از نیوتن ادامه میده. یکی از زیربخشهای بخشِ سوم در مورد اعرابه و برای همین از ایران و رابطهی بین علم و دین هم توی این قسمت از کتاب به مراتب حرف زدهشده که بهنسبت برای ما ایرانیها هم جالبه و هم بسیار مهم. با اینکه همهی کتاب رو نخوندم، اما مطمئنن خوندنش رو به هر فیزیکخوان و علاقهمندی توصیه میکنم.
اما به عنوان حاشیهی متن: کتاب رو برداشتم و یه چای مخلوط سفارش دادم و رفتم توی کافهی وسط کتابفروشی نشستم برای اینکه دقیقتر بهش نگاه بندازم. داشتم همین بخش اعراب رو میخوندم که دیدم از خیام هم یاد شده. هرچند چند جملهای که واینبرگ در مورد خیام گفتهبود (و توی عکس زیر براتون آوردم و میتونید با کلیککردن بزرگش کنید) اصلن دقیق نبود، اما همینکه از چند بیتی از رباعیهای خیام هم یاد کردهبود مشتاقم کرد که یه نگاه به متن اصلی بندازم تا ببینم ترجمههای فیتزجرالد از این چند رباعی خیام چهطور بوده. موبایلم رو برداشتم و کتاب رو باز کردم و همین تکه ازش رو آوردم. چندتا نکته نظرم رو جلب کرد. یک اینکه واقعن همینکه فیتزجرالد تونسته تا همین حد، و با حفظ نسبیِ قافیه، رباعیهای خیام رو به انگلیسی برگردونه واقعن جالبه (هرچند تفاوت معنایی و اون خطی که رباعیهای خیام روی ذهن و قلب ما فارسیزبانها میاندازه اصلن توی نسخهی ترجمهشدهش نیست)؛ دو اینکه توی کتاب اصلی سهتا رباعی از خیام اومدهبود، اما توی ترجمه چهارتا بودن؛ و سومی هم همین قسمتیه که زردرنگش کردم. یه نمونهی قشنگ از سانسور، که تازه فقط به حذف اون جمله بسنده نشده و بهجاش یه جملهی دیگه توی متنِ ترجمهشده اومده تا یهخورده ورق رو به سمت خیام برگردونه! خلاصه که دست ممیز گرامی درد نکنه!
باقی بقایِ ایشون! (-:
از کانال مفصل توییتر فارسی، فوروارد کرد:
مرا کیفیت چشم تو coffeeست
ریاضتکِش به فنجانی بسازد
جواب دادم:
و این دنیا همیشه دارِ funnyست
خرِ سرخوش به دالانی بسازد
همین! (-:
پینوشت: مدتیست که چندین مطلبِ مفصلِ نصفهنیمه گوشهی قسمتِ مطالب آمادهی انتشار» خاک میخورد. امیدوارم همت کنم، برشان دارم، خاک رویشان را بتکانم، و بگذارمشان لب طاقچهی این خانه.
رابرت دایکراف توی یه قسمت از سخنرانی آغازین خودش توی همایش The Universe Speaks in Numbers، که چند روز پیش توی IAS برگزار شد، یه دیالوگ جالب از فاینمن و عطیه گفت که نقل به مضمونش میکنم.
ریچارد فاینمن: برای کسانی که خیلی از ریاضیات سر در نمیآورند بسیار سخت است که زیباییهای طبیعت، عمیقترین زیباییهای طبیعت، را احساس کنند. اگر شما میخواهید برای قدردانی از طبیعت به مطالعهی آن بپردازید، باید بتوانید به زبانی که او صحبت میکند، صحبت کنید. با این حال، من فکر میکنم اگر در حال حاضر تمام ریاضیاتی که تا کنون فراگرفتهایم یکباره از بین برود، فیزیک فقط به مدت یک هفته عقب میماند!
مایکل عطیه: البته این یک هفته همان هفتهای است که خدا در آن جهان را آفرید!
صبح، حوالی ساعت 9، اتاقِ من
جثهی 18 کیلو و 300 گرمیاش را بغل کردهام و روبهروی کتابخانهام ایستادهام و به سوالهایش پاسخ میدهم. نگاهش به همراهِ سوالهایش از ماکت نقرهایرنگ برج میلاد سر میخورد روی مجسمهی سنگی سمت راستِ طبقهی دوم.
+ این چیه؟
- این مجسمهس.
+ مجسمه چیه؟
- مجسمه، صورت کوچیکشدهی یه آدمه که با سنگ یا چوب درستش میکنن.
+ آدم؟
- آره. الآن این صورت یه آدمه. میبینی؟ چشم و دماغ و دهن و گوش داره.
+ آها.
- میدونی این کیه؟
+ نه.
- این کوروشه. پادشاه ایران بوده. خیلی وقت پیش.
+ (متفکر به مجسمه نگاه میکند)
- دوهزار سال پیش. یعنی خیلیخیلی قبل.
+ چیکاره بوده؟
- گفتم که پادشاه ایران بوده.
+ آها. (دستش را به سمت مجسمه دراز میکند) این چیه دورش؟
- این تسبیحه.
+ تسبیحِ آبی!
- آره! تسبیحِ آبی! قشنگه؟
+ (میخندد) آره.
- اسم هیچکدوم از دوستهات کوروش هست؟
+ دوستهام؟ کوروش؟ نه!
شب، حوالی ساعت 9، اتاقِ من
روی تختم دراز کشیدهام و برای استراحت چشمانم را بستهام. درِ اتاقم را باز میکند و میآید داخل. نگاهش میکنم. لبخندِ گشادش تبدیل به خندهای صدادار میشود؛ صدایی معصوم و کودکانه. دوباره چشمانم را میبندم. ثانیهای بعد صدایم میزند. برمیگردم سمتش. روبهروی کتابخانهام ایستاده.
+ (لبخندش ادامه دارد) کوروش هنوز اونجائه!
- (میخندم) آره، نمیتونه ت بخوره!
+ دوهزار سال پیش من نبودم؟
- (با تعجب) دوهزار سال پیش؟! دوهزار سال پیش میشه خیلی قبلتر. خیلیخیلی قبلتر.
+ (ذهنش مشغول است)
- دوهزار سال پیش، نه تو بودی، نه من، نه بابات، نه مامانت، نه آقایی، نه مامانجون.
+ مامانِ تو هم نبوده؟
- نه، مامانِ من هم نبوده. همهی آدمهای دنیا که الآن زندهان اونوقت نبودن.
+ دادایی هم نبوده؟
- وقتی تو نبودی، دادایی هم نبوده دیگه! تو از دادایی بزرگتری.
+ کوروش الآن کجائه؟
- کوروش الآن مرده. دیگه زنده نیست.
+ آدمها وقتی میمیرن چی میشه؟
- (مکالمه دارد پیچیده میشود و نمیشود خوابیده به آن ادامه داد. برمیخیزم و لب تخت مینشینم و بعد از کمی فکرکردن پاسخ میدهم) آدمها وقتی میمیرن، روحشون میره اون دنیا.
+ روح چیه؟
- (میفهمم خراب کردهام! کمی فکر میکنم) روح. روح یه چیزیه که توی قلب ماست. اگه روح نداشتیم نمیتونستیم حرف بزنیم و بازی کنیم و (دستانم را تکان میدهم) اینجوریاینجوری کنیم.
+ توی قلبمونه؟
- آره.
+ وقتی میمیریم روحمون کجا میره؟
- وقتی میمیریم روحمون میره اون دنیا. میره توی آسمون. اون بالایِ بالا.
+ (هیجانزده میشود) بالا؟! چهطوری؟ جادویی؟
- آره! جادویی میره بالا.
+ من بیبیگلابتونم مرده. مامانِ آقایی بوده. سهتا گنجیشک هم داشتم که مردن.
- روحِ همهشون رفته اون بالا توی آسمون.
+ وقتی رفتیم بالا میتونیم اینجا رو ببینیم؟
- آره! وقتی رفتیم اون بالاها، میتونیم کلِ اینجا رو ببینیم.
+ کوروش هم رفته توی آسمون؟
- آره! اون هم رفته اون بالابالاها.
+ میتونه ما رو ببینه؟
- آره، از اون بالا میتونه ما رو ببینه. (دستانم را رو به سقف تکان میدهم) بهش دست ت بده!
+ الآن ما توی خونهایم! اینجا ما رو نمیبینه. باید نصفهشب بریم بیرون، اونجا براش دست ت بدیم.
- (میخندم) آره! راست میگی. باید بریم یه جایی که آسمون معلوم باشه.
+ (میآید و کنار دستم روی تخت مینشیند و سوالهایش را ادامه میدهد) روح چه شکلیه؟
- (جوابی ندارم. مِنمِن میکنم.)
+ (خودش ادامه میدهد) مثل همینهاست که پتو میاندازن روی سرشون؟
- (صدایم را میکشم) نه!
+ همون روحها که توی کارتنها هست.
- اونها روح نیستن. اونها شَبحان.
+ شششَ.
- اونها واقعی نیستن. نقاشیان. فقط توی همون کارتنهان.
+ (معلوم است قانع نشده. از چشمانش میخوانم که دارد بهم میگوید که چرند و پرند نگو! سکوت کوتاهی بینمان برقرار میشود. خداروشکر خودش بحث را عوض میکند) روح چهقدره؟
- (حسابی موتور مغزم دارد کار میکند که سادهترین جوابها را بدهم. کار سختی است. کمی وقت میخرم) یعنی چی چهقدره؟
+ (میخندد) یعنی چهقدره خب!
- (اگر هرکس دیگری این سوال را میپرسید میتوانستم کلی فلسفه برایش ببافم؛ اما جواب میدهم) روحِ هرکسی اندازهی خودشه.
+ اون بالا میریم پیش خدا؟
- (خوشحالم که از این سوال هم گذشته) آره! آره! میریم پیش خدا.
+ روحِ خدا چهقدره؟
- (اوهوع! بدتر شد که! جواب میدهم) روح خدا خیلی بزرگه. از روح همهی آدمها بزرگتره. اگه روح همهی آدمها رو هم رویِ هم بذاری باز هم روحِ خدا بزرگتره.
+ (همچنان میخندد؛ اما معلوم است که جوابهای ناشیانهام به سوالهای اخیرش حسابی ذهنش را بههم ریخته. میپرسد) اندازهی خیابون؟
- نه، خیلی بزرگتر!
+ اندازهی خونه؟
- بزرگتر!
+ (به موبایلم که روی زمین است اشاره میکند) اندازهی موبایل؟
- (میخندم و تشرِ مهربانانهای میزنم) دارم میگم بزرگتر!
+ آها! فکر کردم میگی کوچیکتره.
- نه! روحِ خدا از همهچی بزرگتره. هرچی که بتونی توی ذهنت بیاری، از اون هم بزرگتره. اصلن نمیشه بهش فکر کرد.
قُل اللهُ اکبرُ مِن أَن یُوصَف.
توضیحِ عکس: مجرم همیشه به صحنهی جرم برمیگرده! (-:
❶ چهارشنبه 5 تیرماه، تهران، از خوابگاه تا انجمن
روز قبلش را با شینگانگ چِن گذراندیم. در این دو هفته هربار خواستم بنشینم و مفصل از آن روزِ عجیبوغریب بنویسم، نشده. علیالحساب، اگر مشتاقید، این متن کوتاه که برای رومهشریف نوشتم را نگاهی بیندازید تا بعدن مفصل از آن روز حرف بزنم. اما.
چهارشنبه، 4 صبح از خواب بیدار شدم. روز آخر اقامتم در تهران بود. باید سوالهای امتحانی را طرح میکردم و برای یکی از مدرسههای یزد میفرستادم. ساعت 8 صبح امتحان داشتند! ساعتی بعد بود که سوالها را نوشتم و فرستادم و شروع کردم به جمعکردن وسایل و تفکیک آنهایی که باید بمانند و آنهایی که باید بیایند همراهم. ماندنیها را باید در پلاستیکهای زبالهی کوچکِ آبیرنگ دستهبندی میکردم و هر چنددسته را میگذاشتم داخل یک پلاستیک زبالهی بزرگِ سیاهرنگ. کار زمانبری است، اما در این دو سال حسابی حرفهای شدهام. میدانم از کدام وسایل شروع کنم و با کدام وسایل تمام کنم؛ و مثل ترم اول، اولِ کار تشک و پتو و بالشم را جمع نکنم که بینِ کار نتوانم دراز بکشم و استراحت کنم. (-: درِ پلاستیکها را باید با چسب ببندیم و این یعنی سروصدایی اجتنابناپذیر که تک هماتاقیِ حاضرت را عاصی میکند. جیم چندینبار بیدار شد؛ هربار فقط میتوانستم ازش عذرخواهی کنم.
بلیت نگرفتهبودم. میخواستم غروب یا آخر شب راهی شوم. موقعِ استراحتِ بینِ جمعکردن وسایل بود که شروع کردم به گشتن برای خریدن بلیت. همهی اتوبوسها پر بود. ناچار برای 4وربعِ بعدازظهر بلیت گرفتم؛ ترمینال بیهقی. این یعنی باید میجنبیدم. چون سرِ ظهر قرار بود چندتا از بچههای دانشگاه تهران بیایند دانشگاه تا با هم جلسهای داشته باشیم. بعدِ جلسه هم که باید سریع راه میافتادم سمت ترمینال. فقط همین چند ساعتِ مانده تا ظهر را فرصت داشتم برای جمعکردن بقیهی وسایل و وداع با اتاق و خوابگاه و دانشگاه و تهران. حسابی ذهنم مشغولِ کتابهایم بود. همهی علمیها را که مجبور بودم برگردانم؛ اما با عمومیها نمیدانستم چه کنم. نیمکرهی چپ ذهنم میگفت: آنهایی که میدانی تا آخر تابستان کارشان داری را بردار و بقیه را بگذار.» و نیمکرهی راست ذهنم میگفت: چهطور میتوانی دوریشان را تحمل کنی؟ همه را بردار برو!» همه را برداشتم. شد دوتا ساک! راستش را بخواهید پدرم هم درآمد تا رساندمشان اصفهان. وقتی هم که رسیدیم، شاگرد رانندهی اتوبوس گفت که فقط تا 20 کیلو میتوانستی بار داشته باشی و برای این دوتا ساک باید 50هزارتومان بدهی. خندیدم و اینطور جوابش را دادم که پولِ بلیتِ منِ 80کیلویی 47هزارتومان است، آنوقت اینها 50هزارتومان؟! گفت که اینها از 80 کیلو خیلی بیشتر است. گفتم که 200 کیلو هم که باشد، آدم که نیست! خلاصه، آخرش دو نفرمان به 25هزارتومان راضی شدیم. (-: بگذریم.
اندکی قبل از ظهر بود که راه افتادم سمت دانشگاه. از مدتی قبل با مهدی [رسولی] هماهنگ کردهبودیم که برای تولدِ علی [محمدحسین] که در خردادماه بود حرکتی بزنیم. بین امتحانها که نمیشد. آخرش افتاد همین چهارشنبهی 5تیرماه. همان صبح مهدی رفتهبود انقلاب تا کادوهای علی را بگیرد. کلی سرِ اینکه چه کتابهایی بگیریم فکر کردهبودیم. چندساعت قبل از ظهر هم مهدی یکبار دیگر از انقلاب با من تماس گرفت و هماهنگ شدیم. در راه دانشگاه بودم که علی زنگ زد تا از آمدنم به جلسه مطمئن شود. بعدش دوباره با مهدی تماس گرفتم. گفت بیا انجمن. رسیدم و یکضرب رفتم اتاق انجمن علمی. روی صندلیهای انتهایی نشستهبودیم و از سخنرانی دیروز شینگانگ حرف میزدیم که مهدی کادوهای علی را از کیفش در آورد. بین سوت و دست و ریتمِ تولدت مبارک بود که مهدی یک کادویِ حجیم دیگر هم آورد و آمد نزدیک من و داد دستم و گفت که این هم کادوی تولد شما! حسابی جا خوردم. نامرد با من در مورد تولد علی صحبت کردهبود و با علی در مورد تولد من! (-: کادو را گذاشتم روی میز و بازش کردم. کلیدرِ محمود دولتآبادی بود. حسابی تشکر کردم و بی هیچ ابایی گفتم که اگر تنها بودم حتمن گریهام میگرفت. (-: خلاصه که تشکرِ بسیار از مهدی و بروبچههای چای و فیزیک و دو-سه نفرِ باقی.
❷ دوشنبه 17 تیرماه، اصفهان، اتاقم
شب قبلش نخوابیده بودم و یکضرب بیدار بودم. بهجایش از ساعتی قبل از ظهر خوابیدم تا ساعتی بعد از ظهر. خوابم بههم ریخته بود و سرم درد میکرد. یادم نمیآید چه ساعتی بود که دوباره خوابیدم تا 10ونیم شب. در خواب و بیداری بودم که پدر و مادر و مهمانهایمان، دستن و سوتکشان و آهنگِ تولدخوانان آمدند درون اتاقم! (-: دقیقهای بعد با چشمانی پفکرده و رگِ رویِ پیشانیای که مثل قلبم میزد، روی مبل سهنفرهی کنار درِ بالکن نشستهبودم و شمعهای روی کیکِ اتمامِ 20سالگیام را فوت کردم.
❸ از 18 تیرماه 1398 تا 18 تیرماه 1408، کجا؟ نمیدانم.
خودمونیش کنیم! حقیقت اینه که یک سال از نوشتنِ این متن میگذره. چون از سال پیش منتظر چنین روزی بودم، خیلی هیجانزده نیستم برای ورود به دههی سوم زندگی. از اون کارها و حرفها و سفرها و کلمههایی که اونموقع توی ذهنم بود، بعضی رو انجام دادم و گفتم و رفتم و نوشتم، و بعضی رو هم نه. مقدار خوبی کار و حرف و سفر و کلمه رو هم که اونموقع توی ذهنم نبود تونستم انجام بدم و بگم و برم و بنویسم. فکر میکنم توی نقطهی خوبی قرار دارم برای بهپایانرسوندنِ دههی دوم زندگیم. دههای که اول و آخرش توی زندگی همهمون خیلی متفاوته. دههای که توی اوج کودکی شروع میشه و توی یکی از بهترین نقطههای جوونی تموم. دههای که توی اون نمودار تغییراتِ درونیِ آدم بر حسب زمان کاملن نماییه. دههای که توی اون [با تقریبِ قابل قبولی] به هرچیز مادیای که توی ذهنم بود رسیدم. دههای که توی اون فهمیدم آدمها افتخاراتشون نیستن، تفکراتشونن. دههای که. و خوشحالم بابت ورود به دههی سوم زندگی. دههای که احتمالن توی اون بیشترین تغییرات بیرونی توی زندگی آدم رخ میده. دههای که جوونیِ آدم رو همراهِ خودش بهدوش میکشه. دههای که خیلی از کارها رو باید توش انجام داد، وگرنه دیر میشه. دههای که احتمالن زندگیِ علمیِ آدم تا آخرش به یه حدِ قبل قبولی میرسه. دههای که.
بسه دیگه! مگه توی عمر آدم چندروز روزِ تولدشه؟ 60 روز؟ 70 روز؟ 80 روز؟ 120 روز؟ همهی این عددها خیلی کمن. بریم خوش بگذرونیم این روز رو! (-:
صبح، حوالی ساعت 9، اتاقِ من
جثهی 18 کیلو و 300 گرمیاش را بغل کردهام و روبهروی کتابخانهام ایستادهام و به سوالهایش پاسخ میدهم. نگاهش به همراهِ سوالهایش از ماکت نقرهایرنگ برج میلاد سر میخورد روی مجسمهی سنگی سمت راستِ طبقهی دوم.
+ این چیه؟
- این مجسمهس.
+ مجسمه چیه؟
- مجسمه، صورت کوچیکشدهی یه آدمه که با سنگ یا چوب درستش میکنن.
+ آدم؟
- آره. الآن این صورت یه آدمه. میبینی؟ چشم و دماغ و دهن و گوش داره.
+ آها.
- میدونی این کیه؟
+ نه.
- این کوروشه. پادشاه ایران بوده. خیلی وقت پیش.
+ (متفکر به مجسمه نگاه میکند)
- دوهزار سال پیش. یعنی خیلیخیلی قبل.
+ چیکاره بوده؟
- گفتم که پادشاه ایران بوده.
+ آها. (دستش را به سمت مجسمه دراز میکند) این چیه دورش؟
- این تسبیحه.
+ تسبیحِ آبی!
- آره! تسبیحِ آبی! قشنگه؟
+ (میخندد) آره.
- اسم هیچکدوم از دوستهات کوروش هست؟
+ دوستهام؟ کوروش؟ نه!
شب، حوالی ساعت 9، اتاقِ من
روی تختم دراز کشیدهام و برای استراحت چشمانم را بستهام. درِ اتاقم را باز میکند و میآید داخل. نگاهش میکنم. لبخندِ گشادش تبدیل به خندهای صدادار میشود؛ صدایی معصوم و کودکانه. دوباره چشمانم را میبندم. ثانیهای بعد صدایم میزند. برمیگردم سمتش. روبهروی کتابخانهام ایستاده.
+ (لبخندش ادامه دارد) کوروش هنوز اونجائه!
- (میخندم) آره، نمیتونه ت بخوره!
+ دوهزار سال پیش من نبودم؟
- (با تعجب) دوهزار سال پیش؟! دوهزار سال پیش میشه خیلی قبلتر. خیلیخیلی قبلتر.
+ (ذهنش مشغول است)
- دوهزار سال پیش، نه تو بودی، نه من، نه بابات، نه مامانت، نه آقایی، نه مامانجون.
+ مامانِ تو هم نبوده؟
- نه، مامانِ من هم نبوده. همهی آدمهای دنیا که الآن زندهان اونوقت نبودن.
+ دادایی هم نبوده؟
- وقتی تو نبودی، دادایی هم نبوده دیگه! تو از دادایی بزرگتری.
+ کوروش الآن کجائه؟
- کوروش الآن مرده. دیگه زنده نیست.
+ آدمها وقتی میمیرن چی میشه؟
- (مکالمه دارد پیچیده میشود و نمیشود خوابیده به آن ادامه داد. برمیخیزم و لب تخت مینشینم و بعد از کمی فکرکردن پاسخ میدهم) آدمها وقتی میمیرن، روحشون میره اون دنیا.
+ روح چیه؟
- (میفهمم خراب کردهام! کمی فکر میکنم) روح. روح یه چیزیه که توی قلب ماست. اگه روح نداشتیم نمیتونستیم حرف بزنیم و بازی کنیم و (دستانم را تکان میدهم) اینجوریاینجوری کنیم.
+ توی قلبمونه؟
- آره.
+ وقتی میمیریم روحمون کجا میره؟
- وقتی میمیریم روحمون میره اون دنیا. میره توی آسمون. اون بالایِ بالا.
+ (هیجانزده میشود) بالا؟! چهطوری؟ جادویی؟
- آره! جادویی میره بالا.
+ من بیبیگلابتونم مرده. مامانِ آقایی بوده. سهتا گنجیشک هم داشتم که مردن.
- روحِ همهشون رفته اون بالا توی آسمون.
+ وقتی رفتیم بالا میتونیم اینجا رو ببینیم؟
- آره! وقتی رفتیم اون بالاها، میتونیم کلِ اینجا رو ببینیم.
+ کوروش هم رفته توی آسمون؟
- آره! اون هم رفته اون بالابالاها.
+ میتونه ما رو ببینه؟
- آره، از اون بالا میتونه ما رو ببینه. (دستانم را رو به سقف تکان میدهم) بهش دست ت بده!
+ الآن ما توی خونهایم! اینجا ما رو نمیبینه. باید نصفهشب بریم بیرون، اونجا براش دست ت بدیم.
- (میخندم) آره! راست میگی. باید بریم یه جایی که آسمون معلوم باشه.
+ (میآید و کنار دستم روی تخت مینشیند و سوالهایش را ادامه میدهد) روح چه شکلیه؟
- (جوابی ندارم. مِنمِن میکنم.)
+ (خودش ادامه میدهد) مثل همینهاست که پتو میاندازن روی سرشون؟
- (صدایم را میکشم) نه!
+ همون روحها که توی کارتنها کارتونها هست.
- اونها روح نیستن. اونها شَبحان.
+ شششَ.
- اونها واقعی نیستن. نقاشیان. فقط توی همون کارتنهان کارتونهان.
+ (معلوم است قانع نشده. از چشمانش میخوانم که دارد بهم میگوید که چرند و پرند نگو! سکوت کوتاهی بینمان برقرار میشود. خداروشکر خودش بحث را عوض میکند) روح چهقدره؟
- (حسابی موتور مغزم دارد کار میکند که سادهترین جوابها را بدهم. کار سختی است. کمی وقت میخرم) یعنی چی چهقدره؟
+ (میخندد) یعنی چهقدره خب!
- (اگر هرکس دیگری این سوال را میپرسید میتوانستم کلی فلسفه برایش ببافم؛ اما جواب میدهم) روحِ هرکسی اندازهی خودشه.
+ اون بالا میریم پیش خدا؟
- (خوشحالم که از این سوال هم گذشته) آره! آره! میریم پیش خدا.
+ روحِ خدا چهقدره؟
- (اوهوع! بدتر شد که! جواب میدهم) روح خدا خیلی بزرگه. از روح همهی آدمها بزرگتره. اگه روح همهی آدمها رو هم رویِ هم بذاری باز هم روحِ خدا بزرگتره.
+ (همچنان میخندد؛ اما معلوم است که جوابهای ناشیانهام به سوالهای اخیرش حسابی ذهنش را بههم ریخته. میپرسد) اندازهی خیابون؟
- نه، خیلی بزرگتر!
+ اندازهی خونه؟
- بزرگتر!
+ (به موبایلم که روی زمین است اشاره میکند) اندازهی موبایل؟
- (میخندم و تشرِ مهربانانهای میزنم) دارم میگم بزرگتر!
+ آها! فکر کردم میگی کوچیکتره.
- نه! روحِ خدا از همهچی بزرگتره. هرچی که بتونی توی ذهنت بیاری، از اون هم بزرگتره. اصلن نمیشه بهش فکر کرد.
قُل اللهُ اکبرُ مِن أَن یُوصَف.
توضیحِ عکس: مجرم همیشه به صحنهی جرم برمیگرده! (-:
محمد: توی اروپا با یهودیهایی صحبت کردم که میگفتن ما اعتقادی به خدا نداریم» و وقتی میپرسیدم که آیا شما یهودی هستید، جواب میدادن آره، ما یهودی هستیم، ولی به خدا اعتقاد نداریم»! تو به خدا اعتقاد داری؟
اسوِتا: اول از همه بگم که این سوال خیلی سوالِ شخصیایه؛ اما بله، تو میتونی یهودی باشی و خدا رو قبول نداشته باشی؛ چون در اصل یهود یه سنته. سنتیه که فرهنگ داره، موسیقی داره، غذا داره، رسم و رسومات داره. مثلن ما یه مراسم سنتی داریم به اسم پِسَح که همهجور آدمی توی اون شرکت میکنه. این یه مراسم مذهبیه، اما کسایی که توی اون شرکت میکنن ومن مذهبی نیستن.
محمد: بله! اما موسیقی و فرهنگ و تاریخ و اینطور چیزها بر مبنای کشوره، نه مذهب.
اسوِتا: (لبخندِ تلخی میزند) ما برای سالها کشوری نداشتیم، برای قرنها، برای دوهزار سال. کشور ما. خونهی ما هرجایی بود که میتونستیم نفس بکشیم.
این کلمات قسمتی بود از صحبتهای محمد دلاوری با اسوِتا کُندیش، خوانندهی یهودیای که کودکیاش را در اسرائیل گذرانده، در کافهای در آلمان، در مستندِ تازهمنتشرشدهی متولد اورشلیم. مستندِ کوتاهی که دیدنش را بهشدت توصیه میکنم. روایتی از محمد دلاوری که در طول سفرش به یکی-دو کشور اروپایی، با چندین یهودی (از همین خانم کُندیشِ خواننده گرفته تا خاخامی یهودی و خبرنگاری که در جنگ 22روزه در ارتش اسرائیل بوده) صحبت میکند و نظرشان را در مورد صهیونیسم و اسرائیل میپرسد. هرچه نباشد، این 40 دقیقه فرصتی است برای شنیدنِ حرفهای آن طرف دعوا! فرصتی که کم پیش میآید.
در موردِ اول تا آخر مستند حرفهای زیادی میشود زد. کلن ساختههای حسین شمقدری را میپسندم. از انقلاب جنسیها و میراث آلبرتاها گرفته تا الفالف پاریس و همین متولد اورشلیمِ یکروزه. جدای از دغدغهمندیاش، اینکه موضوعاتی را انتخاب میکند که به هر دلیلی کمتر در جامعهی ما مورد بحث قرار گرفتهاند برایم قابل ستایش است. یکی از تکنیکهایِ جالبی هم که تقریبن در همهی مستندهایش مشهود است این است که درست است که در ساختههایش هر حرفی را میزند و هر ایدئولوژیای را به مخاطب نشان میدهد؛ اما آخرِ کار، مستند را با چیزی که تفکر و اعتقاد خودش است به پایان میرساند تا بیشتر در ذهن مخاطب بماند. خیلی زیرپوستی و شیک! فعلن همین.
+ دیدنِ این ویدئو را از دست ندهید. اولش جالب بود و آخرش زیبا.
این مطلب، ترجمهی نوشتهی کلار فریدمن در بخش تکصفحهای Shouts & Murmurs شمارهی 22 جولای 2019 مجلهی نیویورکر، با عنوان This Password is Invalid»ئه. شاید خوندن متن اصلی برای بعضیها دوستداشتنیتر باشه.
سایت: از اینکه تصمیم گرفتید عضو سایت ما بشید بسیار ممنونیم. لطفن رمز حساب کاربری خودتون رو انتخاب کنید.
رمز: lovedogs
خطا: رمز باید حداقل دارای 9 کاراکتر باشه. استفاده از یه عدد هم اامیه.
رمز: ilovemydog2
خطا: رمز باید شامل عددی باشه که بهراحتی نشه حدسش زد.
رمز: ilovemydog8
خطا: خوبه. داری گرم میشی؛ اما کافی نیست.
رمز: ilovemydog88
خطا: اوهاوه! سردتر.
رمز: mydogismybestfriend1
خطا: آخی! رمز نباید اینقدر ناراحتکننده باشه که.
رمز: mydogisAGoodfriend1
خطا: رمز نباید یهمقدار ناراحتکنندهتر باشه؟
رمز: ihaveHumanFriends1
خطا: رمز نباید شامل دروغهای واضح باشه.
رمز: 4Desklamp
خطا: رمز نباید شامل چیزهایی باشه که روی میزته و داری بهشون نگاه میکنی.
رمز: 4EverJeremyAndKate
خطا: رمز نباید شامل توهمهای غیرقابل دسترس باشه. جِرمی با یکی دیگه ازدواج میکنه. وقتشه به خودت بیای کِیت.
رمز: 1Alldogsgotoheaven
خطا: سگهایی که مرتکب قتل میشن چی؟ اونها هم میرن بهشت؟
رمز: DogDog35
خطا: سگی که بهطور تصادفی مرتکب قتل میشه چی؟ مثلن سگی رو تصور کن که داره جلوی یه ماشین میدوه و برای همین ماشین از جاده خارج میشه و میخوره به یه درخت و آتیش میگیره و توی شعلههای آتیش خودش منفجر میشه. دقت کن که همهی سرنشینهای ماشین کشته میشن، از جمله زنی که پزشک کودکان بوده. اما سگ که نمیخواسته این کار رو بکنه. اون فقط داشته یه خرگوش رو تعقیب میکرده. بهنظرت این سگ میره بهشت؟
رمز: DogDog42
خطا: سگی که فرصت این رو داره که جون یه سگ دیگه رو نجات بده اما این کار رو نمیکنه چی؟ کاری که اون انجام داده از لحاظ اخلاقی اشتباه نیست، بلکه اینکه کاری انجام نداده از لحاظ اخلاقی اشتباهئه. آیا این سگ میره بهشت؟ آیا کارهایی که انجام نمیدیم میتونن تبدیل بشن به کارهایی که انجام دادیم؟
رمز: 35ILoveCartoons
خطا: سگی که صاحبش دکتر داروسازیه که برای سود خودش مقدار بیشتری مواد مخدر توی نسخهی مردم مینویسه چی؟ این سگ بهطور مستقیم توی رشد آمار مصرف مواد مخدر کشور نقش نداره؛ اما بههرحال داره بهصورت غیرمستقیم با زندگیکردن بین خونوادهای ثروتمند و داشتن یه تختخواب مخمل از این داستان سود میبره. بهنظرت این سگ میره بهشت؟
رمز: 44PlsJustLetMeLogIn!!!!
خطا: رمز حداکثر میتونه شامل یه کاراکتر جدای از کاراکترهای حرف و عدد باشه.
رمز: 7JsusChrst**! [معلومه اون دوتا ستاره حاصل سانسور هستن دیگه؟!]
خطا: نباید برای چنین مسائل پیشِ پا افتادهای از اسم اعظم استفاده کنی!
رمز: 777ButImJewish
خطا: بدترش نکن دختر!
رمز: iH8You69
خطا: ما بچهها رو اینجا راه نمیدیمها!
رمز: x99WEDLJUCJ457iL
خطا: متاسفانه قابل قبول نیست. اما یه اتفاق تصادفی جالب! این دقیقن رمز همسر جدید جرمیه. جدن احتمالش چهقدره چنین اتفاقی بیفته؟
رمز: 3lovedogs
سایت: تبریک میگم! بالاخره رمزت انتخاب شد! حالا دیگه بهراحتی میتونی وارد حساب کاربریت توی سایت YouveGotMailFan.com بشی و با بقیهی اعضای You’ve Got Mail» در مورد بهترین فیلمی که تابهحال ساخته شده صحبت کنی. اما یادت باشه که چیزی رو اسپویل نکنی!
۴ سالش است. داداییِ کوچکترِ همان پسرک 18 کیلو و 300 گرمیِ شش مطلب قبل. این یکی 13 کیلو و 700 گرم است. بله! خیلی ریزهمیزه است! از داداییاش بیشتر لجبازی میکند و کمتر حرف میزند. تن به بوسه نمیدهد و اگر حس کند چنین قصدی داری، مثل ماهی از بین دستانت میگریزد.
آنروزهایی که آمدهبودند خانهمان، زایندهرود آب نداشت. همین شد که اصلن دوروبر آبِ نیسته و پلهای رویش پیدایمان نشد. هفتهی بعدش که دیگر رفتهبودند و مقامِ مهمانیتمان (!) را به خانوادهی خالهاش سپردهبودند، آب زایندهرود دوباره راه افتاد. و چه خوب است جاریبودن آب در میان شلوغی خیابانهای شهری. دم غروبها، مردم خستگیِ روزشان را میآورند و آنجا به آب روان میسپارند و میروند تا روز را با آسودگی تمام کنند. این مدت با هر اصفهانیای که صحبت کردهام، خواسته یا ناخواسته گریزی زده به زایندهرودِ زنده و خدا را شکر کرده. بیتردید بزرگترین موهبت برای یک شهر، آبی روان است که طول شهر را میپیماید. بگذریم.
با خانوادهی خالهاش رفتهبودیم کنار زایندهرود. شب بود. مثل همهی مردم، خالهاش استوریای از آب روان زایندهرود گذاشت. قاب تصویر، از بالا به پایین، شامل آسمانِ تاریک بود و روشنی چراغهای سیوسهپل و سیاهیِ آبِ زایندهرودِ جاری. ساعتی بعد، پسرک موبایل مادرش را برداشتهبود و ویس زیر را به استوری خالهاش ریپلای کردهبود.
بشنویدش! (-:
قبل از ظهر است. روی مبل سهنفرهی داخل پذیرایی دراز کشیدهام و کتابم را میخوانم. باباجون سینی بهدست و با لبخندِ همیشگیِ روی لبش وارد پذیرایی میشود و میگوید: بیا اینها رو تمیز کنیم.» برمیخیزم و روی مبل مینشینم. پوستِ خربزههایی است که دیشب خوردیم.
رسم دیرینهی خانهی باباجون و مامانجون این است که ناهار را زود میخورند. نیمساعتی بعد از ناهار چای میآورند. بعد نوبت چرتِ سر ظهر است. حدودن یک ساعتی بهطول میانجامد. سپس مراسم میوهخوری برقرار است. فصلهای مختلف، میوههای مختلف. زمستانها، پرتقال و سیب و انگور؛ تابستانها، هندوانه و خربزه و طالبی. یکی از خوشیهای کودکی تا الآنم این است که بعد از خوردن میوههای تابستانی، با باباجون بنشینیم و از خجالت پوستهایشان درآییم. از نظر باباجون کار مهمی است. بهشدت با اسراف مخالف است. خیسشدن را تبدیل میکند به خیسیدن و بخور تا بخیسی!»ای میگوید و کار را شروع میکند.
یادم است یکبار که اوایل دبیرستان بودم، داخل اتاقکوچکهی خانهشان نشستهبودیم و مشغول صحبتهای پدربزرگ-نوهای خودمان بودیم که گفت: من برای اون دنیام از هیچی نمیترسم. نه به کسی بد نگاه کردم، نه مال کسی رو یدم، نه حق کسی رو خوردم. فقط از دوتا چیز خیلی میترسم.» مکث کرد. حسابی ذهنم بهکار افتاد که این دو چیز چه میتواند باشد. ادامه داد: یکی از جکوجونورهایی که کشتم. یکی از میوهها و غذاهایی که توی خونهم بودن و خراب شدن و ریختیم رفتن.» راستش را بخواهید مغزم قفل کرد. پیرمرد به کجا رسیده که خلافسنگینهایش، کشتنِ پشه و مگس و مارمولکهای داخل خانهاش است و بیرونریختنِ غذاهای خرابشده! البته که مثالی برای دومی در ذهن ندارم.
خلاصه، باباجون آمد و نشست کنارم. سینی را گذاشت روی میز و گفت: بخور که از لذتش سیر نمیشی!» لبخند شدم و گفتم: خربزهها رو خوردید و پوستش رو آوردید برای ما؟!» چهرهاش باز شد و خنده شد و گفت: بخور تا یه قصهای برات تعریف کنم.» و چندثانیه بعد شروع کرد:
میگن یه روز سهتا رفیق با هم همسفر بودن. پیاده داشتن میرفتن یه شهری. چندتا خربزه هم همراهشون بوده. بالاخره یهجا میایستن که خربزهها رو بخورن. کارشون که تموم میشه، اولی به اون دوتا میگه: نمیخواد پوستهاش رو تمیز کنید. بذاریم همینجور باشن که اگه یکی رد شد، بگه یه اربابی از اینجا رد شده.» اون دو نفر هم مِنمِنکنان قبول میکنن. آمادهی رفتن که میشن، دومی برمیگرده به اون دوتا میگه: میگم که بیاید پوستهاش رو هم تمیز کنیم که اگه یه نفر رد شد، بگه یه نوکری هم داشته این ارباب.» خلاصه، قبول میکنن و میشینن و حسابی پوستها رو هم تمیز میکنن. اینبار آمادهی رفتن که میشن، سومی میگه: میگمها! بیاید پوستهاش رو هم بخوریم که اگه یه نفر رد شد، با خودش بگه که این اربابه یه الاغ هم داشته!»
حسابی میخندیم. دقیقهای بعد، مامانجون با یک تکه خربزه میآید داخل پذیرایی و رو به باباجون، با غیظِ دوستانهاش میگوید: چیچی برداشتی آوردی برای بچهم!» و بشقاب خربزه را روی میز میگذارد. تشکر میکنم و نوش جانی میگوید. باباجون سینی را برمیدارد و از روی مبل بلند میشود؛ سپس به بشقابِ روی میز اشاره میکند و میگوید: نوکر که شدیم. تو این رو بخور که ارباب شی!»
برای روزنبرگها
خبر کوتاه بود:
- اعدامشان کردند.»
خروشِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشمِ خستهاش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد.
و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.
- چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشمِ اشکآلود
چرا اعدامشان کردند؟
- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسانها
خدایی میکند آنجا
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگِ آزارِ سیاهان دامنآلودهست.
در آنجا حق و انسان حرفهایی پوچ و بیهودهست
در آنجا رهزنی، آدمکشی، خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادیست در زنجیر.
عزیزم دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدامشان کردند
و هنگامی که یاران
با سرودِ زندگی بر لب
به سوی مرگ میرفتند
امیدی آشنا میزد چو گل در چشمشان لبخند
به شوقِ زندگی آواز میخواندند
و تا پایان به راهِ روشنِ خود باوفا ماندند.
عزیزم!
پاک کُن از چهره اشکت را
ز جا برخیز!
تو در من زندهای، من در تو، ما هرگز نمیمیریم
من و تو با هزارانِ دگر
این راه را دنبال میگیریم
از آنِ ماست پیروزی
از آنِ ماست فردا با همه شادیّ و بهروزی
عزیزم!
کارِ دنیا رو به آبادیست
و هر لاله که از خونِ شهیدان میدمد امروز
نویدِ روزِ آزادیست.
تهران، 30 خردادماه 1332
آزادی
ای شادی!
آزادی!
ای شادیِ آزادی!
روزی که تو بازآیی
با این دلِ غمپرورد
من با تو چه خواهم کرد.
غمهامان سنگین است
دلهامان خونین است
از سر تا پامان خون میبارد
ما سر تا پا زخمی
ما سر تا پا خونین
ما سر تا پا دردیم
ما این دلِ عاشق را
در راهِ تو آماجِ بلا کردیم.
وقتی که زبان از لب میترسید
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
حتی، حتی حافظه از وحشتِ در خواب سخنگفتن میآشفت
ما نامِ تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت
میکندیم.
وقتی که در آن کوچهی تاریکی
شب از پیِ شب میرفت
و هول سکوتش را
بر پنجرهی بسته فرومیریخت
ما بانگِ تو را با فورانِ خون
چون سنگی در مرداب
بر بام و در افکندیم.
وقتی که فریبِ دیو
در رختِ سلیمانی
انگشتر را یکجا با انگشتان میبرد
ما رمزِ تو را چون اسمِ اعظم
در قول و غزل قافیه میبستیم.
از می از گل از صبح
از آینه از پرواز
از سیمرغ از خورشید
میگفتیم.
از روشنی از خوبی
از دانایی از عشق
از ایمان از امّید
میگفتیم.
آن مرغ که در ابر سفر میکرد
آن بذر که در خاک چمن میشد
آن نور که در آینه میرقصید
در خلوتِ دل با ما نجوا داشت
با هر نفَسی مژدهی دیدارِ تو میآورد.
در مدرسه در بازار
در مسجد در میدان
در زندان در زنجیر
ما نامِ تو را زمزمه میکردیم
آزادی!
آزادی!
آزادی!
آن شبها، آن شبها، آن شبها
آن شبهای ظلمتِ وحشتزا
آن شبهای کابوس
آن شبهای بیداد
آن شبهای ایمان
آن شبهای فریاد
آن شبهای طاقت و بیداری
در کوچه تو را جُستیم
بر بام تو را خواندیم
آزادی!
آزادی!
آزادی!
میگفتم:
روزی که تو بازآیی
من قلبِ جوانم را
چون پرچمِ پیروزی
برخواهم داشت
وین بیرقِ خونین را
بر بامِ بلندِ تو
خواهم افراشت.
می گفتم:
روزی که تو بازآیی
این خونِ شکوفان را
چون دستهگلِ سرخی
در پای تو خواهم ریخت
وین حلقهی بازو را
در گردنِ مغرورت
خواهم آویخت.
ای آزادی!
بنگر!
آزادی!
این فرش که در پای تو گستردهست
از خون است
این حلقهی گل خون است
گل خون است.
ای آزادی!
از رهِ خون میآیی
اما
میآیی و من در دل میلرزم:
این چیست که در دستِ تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیدهست؟
ای آزادی!
آیا
با زنجیر
میآیی؟
تهران، 3 اسفدماه 1357
❶ چهارشنبه 5 تیرماه، تهران، از خوابگاه تا انجمن
روز قبلش را با شینگانگ چِن گذراندیم. در این دو هفته هربار خواستم بنشینم و مفصل از آن روزِ عجیبوغریب بنویسم، نشده. علیالحساب، اگر مشتاقید، این متن کوتاه که برای رومهشریف نوشتم را نگاهی بیندازید تا بعدن مفصل از آن روز حرف بزنم. اما.
چهارشنبه، 4 صبح از خواب بیدار شدم. روز آخر اقامتم در تهران بود. باید سوالهای امتحانی را طرح میکردم و برای یکی از مدرسههای یزد میفرستادم. ساعت 8 صبح امتحان داشتند! ساعتی بعد بود که سوالها را نوشتم و فرستادم و شروع کردم به جمعکردن وسایل و تفکیک آنهایی که باید بمانند و آنهایی که باید بیایند همراهم. ماندنیها را باید در پلاستیکهای زبالهی کوچکِ آبیرنگ دستهبندی میکردم و هر چنددسته را میگذاشتم داخل یک پلاستیک زبالهی بزرگِ سیاهرنگ. کار زمانبری است، اما در این دو سال حسابی حرفهای شدهام. میدانم از کدام وسایل شروع کنم و با کدام وسایل تمام کنم؛ و مثل ترم اول، اولِ کار تشک و پتو و بالشم را جمع نکنم که بینِ کار نتوانم دراز بکشم و استراحت کنم. (-: درِ پلاستیکها را باید با چسب ببندیم و این یعنی سروصدایی اجتنابناپذیر که تک هماتاقیِ حاضرت را عاصی میکند. جیم چندینبار بیدار شد؛ هربار فقط میتوانستم ازش عذرخواهی کنم.
بلیت نگرفتهبودم. میخواستم غروب یا آخر شب راهی شوم. موقعِ استراحتِ بینِ جمعکردن وسایل بود که شروع کردم به گشتن برای خریدن بلیت. همهی اتوبوسها پر بود. ناچار برای 4وربعِ بعدازظهر بلیت گرفتم؛ ترمینال بیهقی. این یعنی باید میجنبیدم. چون سرِ ظهر قرار بود چندتا از بچههای دانشگاه تهران بیایند دانشگاه تا با هم جلسهای داشته باشیم. بعدِ جلسه هم که باید سریع راه میافتادم سمت ترمینال. فقط همین چند ساعتِ مانده تا ظهر را فرصت داشتم برای جمعکردن بقیهی وسایل و وداع با اتاق و خوابگاه و دانشگاه و تهران. حسابی ذهنم مشغولِ کتابهایم بود. همهی علمیها را که مجبور بودم برگردانم؛ اما با عمومیها نمیدانستم چه کنم. نیمکرهی چپ ذهنم میگفت: آنهایی که میدانی تا آخر تابستان کارشان داری را بردار و بقیه را بگذار.» و نیمکرهی راست ذهنم میگفت: چهطور میتوانی دوریشان را تحمل کنی؟ همه را بردار برو!» همه را برداشتم. شد دوتا ساک! راستش را بخواهید پدرم هم درآمد تا رساندمشان اصفهان. وقتی هم که رسیدیم، شاگرد رانندهی اتوبوس گفت که فقط تا 20 کیلو میتوانستی بار داشته باشی و برای این دوتا ساک باید 50هزارتومان بدهی. خندیدم و اینطور جوابش را دادم که پولِ بلیتِ منِ 80کیلویی 47هزارتومان است، آنوقت اینها 50هزارتومان؟! گفت که اینها از 80 کیلو خیلی بیشتر است. گفتم که 200 کیلو هم که باشد، آدم که نیست! خلاصه، آخرش دو نفرمان به 25هزارتومان راضی شدیم. (-: بگذریم.
اندکی قبل از ظهر بود که راه افتادم سمت دانشگاه. از مدتی قبل با مهدی [رسولی] هماهنگ کردهبودیم که برای تولدِ علی [محمدحسین] که در خردادماه بود حرکتی بزنیم. بین امتحانها که نمیشد. آخرش افتاد همین چهارشنبهی 5تیرماه. همان صبح مهدی رفتهبود انقلاب تا کادوهای علی را بگیرد. کلی سرِ اینکه چه کتابهایی بگیریم فکر کردهبودیم. چندساعت قبل از ظهر هم مهدی یکبار دیگر از انقلاب با من تماس گرفت و هماهنگ شدیم. در راه دانشگاه بودم که علی زنگ زد تا از آمدنم به جلسه مطمئن شود. بعدش دوباره با مهدی تماس گرفتم. گفت بیا انجمن. رسیدم و یکضرب رفتم اتاق انجمن علمی. روی صندلیهای انتهایی نشستهبودیم و از سخنرانی دیروز شینگانگ حرف میزدیم که مهدی کادوهای علی را از کیفش در آورد. بین سوت و دست و ریتمِ تولدت مبارک بود که مهدی یک کادویِ حجیم دیگر هم آورد و آمد نزدیک من و داد دستم و گفت که این هم کادوی تولد شما! حسابی جا خوردم. نامرد با من در مورد تولد علی صحبت کردهبود و با علی در مورد تولد من! (-: کادو را گذاشتم روی میز و بازش کردم. کلیدرِ محمود دولتآبادی بود. حسابی تشکر کردم و بی هیچ ابایی گفتم که اگر تنها بودم حتمن گریهام میگرفت. (-: خلاصه که تشکرِ بسیار از مهدی و بروبچههای چای و فیزیک و دو-سه نفرِ باقی.
❷ دوشنبه 17 تیرماه، اصفهان، اتاقم
شب قبلش نخوابیده بودم و یکضرب بیدار بودم. بهجایش از ساعتی قبل از ظهر خوابیدم تا ساعتی بعد از ظهر. خوابم بههم ریخته بود و سرم درد میکرد. یادم نمیآید چه ساعتی بود که دوباره خوابیدم تا 10ونیم شب. در خواب و بیداری بودم که پدر و مادر و مهمانهایمان، دستن و سوتکشان و آهنگِ تولدخوانان آمدند درون اتاقم! (-: دقیقهای بعد با چشمانی پفکرده و رگِ رویِ پیشانیای که مثل قلبم میزد، روی مبل سهنفرهی کنار درِ بالکن نشستهبودم و شمعهای روی کیکِ اتمامِ 20سالگیام را فوت کردم.
❸ از 18 تیرماه 1398 تا 18 تیرماه 1408، کجا؟ نمیدانم.
خودمونیش کنیم! حقیقت اینه که یک سال از نوشتنِ این متن میگذره. چون از سال پیش منتظر چنین روزی بودم، خیلی هیجانزده نیستم برای ورود به دههی سوم زندگی. از اون کارها و حرفها و سفرها و کلمههایی که اونموقع توی ذهنم بود، بعضی رو انجام دادم و گفتم و رفتم و نوشتم، و بعضی رو هم نه. مقدار خوبی کار و حرف و سفر و کلمه رو هم که اونموقع توی ذهنم نبود تونستم انجام بدم و بگم و برم و بنویسم. فکر میکنم توی نقطهی خوبی قرار دارم برای بهپایانرسوندنِ دههی دوم زندگیم. دههای که اول و آخرش توی زندگی همهمون خیلی متفاوته. دههای که توی اوج کودکی شروع میشه و توی یکی از بهترین نقطههای جوونی تموم. دههای که توی اون نمودار تغییراتِ درونیِ آدم بر حسب زمان کاملن نماییه. دههای که توی اون [با تقریبِ قابل قبولی] به هرچیز مادیای که توی ذهنم بود رسیدم. دههای که توی اون فهمیدم آدمها افتخاراتشون نیستن، تفکراتشونن. دههای که. و خوشحالم بابت ورود به دههی سوم زندگی. دههای که احتمالن توی اون بیشترین تغییرات بیرونی توی زندگی آدم رخ میده. دههای که جوونیِ آدم رو همراهِ خودش بهدوش میکشه. دههای که خیلی از کارها رو باید توش انجام داد، وگرنه دیر میشه. دههای که احتمالن زندگیِ علمیِ آدم تا آخرش به یه حدِ قابل قبولی میرسه. دههای که.
بسه دیگه! مگه توی عمر آدم چندروز روزِ تولدشه؟ 60 روز؟ 70 روز؟ 80 روز؟ 120 روز؟ همهی این عددها خیلی کمن. بریم خوش بگذرونیم این روز رو! (-:
پدر را نمیشناختم. پسر را اما بهخاطر فعالیتهای ترویج علمگونهاش میشناختم. سه-چهار سال پیش بود که سهشنبه شبها ساعت 9 سایت رادیو تهران را باز میکردم و منتظر میشدم که برنامهی چراغخاموش شروع شود. هرچهقدر دیدن برنامههای تلویزیونی را از طریق اینترنت میپسندم، معتقدم که برنامههای رادیو را فقط باید از طریق یک رادیوی درستوحسابی گوش کرد، با همان تنظیمات قدیمی و خاص خودش. اما چه کنیم که امکانات نبود. هر قسمتِ برنامه موضوع خاص خودش را داشت که پسرِ مجری آن را با مهمان برنامه پیش میبرد. قسمت پرسش و پاسخِ شنوندگان هم به راه بود. منتظر میشدم تا پسرِ مجری موضوع برنامه را اعلام کند و سپس بیدرنگ اسم و فامیل و اینکه از کجا هستم را در قسمت اساماس گوشیام مینوشتم و بعد هم یک سوال مرتبط اما الکی میزدم تنگش و بعد همراه صدای پسرِ مجری نمرهی برنامه را مینوشتم و میفرستادمش. فکر میکنم اساماس من اولین اساماسی بود که اهالی برنامهی چراغخاموش سهشنبه شبها دریافت میکردند. پسرِ مجری هم هربار اسمم را میخواند و چندینبار هم کلی کیف کرد که از یزد هم شنونده دارند -و نمیدانم چرا یادش نمیماند که یک امید ظریفی از یزد»ی همیشه هست- و بعد سوالم را از مهمان برنامه میپرسید و من هم به جواب سوالم که اصولن هم میدانستمش گوش میکردم و بعد هم مشغول ادامهی برنامه میشدم. غریبه که نیستید! راستش آن اواخر دیگر فقط برای اینکه پسرِ مجری اسمم را بخواند پای برنامه مینشستم. اول وقتی جواب سوالم را از زبان مهمان برنامه میشنیدم صفحهی رادیو تهران را میبستم؛ یکی-دو هفته بعد، وقتی سوالم را میخواند؛ و یکی-دو هفته بعدترش همینکه اسمم را میخواند! این شد که به خودم نهیبی زدم و دیگر هیچ امید ظریفی از یزد»ی برای برنامهی رادیوییای که مجریاش حافظ آهی بود، سوال نفرستاد. بگذریم.
این کلمات را فقط بهخاطر نخستین کلمه نوشتم، بهخاطر پدری که نمیشناختمش. پدری که چندروزی است عزم سفر کرده. پدری که در همین چندروز فهمیدهام که چهقدر شعرخواندنش را دوست دارم، چهقدر بلندبلند فکرکردنش را دوست دارم. بگذریم.
تهنوشت: عنوان هم مصرعی است از حافظ؛ آهی نه، خالی!
فیلم کوتاه زیر رو اولینبار توی دوران راهنمایی دیدم. نمیدونم از کجا به دستم رسید؛ اما بسیار ازش خوشم اومد. اونموقع تازه تلویزیون LED خریدهبودیم. من هم این فیلم رو ریختهبودم روی یه فلش و زدهبودمش به تلویزیونِ نونوارشدهمون و برای هرکسی که میاومد خونهمون پخشش میکردم. جدای از حرفی که داشت، اینقدر از ایدهی پشتش و نحوهی ساختش خوشم اومدهبود، که اگه بگم همونموقع بیش از صدبار دیدمش، بیراه نگفتم. توی چندسالِ گذشته هم چندینبار بهش برخوردم و هربار دوباره نشستم پاش. این شد که حتا الآن هم، بعد از گذشت هفت-هشت سال، هنوز تکتک دیالوگهایی که توی فیلم میگن و تکتک آهنگهایی که میخونن رو بهترتیب حفظم و میتونم با لحن خود بچهها بخونم! خلاصه پیشنهاد میکنم چنددقیقهای وقت بذارید و فیلم کوتاه روزی که فارسی داشتیم رو ببینید. کیفیتش هم همینیه که هست! (-:
قبل از نوشتن این کلمات، کمی اینور و اونور جستوجو کردم تا اطلاعات بیشتری در مورد فیلم بهدست بیارم. نویسنده و کارگردان فیلم امید عبداللهیه و این فیلم رو سال 79 توی یکی از مدرسههای روستای ظفرآباد استان فارس که اون موقع معلم همونجا بوده ساخته. اطلاعات بیشتر توی سایت کارگردان هست. باقی بقا.
تابستان پارسال بود که شروع کردم به نوشتن مقالهای در مورد یکی از پیامدهای نسبیت خاص برای نشریۀ تکانه، بهنامِ عنوانِ همین پست. چندروزی از شروع ترم سوم گذشتهبود که کارش تمام شد و تحویلش دادم. اما چرخ روزگار اینگونه گشت که آن شمارۀ تکانه، دقیقن یک سال فرصت انتشار نیافت. بچههایی که مسئول بودند میگفتند صفحهآرایی به مشکل خورده. در این یک سال، خیلی با خودم کلنجار رفتم که مطلبی که نوشتهبودم را شخصن منتشر کنم؛ اما هر شب جوانک نحیفی بهنامِ اخلاق حرفهای علمی به خوابم میآمد و من هم وقتی چهرۀ مظلومش را میدیدم بیخیال میشدم! (-: خلاصه، بالاخره اواخر دو هفتۀ پیش بود که این شمارۀ مفصلِ 70صفحهای جامانده از سال پیش هم راهی چاپخانه شد و از یکشنبۀ هفتۀ گذشته هم با جلدی که نمایشگر چهرۀ لاندائو بود در اختیار فیزیکخوانان قرار گرفت!
یکشنبه صبح، یکیدو ساعتی خودم رفتم پشتِ دخلی که در همکف دانشکده و در کنار دستگاهِ قهوهتحویلدهِ خودکار (منظورم همان coffee vending machine است!) پهن کردهبودند و با کمک یکی دیگر از بچهها فروش این شماره را شروع کردیم. در لحظه به ذهنم رسید که کمی بازارگرمی کنم و این شد که به بچهها و اساتیدی که برای خرید میآمدند میگفتیم که اسمتان را هم مینویسیم و در نهایت بین همۀ خریدارها قرعهکشی میکنیم و برای کسی که اسمش بیرون بیاید از همین دستگاه کناری قهوه میخریم، به دلخواهِ خودش. وقتی هم بچههای مسئول مطرح کردند که خب آمدیم اسم کسی در آمد که نمیشناختیمش، جواب دادم که آنقدر قرعهکشی میکنیم تا اسم کسی در بیاید که میشناسیمش! یک اتفاق جالب این بود که یکی از بچهها به دلار تکانه را خرید. یک تکدلاری داد و یک جلد را برداشت و رفت. قیمت تکانه 12هزار تومان است، و این یعنی بیش از 500تا تکتومانی به او تخفیف دادیم.
این شمارۀ تکانه خوبیهایی دارد و بدیهایی. نقطۀ منفیای که خیلی توی ذوق میزند، همین تأخیر یکسالهاش است. البته مخاطب عام که چیزی از این تأخیر نمیداند، ماهایی که در بطن کار بودیم بدی حسابش میکنیم. از آنطرف اما نقاط مثبت این شماره کم نیست. از سطح بالای کیفی و کمیاش گرفته تا صفحهآرایی جدیدی که پر از ایده است. البته نقدهایی به همین صفحهآرایی دارم (مثل اینکه در عنوان مطلب خودم بهجای انقباض طول» نوشته شده انقباض طولی»)، اما به جرئت میتوانم بگویم که این شمارۀ تکانه متفاوتترین صفحهآرایی را بین کل نشریات علمی، فرهنگی، اجتماعی و ی دانشگاه -که در این دو سال دیدهام- داشته.
بگذارید بروم سراغ اصل مطلب. منطقیاش این است که برای خواندن نوشتۀ من [و باقی نوشتههای این شمارۀ تکانه] بلند شوید بروید اتاق انجمن علمی و مجله را بخرید. اما خب تا آن حدی حق آب و گِل دارم که اجازۀ انتشار رایگان نوشتۀ خودم برای شما را از مسئولان تکانه بگیرم. پس اگر علاقهمندِ خواندنِ این مطلب هستید لازم نیست جایی بروید؛ همینجا بمانید و به خواندنِ اندک کلمات باقیمانده ادامه دهید. اگر هم میخواهید به بقیۀ نوشتههای این شماره نگاهی بیندازید، اندکی صبر کنید تا نسخههای کاغذی تکانه برکت شود، پس از آن نسخۀ پیدیافش را هم منتشر میکنند؛ من هم داخل همین پست میگذارمش.
زیادهگویی نکنم. در خلاصۀ ابتدایی این نوشته نوشتهام:
پدیدهی انقباض طول که یکی از پیامدهای نسبیت خاص است، تا بیش از ۵۰ سال بعد از فرمولبندی آن توسط اینشتین، اینگونه تعبیر میشد که ناظرهای مختلف، طول اجسامی را که نسبت به آنها حرکت میکنند، کوتاهتر از طول واقعی آنها اندازهگیری و مشاهده میکنند؛ اما مطمئنن باید بین اندازهگیریکردن» و مشاهدهکردن» تمایز قائل شویم. اگر مشاهدهکردن را دیدنِ یک پدیده از چشم یک ناظرِ زنده (مانند انسان) تعریف کنیم، آنموقع سازوکار و چگونگیِ کارکردِ قوهی بینایی انسان نیز باید مورد توجه قرار گیرد؛ موضوعی که در اندازهگیریکردن از آن چشمپوشی میکنیم و در صورت وجود هم، اثرهای آن را از بین میبریم. در این نوشته این موضوع را نشان میدهیم که انقباض طول اگرچه قابل پیشبینی و اندازهگیری است، اما برای انسان قابل مشاهده نیست؛ اما ممکن است این سؤال پیش بیاید که اگر پیامدِ انقباض طول، کوتاهتر دیدهشدن اجسام از چشمِ انسان نیست، پس چیست؟ بدون تأثیر که نمیشود!
انقباض طول؟ آری. مشاهدهاش؟ خیر! -1.91 مگابایت
یه حساب سرانگشتی کردم؛ بیش از 7000 کلمۀ منتشرنشده دارم. یه مقالۀ علمی، یه جستار روایی علمی، یه داستان کوتاه و یه داستان نسبتن کوتاه، که البته دوتای اولی اونجاهایی که باید منتشر شدن و توی چند روز آینده اینجا هم میذارمشون. دوتای آخر اما نیاز به این دارن که بیشتر روشون کار بشه. و اینها همه جدای از کلی داستان و متنِ نوشتهنشده در مورد روزمرۀ این روزهامه که بسیار دوست دارم در موردشون بنویسم، اگه وقت بشه.
امروز کلی خوشحال شدم. برندههای نوبل فیزیک 2019 اعلام شدن و جیمز پیبِ 84ساله هم یکی از سه برندۀ اون بود. به اینصورت که نصف جایزه به پیب رسید بهخاطر دستآوردهای عظیمی که توی کیهانشناسی داشته و نصف دیگه هم بهصورت مشترک به مایکل مِیِر و دیدیِر کوئیلوز دادهشد بهخاطر اینکه اولین افرادی بودن که سال 1995 تونستن نخستین سیارههای فراخورشیدی رو ببینن. بهقول پویان [مینایی]، کارشون همردیف کار گالیلهست. گالیله تونست برای اولینبار بهصورت غیر مستقیم قمرهایی که دور سیارات منظومۀ شمسی میگشتن رو کشف کنه و مِیِر و کوئیلوز هم تونستن برای نخستینبار بهصورت غیر مستقیم سیارههایی که دور بعضی از ستارههای کهکشانمون میگردن رو کشف کنن. اما نکتۀ جالب برای من، دادنِ نوبل به پیب بود. توی سالهای اخیر همیشه نوبل رو به بهونۀ یه کار خاص به افراد میدادن، مثلن بهخاطر optical tweezers یا دیدنِ امواج گرانشی یا ساخت لامپ نور آبی یا پیشبینی ذرۀ هیگز توسط خودش؛ اما عنوانی که بهخاطر اون نصف جایزۀ نوبل امسال رو به پیب دادن اینه: برای دستآوردهای نظری در کیهانشناسی فیزیکی». بهنوعی مثل نوبل ادبیات که اصولن اون رو به یه اثر خاص نمیدن، بلکه به فلاننویسنده میدن بهخاطر بهمانکارهایی که توی مجموعهای از نوشتههاش کرده.
توی روزهای پیش سعی کردم توی جمعهایی که بودم بحث پیشبینی برندههای نوبل رو پیش بکشم و نظر بچهها و اساتید رو بپرسم. خودم توی ذهنم بود که شاید نوبل رو به تیم تلسکوپ افق رویداد (EHT) بدن بهخاطر کار دهسالهای که روی دادههای گرفتهشده از مرکز کهکشان M87 کردن و بالاخره تونستن چندماه پیش، نخستین عکس ما آدمها از یه سیاهچاله رو بهمون نشون بدن. به کلی از بچهها هم قول شیرینی دادهبودم اگه پیشبینیم درست از آب در بیاد! اما فکر نمیکردم دیگه اینقدر مستقیم نوبل به یه کیهانشناس برسه. فقط چند دقیقه از اعلام اسامی گذشتهبود و توی لابی دانشکده راه میرفتم و متن کوتاهی رو برای این خبر آماده میکردم که دیدم دکتر ابوالحسنی همراه حامد [منوچهری کوشا] بهسرعت از پلهها پایین میآن. سلام کردم و بیدرنگ گفتم: تبریک میگم دکتر!» دکتر ابوالحسنی هم با همون عجله خندید و جواب داد که: آره! دیدی! به پیب دادن!» و همراه حامد از دانشکده خارج شدن. حالا باید سر کلاس کیهانشناسیِ شنبه کلی بحث کنیم باهاشون سر کارهای پیب!
موقع گپزدن در مورد برندههای امسال نوبل بود که دکتر باغرام گفت: حدود 10 سال پیش بود که پیب رو توی پریمیتر دیدم که با نیایش افشردی پشت یه میز نشستهبودن و با هم گپ میزدن. من هم بهشون اضافه شدم و شروع به صحبت کردیم. خیلی جالبه! یه جایی از صحبتهامون پیب گفت که همۀ کارهایی که توی کیهانشناسی انجام دادهم ابتره و اشتباه!» و چهقدر میشه از این جمله چیز یاد گرفت.
پ.ن: Quanta Magazine یه متن خوب در مورد جزئیات کارهای افراد بالا منتشر کرده که اگه علاقهمندید توصیه میکنم از اینجا بخونیدش.
از سفر یزدِ تابستونم ننوشتم تا نتیجهی کنکور بچهها قطعی بشه. همین الآن بهم خبر دادن که نتیجۀ نهاییِ تاثیر مدالشون رو پیامک کردن براشون. هوووف. واقعن این مدت یه قسمت بزرگی از ذهنم درگیر بود. خداروشکر همهشون چیزی رو که میخواستن قبول شدن. مکانیک و هوافضا و فیزیک و علومکامیپوترِ شریف و پزشکیِ شهید بهشتی. همین الآن به دونهدونهشون زنگ زدم و تبریک گفتم و یهکم با هم گپ زدیم. جمعمون دوباره تا چند روزِ دیگه جمع میشه. مصطفا و سروش و عرفان و علی و ابوالفضل و الباقیِ بچهها، خوش اومدید! (-:
این چندکلمه رو اینجا نوشتم تا خودم رو مقید کنم که در آینده حتمن از داستانهای سفر یزد و مکالماتمون توی این تابستون مفصل بنویسم. همین.
یک. چرا طرشت را دوست دارم؟
دیروز صبح زود رسیدم تهران، ترمینال آزادی. توی خواب و بیداری بودم که صدای رانندۀ اتوبوس را شنیدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم و هیکلِ آزادی را دیدم که پشت درختهای دوروبرش قایم شدهبود. وسایلم را جمع کردم و پیاده شدم. با چشمهای خوابآلودهای که داشتم، از خیر اسنپ و داستانهای مشابه گذشتم و همانجا سوار پراید سفیدی شدم به مقصد خوابگاه. راننده مرد خوبی بود. کلی کمکم کرد برای جابهجایی وسایل. خلاصه، ساعت 6ونیم بود که وارد خوابگاه شدم. وسایلم را گوشهای از حیاط گذاشتم. روز نخست تحویل اتاقها بود و من هم جزء نخستین نفراتی بودم که میرسیدم. البته باید تا ساعت 8 صبر میکردم تا مسئول خوابگاه بیاید و کلید اتاق جدیدمان را ازش بگیرم. تا 7 خودم را با نمازی که نفهمیدم قبل، حین یا بعد از طلوع آفتاب بود و فکرکردن به پادکستی که 5-4 ساعت پیش در بین مسیر گوش کردهبودمش، مشغول کردم. یعنی قسمت شانزدهم پادکست بیپلاس که در مورد کتاب The Road to Character بود و روز قبلش محسن [مهرانی] پیشنهادش کردهبود. قبلن هم امیرپویا [جانقربان] توصیه کردهبود که حتمن گوشش کنم.
چندماهی میشد که دوست داشتم شروع کنم به گوشدادنِ بعضی پادکستها، مخصوصن بیپلاس و فردوسیخوانی، اما هیچموقع همت نکردهبودم. هربار که رفتهبودم تا قسمتی از بیپلاس را گوش کنم، وقتی زمان طولانیاش را دیدهبودم، از خیرش گذشتهبودم و بهجایش صفحۀ یوتوب Perimeter یا IAS را باز کردهبودم و مشغول یکی از سخنرانیهای عمومی آنجاها شدهبودم. اما اینبار، آخر شب و درون اتوبوس، زمان مناسبی برای گوشدادن به حرفهای لی اسمولین در مورد کارهای اینشتین یا دیدن گفتوگوی رابرت دایکراف و ادوارد ویتن در مورد داد و ستدِ فیزیک و ریاضیات نبود. این شد که هندزفریام را داخل گوشم گذاشتم و بالاخره قسمت شانزدهم بیپلاس را با سرعت 1.5x پلی کردم. تجربۀ بسیار جالبی بود. فحوای کلامش هم بسیار مهم بود. در مورد دو نوع از خودمان و جنگ پنهان بین آنها حرف میزد، خودِ جنگندۀ پیشرو و خودِ صبورِ ایثارگر. خلاصه که پیشنهاد میکنم زمانی را خالی کنید و به این قسمت بیپلاس گوش دهید. بعد از آن هم فرصت را غنیمت شمردم و تا گرم بودم سری به پادکست فردوسیخوانی هم زدم و قسمت نخست آن را هم گوش دادم. چند روز پیش در سان 3 متنی را که سازندهاش در مورد چهگونگی بهوجود آمدن این پادکست نوشتهبود خواندهبودم و ذهن آمادهای برای روبهروشدن با آن داشتم. این یکی هم بسیار دوستداشتنی بود. در خیال خودم شدهبودم سیامک انصاری و از کلافگیِ اینکه چرا آخرِ تابستانی باید با این دنیاهای جدید آشنا شوم، زل زدهبودم به دوربین خیالیِ مهران مدیری!
تا ساعت 7 صبح دیروز پیش رفتیم. خستۀ مسیر بودم. گرسنهام هم بود. بدیهتن در چنین حالتی و در چنین زمانی و در چنین مکانی فقط یک چیز میتواند حال آدم را خوب کند و آن هم سرزدن به بزرگمغازۀ کوچکِ ناصرخان بعد از 12 هفته است. یاد حرف مادرم افتادم که چندوقت پیش برایم تعریف کردهبود. دخترخالهاش وقتی فهمیدهبود که خوابگاه ما در محلۀ طرشت است، به مادرم گفتهبود که به من بگوید که حتمن به دیزیسرای ناصرخان سر بزنم. مادرم هم لبخندی زدهبود و جواب دادهبود که که کجای کاری دخترخاله جان! وسایلم را همان گوشۀ حیاط خوابگاه رها کردم و فقط کیف لپتاپم را برداشتم و راه افتادم سمت مغازۀ ناصرخان. وارد شدم و همان دم در سلام ناصرخان»ی گفتم و پشت یکی از جاهای تکنفره نشستم. نمیدانم قبلن گفتهام یا نه که توی مغازۀ ناصرخان نمیتوانید هرجا که خواستید بنشینید. بسته به تعداد نفراتتان فقط جاهای خاصی را میتوانید انتخاب کنید؛ وگرنه ناصرخان با جملۀ اونجا بشینی راحتتری. آره، بلند شو اونجا بشین» بهسمت یکی از جاهای مجاز راهنماییتان میکند! مثل بیشتر مواقع املت سفارش دادم. ناصرخان هم سرحال بود. غلام که املت را آورد، ناصرخان هم پشت میز روبهروی من، کنار مردی میانسال نشست و با هم مشغول خوردن سرشیر-عسل شدند. از قضا، این مرد را قبلن چندینبار در مغازۀ ناصرخان دیدهبودم. هربار که غذایش تمام میشد و از مغازه میرفت بیرون، ناصرخان زیر لب تیکهای کوچک بهش میانداخت. به شوخی هم نبود، کاملن جدی. در این تابستانی که نبودم، نمیدانم چه شدهبود که حالا کنار هم نشستهبودند و صبحانه میخوردند و خوشوبش میکردند.
صبحانهام را خوردم و با مغازۀ ناصرخان هم دیداری تازه کردم و راه افتادم سمت خوابگاه. هنوز ربعساعتی تا 8 ماندهبود. روی سکوی کنار بلوک 3، بغل وسایلم نشستم. مردی که نمیشناختمش درحال رنگکردن بلوکهای سیمانی دور باغچۀ روبهروی دفتر مدیریت بود. مثل اینکه قرار بود همگی یکیدرمیان سبز و سفید شوند. سفیدها را روز قبل رنگ کردهبودند و امروز نوبت سبزها بود. باز هم چنددقیقهای خودم را مشغول کردم تا بالاخره مسئول خوابگاه بیاید. اسمش آقای مهربانی است. خوشبرخورد و کارراهبینداز است، اما بهسختی لبخند میزند و بسیار هم جدیست. اهل تسنن هم هست. اول کار اشتباهی کلید اتاق 323 را بهم داد. من هم ماندم که من اشتباه میکنم یا او؛ چون تا جایی که یادم میآمد اتاق 223 را رزرو کردهبودیم. کلید را گرفتم و از دفتر بیرون رفتم. به امیرحسین پیامک دادم و پرسیدم که کدام طبقه بودیم. جواب داد دوم. برگشتم و کلیدِ درست را گرفتم و راه افتادم سمت اتاق جدیدمان. خداروشکر امسال وضعیت اتاقها بسیار بهتر از پارسال است. یادم است که پارسال با جواد همزمان رسیدیم و کلید اتاق را تحویل گرفتیم. در را که باز کردیم خشکمان زد. هنوز نصف وسایل قبلیها آنجا بود. روی زمین،گوشۀ دیوارها پر از ذرات ریزِ سیاهی بود که آخر هم نفهمیدم چه بودند و از کجا آمدهبودند. فرش اتاق را هم بردهبودند برای شستوشو. روی کمدها و یخچال هم کاملن سیاه بود و چرب. زیادهگویی نکنم. با جواد یک سطل آشغال بزرگ (برای آوردن آب) و دوتا تی پیدا کردیم و افتادیم به جان اتاق. قشنگ یک روز کامل وقتمان را گرفت تا توانستیم کاری کنیم که بشود در اتاق نفس کشید. امسال اما وضع تمیزی اتاقها خوب است. کف زمین و داخل یخچال و روی کمدها تمیز بود. فرش را هم قبلن شستهبودند. فقط روی میز و داخل قفسههای کتاب خوب تمیز نشدهبودند که دیگر الآن شدهاند.
از پیشرفت وضعیت خوابگاه نسبت به پارسال گفتم، از پسرفتش هم بگویم. پارسال موقع تحویل اتاقها، درِ انبار روزی 8-7 ساعت برای برداشتن وسایلی که گذاشتهبودیم تهران بمانند باز بود. امسال اما اعلام کردند که درِ انبار فقط روزی 2 ساعت باز است، آن هم از 5 تا 7 بعدازظهر. این بود که تا آنموقع نمیتوانستم به وسایلم دسترسی داشتهباشم. البته بعد از آنموقع هم نتوانستم، چون حولوحوش ساعت 4 بعدازظهر، روی فرشِ خشکوخالیِ داخلِ اتاق خوابم برد تا چنددقیقه مانده به 7. بیدار شدم و موبایلم را برداشتم و به مسئول انبار زنگ زدم. جواب داد که دیگر داریم میرویم و انشاءالله فردا. و این یعنی باید 24 ساعت دیگر بدون کاسه و بشقاب و قاشق و چنگال و کتری برقی، و از همه مهمتر بدونِ چای سر کنم. باز هم در خیال خودم شدم سیامک انصاری و از کلافگیِ اینکه چرا باید دقیقن در این زمان خوابم ببرد، زل زدم به دوربین خیالیِ مهران مدیری!
چنددقیقه بعدش از خوابگاه زدم بیرون تا بروم پیرایشگاه. البته ما اینقدر اتوکشیده صدایش نمیکنیم؛ یا میگوییم سلمونی یا میگوییم اصلاح! دیگر صدای اذان هم بلند شدهبود. داخل سلمونی که شدم، صاحب مغازه بیدرنگ گفت که سه نفر جلوت هستن. عجلهای نداشتم. قبول کردم و نشستم. دو نفر از سه نفری که جلوتر از من بودند، دبستانی بودند. بوی ماه مهر! موبایلم را بیرون آوردم تا کارهای نکردهام را انجام دهم. اول رفتم سراغ متنی که رضا [عبادی] از ینگۀ دنیا در مورد مدرسۀ تابستانۀ مفصلی که با عنوان از کوانتوم تا کیهان: ایدهها و کاربردها» اوایل تابستان امسال، همین بیخ گوش خودمان در ترکیه، با حضور تعدادی از فیزیکدانهای شناختهشدۀ جهان برگزار شد، برای تکانه نوشتهبود. چهقدر متن دوستداشتنیای بود. غبطۀ آدم را برمیانگیخت! وقتی منتشر شد، لینکش را میگذارم که اگر علاقهمند بودید بخوانیدش. (تا یادم نرفته بگویم که ویدئوی لکچرهای این مدرسه را هم چندروزی است که در اینجا قراردادهاند. دیدنشان حتمن برای فیزیکخوانانی که علاقۀ مرتبط با این گرایشها دارند مفید است.) بعد از متن رضا، مشغول خواندن متنی در مورد فلسفۀ مکانیک نیوتونی در خبرگزاری مهر (!) شدم که یکی از بچهها به اشتراک گذاشتهبودش. این بین بود که یکی از کاسبهای محل وارد سلمونی شد (هنوز نمیدانم سلمونی را به مکان میگویند یا به شخص یا به هردو!) و بعد از خوشوبشی با صاحبمغازه، از او و ما مشتریها پرسید که چای میخوریم یا نه. تشکر کردیم و او هم رفت بیرون و دقیقهای بعد سینیبهدست بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و تعارف کرد و از رسم همسایۀ آنوری گفت که هرسال، هفتمِ امام حسین (ع) نذر دارند و چای میدهند. به مرد چهارشانۀ سمت چپم که بعد از من آمدهبود، تعارف کردم و همزمان یکی از استکانها را برداشتم. مرد گفت که اصلن اهل چای نیست و شاید در یک سال گذشته ده تا لیوان چای هم نخورده باشد. اینجا بود که من هم سفرۀ دلم را باز کردم و از علاقۀ شدیدم (بخوانید اعتیاد! :-/) به چای گفتم. آخر کار هم از همان آقایی که چای آوردهبود دوباره تشکر کردم، چون از صبحِ زود که در مغازۀ ناصرخان یک لیوان چای خوردهبودم، دیگر نتوانستهبودم چای بخورم تا الآن! دقیقهای بعد و پس از حدود یکساعتونیم انتظار، بالاخره نوبت من شد و رفتم و نشستم روی صندلی مربوطه.
اما کمی هم دربارۀ عنوان این بخش حرف بزنیم. هرموقع یکجایی از علاقهام به طرشت گفتهام، یکی پیدا شده و پرسیده که از چیِ طرشت خوشت میآد آخه! دیروز هم بعد از استوریای که در این رابطه گذاشتم، یکی از بچهها دوباره همین سوال را ازم پرسید. من هم وقتی در حال قدمزدن در کنار یکی از خانههای قدیمی طرشت که در مسیر خوابگاهمان است بودم، اینطور جوابش را دادم:
دو. وقتی مصدر رفتن»مان ماضی شود.
دیشب پیامش پخش شد. یکی دیگر از بچههای دانشگاه هم رفت. در این دو سالی که اینجا بودهام، خبرهای فوت کم نبوده. از آشنایانِ اساتید و کارمندان بگیرید تا نگهبان در جنوبی و از همه بدتر خودِ دانشجوها و اساتید. اول کار این تعداد خبر فوت واقعن برایم عجیب و سوالبرانگیز بود. بعدتر کمی قابل درکتر شد برایم این موضوع. بههرحال [فکر میکنم] شریف حدود 15هزار نفر دانشجو و استاد و کارمند دارد و طبیعتن همین باعث میشود خبرهای فوت بیشتری به گوش آدم برسد. اما فرق مورد اخیر با بقیهای که در این دو سال رفتهاند این بود که او اینبار فیزیکی بود و ورودی 96. خیلی کم در دانشگاه دیدهبودمش. بچهها میگفتند کل سال اول را مرخصی گرفتهبوده. سال دوم اما کمی بیشتر میدیدمش. سلاموعلیک نداشتیم، اما بههرحال فیزیکی بود و ورودی 96.
چند روز پیش هم خبر فوت یکی از اساتیدِ سابق ولی جوان دانشکدۀ برق به گوشم رسید که دو-سه سالی بود که رفتهبود سوئیس. نیمههای تابستان هم دوباره یک خبر دیگر و اینبار یکی از دانشجوهای م.شیمی. این یکی را به دلایلی از سال اول میشناختم و با هم سلاموعلیک داشتیم. یک سال از من بزرگتر بود. از آنهایی که در مناسبتهای مختلف برایت پیام تبریک و تسلیت و التماس دعایِ از پیش نوشتهشده میفرستند. بعد از عید یکبار در دانشگاه دیدمش. موهایش بلند و شه بود و چشمهایش زرد. آنقدر با او راحت نبودم که علتش را بپرسم. دیگر ندیدمش تا نیمۀ تابستان خبر فوتش را یکی از کانالهای دانشگاه گذاشت.
راستش را بخواهید فکر میکردم در مقابل این خبرها واکسینه شدهام؛ اما دیشب که خبر را دیدم، چنان ذهنم مشغول شد که نتوانستم درستوحسابی بخوابم. فکر کنم بیشتر از یک ساعت از این دنده به آن دنده شدم تا بالاخره خوابم برد. به مرگ فکر میکردم. به اینکه هروقت اهمیت بعضی مسائل مادی برایم زیاد شده، یکی از این خبرها آمده و ترمزم را کشیده و با صدای بلند سرم داد زده که آهای یارو! ببین برای چی داری اینقدر حرص میخوری! دِ آخه اگه بری، به چه دردت میخوره اینهایی که روز و شبت رو باهاشون پر کردی.
شنیدن این خبرها بد است. رفتنِ همسنوسالهایم بد است. تمامشدنِ ناگهانی زندگیای که حتمن هزار آرزو پشتش بوده بد است. اما. اما از یک جهت تلنگر محکمی است برای ما که ماندهایم. تلنگر محکمی است برای ما که اصلن به رفتن فکر نمیکنیم. همین است که فردای روزی که ایندست خبرها را میشنوم، حالم خوب است. حالم خوب است و با دید درستتری به زندگی نگاه میکنم و آرامترم. اینقدر آرام که چنین خبری را بدونِ هیچ هراسی میپیچم بین دو موضوع مختلف و جلوی شما میگذارم که بخوانیدش.
سه. اهل سریال نیستم، غیر از هیولا!
دیروز ظهر آخرین قسمت هیولا را هم دیدم. سریالی که از اواخر ترم پیش و از همان اوایل انتشارش دنبالش میکردم. قسمتهای نخستینش همزمان شدهبود با قسمتهای پایانی Game of Thrones. یادم است وقتی من هیولا میدیدم و بچههای اتاق Game of Thrones، اینطور ساختم که
خاک روی قلهها را یکبهیک بوسیدهایم
بر دمِ سرد هوای این وطن تابیدهایم
محض مصراع پسین من میکنم یک اعتراف
در میان got»بینان ما هیولا» دیدهایم! (-:
همانطور که اول کار خود مهران مدیری گفت، هیولا سریال مهمی بود. من از ساخت و ساختمان فیلمنامه و طراحی صحنه و شخصیتپردازی و کارگردانی چیزی نمیدانم؛ اما میدانم که این سریال دست روی مهمترین نکتهها و مشکلات این مملکت گذاشتهبود، از فساد سیستماتیکی که در کشور وجود دارد تا مسئلۀ مافیای کنکور که از پرداختنِ به آن در سریالی با این حجم از مخاطب، بسیار هیجانزده شدم. دمِ همۀ عواملش گرم.
بالایی لیوان چایینباتی است که امروز صبح از سوپری خوابگاه گرفتم.
خیلی زیادهگویی کردم؛
ارادت.
میدونید چیئه؟ این تابستون اصلن و ابدن اونطور که میخواستم نبود. حدودن فقط 50درصد کارهام رو تونستم انجام بدم. شاید هم کمتر. اگه هر زمان دیگهای بود، حسابی حالم گرفتهبود از این موضوع. طبق دادههایی که از خودم دارم، اصولن تنها چیزی که میتونه اونقدر حالم رو بد کنه که مثلن یک روز کامل نتونم کاری بکنم، اینه که برنامهای که برای یه بازۀ زمانی زندگیم ریختم رو -به هر دلیلی- درستوحسابی انجام ندادهباشم. اما با همۀ اینها، الآن حالم خوبه.
داستان از سکتۀ کوچیک مامانجون شروع شد. 10 مرداد. تا دو هفته بعدش همه درگیر بودیم که ببینیم چیکار باید کرد. دو-سه هفته بعدترش هم درگیر عملش بودیم. این شد که نه جسمم آزاد بود، نه ذهنم. گرفتگی 4تا رگ قلب شوخی نیست. اون هم رگهای قلبی که یکبار عمل شده. خودش نمیدونست. دکتر برای اینکه نگران نشه، بهش گفتهبود که فقط یکی از رگهای قلبت داره خون میه. اصلن یدن خون یعنی چی!
روزی که نتیجۀ آنژیو مشخص شد و مادر و خاله و مامانجونم از مطب دکتر برگشتن خونه، مادرم اومد توی اتاقم و در رو بست و داستان رو بهم گفت. استرس داشت. اما نمیدونم چرا از همونموقع دل من روشن بود و خیلی نگران نبودم. حتا وقتی که دکتر اصفهانش گفتهبود که بههیچوجه قبول نمیکنه که این عمل رو انجام بده. حتا وقتی که بردنش شیراز و دکتر امیرغفران هم که عملش رو قبول کردهبود، گفتهبود که ریسک عمل 50-50ئه. حتا وقتی که چند روز قبل از عمل، مادرم کنارم نشست و با چشمهای خیسش بهم گفت: خوب میشه. مگه نه؟» از ته دل لبخند بزرگی زدم و گفتم: معلومه خوب میشه. الکی نگران نباش». تا این حد دلم روشن بود که از عمد قبل از عمل، نرفتم آباده که ببینمش. چرا باید میرفتم؟
بگذریم.
به 50درصد کارهام بیشتر نرسیدم؟ فدای سرم و فدای سرش. همینکه باباجون میشینه جلوش و بهشوخی بهش میگه: تو قدر من رو نمیدونی! کل رگهای قلبت رو دادم نو کردنها!» و اون هم میخنده و جواب میده: مگه رگهای تو رو برداشتم! از دست خودم رگ برداشتن! والا!» برای من بسه. همینکه آهستهآهسته توی خونه راه میره و به دخترها و عروسهاش برای پختن شام دستور میده برای من بسه. همینکه میشینه روی مبل تک نفرۀ توی هال خونهشون و در جواب مسخرهبازیهای من، بهخاطر دردی که داره دست میذاره روی قفسۀ سینهش و آرومآروم میخنده، برای من بسه. آره، بخند عزیز دلم! بخند که زندگی همین لبخند توئه، نه نسبیت عام و کیهان و کوانتوم که نگران این باشیم که تا اونجایی که میخواستیم خوندیمشون یا نه.
:-)
کیفیت بهترش اینجاست: دریافت - 7.3 مگابایت
گفتمش:
ــ شیرینترین آواز چیست؟»
چشمِ غمگینش به رویم خیره ماند،
قطرهقطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیرِ لب غمناک خواند:
ــ نالۀ زنجیرها بر دست من!»
گفتمش:
ــ آنگه که از هم بگسلند.»
خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:
ــ آرزویی دلکش است اما دریغ!
بختِ شورم ره برین امّید بست
وان طلاییزورقِ خورشید را
صخرههای ساحلِ مغرب شکست!.»
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دلِ من با دلِ او میگریست
گفتمش:
ــ بنگر درین دریای کور
چشمِ هر اختر چراغِ زورقیست!»
سر به سوی آسمان برداشت گفت:
ــ چشمِ هر اختر چراغِ زورقیست
لیکن این شب نیز دریاییست ژرف
ای دریغا شبروان! کز نیمهراه
میکشد افسونِ شب در خوابشان.»
گفتمش:
ــ فانوسِ ماه
میدهد از چشمِ بیداری نشان.»
گفت:
ــ اما در شبی اینگونه گنگ
هیچ آوایی نمیآید به گوش.»
گفتمش:
ــ اما دلِ من میتپد
گوش کن، اینک صدای پای دوست!»
گفت:
ــ ای افسوس در این دامِ مرگ
باز صیدِ تازهای را میبرند
این صدای پای اوست!»
گریهای افتاد در من بیامان
در میان اشکها، پرسیدمش:
ــ خوشترین لبخند چیست؟»
شعلهای در چشمِ تاریکش شکفت
جوشِ خون در گونهاش آتش فشاند
گفت:
ــ لبخندی که عشقِ سربلند
وقتِ مُردن بر لبِ مردان نشاند.»
من ز جا برخاستم
بوسیدمش.
ه.ا.سایه، تهران، 1334
یکیدو هفتهی گذشته را درگیر اسبابکشی بودیم؛ یعنی هفتمین اسبابکشیمان در 13 سال گذشته. البته چندتایی هم قبلش بوده که یادم نیست و چندتایی هم قبلترش بوده که اصلن نبودهام که بخواهد یادم باشد یا نباشد. این یکی طولانیترین و در عین حال راحتترین اسبابکشیمان بود. طولانی بود، چون آرامآرام وسایل را منتقل کردیم و راحت بود، چون دیگر خبری از کامیون و بارزدنِ یکبارهی همهی وسایل نبود و تنها وسیلهی نقلیهمان آسانسور باری بلوکمان بود که هی از 8 میرفت 2 و از 2 میرفت 8. دو سال گذشته را در بلوک 7 و طبقهی 8 و واحد 1 مجتمعمان گذراندیم. الآن عدد نخست ثابت مانده، از دومی 6تا کم شده و به سومی 5تا اضافه شده. این است که خانهمان از 781 شده 726. 726 از 781 کوچکتر است، یک اتاق کمتر دارد و طراح کابینتهای آشپزخانهاش هم حسابی نابلد بوده. البته خوبیهایی هم دارد. مثلن اتاق 781م پنجرهی بزرگی داشت، اما رو به دیوار سیمانی بلوک کناری باز میشد که در فاصلهی چندمتری بلوک ما ساخته شدهبود. در حدی نزدیک که وقتی سرم را هم ازش بیرون میبردم و بالا و پایین را نگاه میکردم، نه آسمان معلوم میشد و نه زمین. بلوک کناری مثل یک غول بزرگ بیشاخودم پشتش را به من کردهبود و در چندمتری پنجرهی اتاقم نشستهبود و بیتوجه به محیط اطرافش تخمه میشکست! اتاق فعلی 726م اما پنجرهی کوچکی دارد. البته خوبیاش این است که همین پنجرهی کوچک رو به خیابان باز میشود. تختم را طوری گذاشتهام که وقتی سرم را روی بالش میگذارم، میتوانم آسمان را ببینم؛ البته مقداری از اندام بدقوارهی ساختمان درحالساختِ آنور خیابان هم داخل کادر است.
دیروز بعد از ظهر که روی تختم دراز کشیدم و چشم دوختم به آسمان، یاد 13-12 سال پیش افتادم؛ نخستین دورهی یزد بودنمان، یعنی سالهای اول و دوم دبستان. با اینکه خانهمان طبقهی دوم بود، اما بالکن بهنسبت بزرگی داشت. اینقدری برای جثهی آنموقعام بزرگ بود که با دوستانم میتوانستیم در آن فوتبال بازی کنیم. یکی از تفریحاتم این بود که روزها میرفتم زیر آفتاب دراز میکشیدم و چشم میدوختم به آسمان تا هواپیمایی پیدا شود. مثل الآن نبود که فقط بتوانم تکهی کوچکی از آسمان را ببینم. آن روزها کل آسمان در دسترس من بود و تقریبن به همهی محیط بالای سرم دید داشتم. هواپیما را که از دور میدیدم داستانپردازیهای خیالیام را شروع میکردم. تا بیاید و از بالای سرم عبور کند و در آنسوی آسمان غیب شود، خیلی وقت بود. یکبار داستان این بود که هواپیما میشد مال دشمن و من از آن پایین با تفنگم به سمتش شلیک میکردم. درگیری که بالا میگرفت دیگر نمیشد خوابیده به جنگ ادامه داد. برای همین بلند میشدم و میرفتم پشت کولرمان سنگر میگرفتم و از آنجا جنگ را ادامه میدادم. همزمان با هواپیماهای خودی هم در ارتباط بودم و پشت بیسیم سر خلبانهایشان داد میکشیدم که شهر دارد از دست میرود و چرا آنها خودشان را نمیرسانند. و الحق که حق هم داشتم، چون هیچموقع خودشان را نرساندند. بار دیگر داستان فانتزیتر بود. من مرد عنکبوتی بودم و عدهای هواپیما را یدهبودند و کنترلش را بهدست گرفتهبودند و میخواستند بکوبندش به جایی مثل امیرچخماق. اینبار هی تار میانداختم تا آخرش دوتا از تارها بخورند به هواپیما و همانطور که چشمانم را بستهام، من را بکشند بالا تا برسم به بدنهی هواپیما. بعد خود را میرساندم به شیشهی کابین خلبان و آن را میشکاندم (آنموقع نمیدانستم که شکستن شیشهی هواپیمای در حال حرکت خطرناک است و باعث سقوط آن میشود، وگرنه راه دیگری برای واردشدن به هواپیما پیدا میکردم!) و وارد هواپیما میشدم و تکتک ها را میکشتم و پرتشان میکردم پایین. بعد مسافرها را به آرامش دعوت میکردم و در بین سوت و دست و تشکرهایشان از همان شیشهی شکستهشده میرفتم بیرون و دوباره برمیگشتم روی زمین. البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که بعضی وقتها یک مِریجِینی هم در هواپیما بود که اصلن بهخاطر او بود که میرفتم و هواپیما را از دست ها نجات میدادم! مهم نبود ماموریتم نجات شهر است یا نجات مِریجِین؛ باید همهی کارها را تا وقتی هواپیما در دیدم بود انجام میدادم، وگرنه شکست میخوردم. حالا یا هواپیمای دشمن بهسلامت از بالای سرم عبور میکرد و شروع میکرد به بمبباران شهر، یا موقعی که داشتم جلوی مریجِین با ها میجنگیدم تا هواپیما را از دستشان نجات دهم، یکیشان از پشت بهم حمله میکرد و از هواپیما پرتم میکرد بیرون. بگذریم که یکبار یکی از ها مِریجِین را برداشت و با چتر نجات پرید پایین و من هم دنبالشان پریدم پایین و تارهایم باز نشد و با سر خوردم زمین.
بگذریم. شاید تفاوت دنیای بچهها با آدمبزرگها همین است. دنیای بچهها خانهای است که برای دادن آدرسش باید هزار اسم کوچه و خیابان را پشت هم سوار کنی؛ و دنیای آدمبزرگها خانهای است که دادن سه عدد برای یافتنش کافی است. دنیای بچهها کل آسمان است، با همهی خیالپردازیهای قشنگ و بچگانهاش. خیالپردازیهایی که کل زندگیشان است. در مقابل، دنیای آدمبزرگها انگار تکهای کوچک از آسمان است که تازه نصفش را هم ساختمانی مزاحم پوشانده. راستش را بخواهید، دلم برای آن دوران تنگ شده. دورانی که با فراغ بال در راه مدرسه، برای خودم بازی فوتبال ایران و بزریل را گزارش میکردم و ایران بازی را 3-1 میبرد و وقتی ظهر برمیگشتم خانه، با شوق و ذوق برای مادرم تعریف میکردم که ایران چهطور و با گلهای چه کسانی بزریل را برد. تازه با توپم هم صحنهی گلها را بازسازی میکردم. آری، حسابی دلم برای دوران کودکیام تنگ شده. دنیای کودکیام را میخواهم. همان دنیایی که در آن شهرم را از دست بمبباران هواپیماهای دشمن نجات میدهم. همان دنیایی که در آن نمیگذارم هواپیمارباها مِریجِین را به کشتن بدهند. همان دنیایی که در آن ایران 3تا به بزریل میزند و واقعن هم میزند و باور دارم که میزند. شک دارید؟ این هم صحنهی آهستهاش.
در شمارۀ دوم ایوان و در نوشتۀ دیدار رخسارِ جستار» کمی در مورد جستار حرف زدم و تعریفهای زیر را از صفحۀ آخر کتابهای مجموعۀ جستار روایی نشر اطراف آوردم؛ تعریفهایی که به خوبی تفاوت مقاله و جستار و جستار روایی را مشخص میکند.
از همان بار نخست که کتاب فقط روزهایی که مینویسم را ورق زدم و کلمات بالا را خواندم، جرقهای در ذهنم زد برای نوشتنِ یک جستار روایی علمی. نمیدانم این اسم قبلن وجود داشته یا نه، اما چیز خاصی هم نیست، همان جستار روایی است که موضوعش یک مسئلۀ علمی است. اواخر تابستان بود که موقعیتش پیش آمد تا چنین متنی را برای شباهنگ (نشریۀ گروه نجوم دانشکدۀ فیزیکمان) بنویسم. اولِ کار در نظرم بود که حجم نوشتهام حدودن دو برابرِ مقدار فعلی بشود، اما اگر میخواستم تا این حد پیش ببرمش، خیلی تخصصی میشد و دیگر نمیشد اسم جستار روایی علمی رویش گذاشت و آن را مناسب برای مخاطبِ [تقریبن] عام دانست. این شد که به جای 3000 کلمهای که در ذهنم بود، به همین 1600 کلمهای که پیشِ روی شماست راضی شدم.
همگی بعضی از ثوابت بنیادی طبیعت را میشناسیم. عددهایی که در جاهای مختلف فیزیک با نمادهایی جالب نمایان میشوند؛ مثلِ سرعت نور c، ثابت جهانی گرانش G و ثابت پلانک h که هرکدام مقدار عددی خاص خود را دارند. اگر بخواهم خلاصه بگویم، سعی کردهام در این نوشته با مورد آخر -یعنی ثابت آقای پلانک!- کمی بازی کنم. سوال اصلی این است که اگر این ثوابت بهجای مقدار فعلیشان، مقدار دیگری داشتند چه بلایِ قابل ملاحظهای بر سر دنیایمان میآمد؟! مثلن چه میشد اگر سرعت نور بهجایِ 300000 [کیلومتر بر ثانیه] برابر 600000 [کیلومتر بر ثانیه] بود؟! از نظر من که سوال جالبی است و جای فکر بسیاری دارد. اگر مشتاقید که با زبانی ساده کمی بیشتر در مورد این وضوع بدانید، احتمالن خواندنِ این نوشته کمک خوبی بهتان میکند. (-:
ثابتی در تبعیدِ ابدی - 1.0 مگابایت
شمارۀ سیزدهم نشریۀ شباهنگ - 11.7 مگابایت
نمیشود با سایه و شعرش دمخور بود و مرتضا کیوان را نشناخت. مرتضا فارغ از هر تفکری که داشت، کارش مبارزه با ظلم بود، فریانِ بیعدالتی و خفقان بود. مرتضا هرچه نباشد، سروِ» شعرهای سایه است. سرو»ی که بعد از شعر سایه، نماد شهید شد در ادبیاتمان؛ و در همۀ این سالها برای خودِ سایه، نمادِ مرتضا کیوان ماند. مرتضایی که حکومت قبل تحمل دیدن قبری که خودش او را در آن گذاشتهبود را هم نداشت و بعد از مدتی قبر او و باقی یارانش را خراب کرد و بهجایشان درخت کاشت. مرتضایی که وقتی سایه 60 سال پس از مرگش -که خودش عمری دراز است- پشت تریبونی میرود و بهانه پیش میآید که از همین داستان بگوید، به شعری کوتاه و سه مصرعی اشاره میکند که سالها بعد از آن اتفاق برای مرتضا گفته و بر روی بشقابی نوشته و به همسرش پوری تقدیم کرده:
ساحت گور تو سروستان شد
ای عزیز دل من
تو کدامین سروی؟
و نشان به این نشان که همین سه مصرعی که خواندنش برای شما سه ثانیه هم نشد، برای سایه سی ثانیه طول میکشد؛ قرمز میشود، مکث میکند، سرش را پایین میاندازد، بغض گلویش را میگیرد، انگشتانش را به هم میساید، و آخر بعد از سی ثانیه خواندنِ این سه مصرع را تمام میکند؛ انگار که رفیقش را همین چند دقیقۀ پیش از دست داده باشد. حکومت شاه، مرتضا کیوان را در بامداد 27 مهرماه 1333 بههمراه پنج نفر دیگر از اعضای حزب توده اعدام کرد. سایه در آبانماه همان سال در شعر هفتمین اخترِ این صبحِ سیاه» میگوید:
آخر ای صبحدمِ خونآلود
آمد آن خنجرِ بیداد فرود
شش ستاره به زمین درغلتید
شش دلِ شیر فروماند از کار
شش صدا شد خاموش.
بانگِ خون در دلِ ریشم برخاست
پُر شدم از فریاد
هفتمین اخترِ این صبحِ سیاه
دلِ من بود که بر خاک افتاد.
در آن روز، مرتضا 33ساله است و دقیقن 4 ماه از ازدواجش با پوری در 27 خردادماه میگذرد. عجیبتر نامهای است که او چندساعت قبل از اعدامِ خود نوشته. انگار نه انگار که دستی که این نامه را مینویسد، ی بعد دیگر توان حرکت ندارد. انگار نه انگار که ذهنی که دستور جاریشدنِ این کلمات بر کاغذ را میدهد دقیقهای بعد از کار میافتد. انگار نه انگار که قلبی که خونِ درونش جوهر قلمِ نویسنده است، دقیقهای بعد از تپش باز میایستد:
این نامه را میخوانم و در دقتی که مرتضا کیوان در نوشتنش بهخرج داده میمانم، در سادگی و روانیِ زبانش میمانم، در رعایت علائم نگارشی و تشدیدها میمانم. این نامه را میخوانم و به جملۀ دوستانم زندگی ما را ادامه میدهند و رنگین میسازند» میرسم و یاد بند یکیماندهبهآخرِ ارغوانِ» سایه میافتم که میگوید:
ارغوان، بیرقِ گلگونِ بهار!
تو برافراشته باش
شعرِ خونبارِ منی
یادِ رنگینِ رفیقانم را
بر زبان داشته باش.
این نامه را میخوانم و به درخواستی که مرتضا از همسرش میکند میرسم، اینکه مواظب دلدرد خود باشد. سایه در همان سخنرانی که بالاتر ازش یاد کردم از پوری -که جلویش نشسته- اجازه میگیرد و داستانی از همان سالها تعریف میکند که پوری دردهای ماهانۀ سختی داشته، و پزشک هم بهترشدنش را در گرو ازدواج او میبیند. پوری و مرتضا ازدواج میکنند، اما زندگی آنها -تا قبل از دستگیریِ مرتضا- به 70 روز هم نمیرسد. حالا کیوان چندساعتی تا مرگ فاصله دارد، اما نگران دردهای پوری است. از طرفی بههیچعنوان به خود اجازه نمیدهد که بخواهد در نامۀ آخرش مستقیمن بنویسد که از نظرش ازدواج مجدد پوری اشکال ندارد، چون اصلن از فکرش هم نمیگذرد که اینقدر ادعای مالکیت او را داشته باشد؛ پس فقط میگوید: پوریجان دلم میخواهد بفکر دلدرد خود باشی و اقدامی کنی که از این درد کمتر رنج ببری زیرا همیشه مرا ناراحت میکرد و رنج میداد». بگذریم که پوری حرف مرتضا را گوش نکرد.
آری. کیوان ستاره شد / که بگوید / آتش / آنگاه آتش است / کز اندرون خویش بسوزد / وین شامِ تیره را بفروزد.
آخرنوشت: روزِ اربعین از مرتضا کیوان نوشتن و از هر بشر دیگری -غیر از حسین (ع)- نوشتن سخت است. از حسین (ع) نوشتن هم سخت است. هی کلمات را پشت سر هم ردیف میکنی، هی سعی میکنی خودت را بگذاری جای افراد اصلی داستان، هی احساساتت به غلیان میافتد، هی اشکهای سایه میآید جلوی چشمت؛ اما وقتی یاد حسین (ع) میافتی، همۀ اینها رخت برمیبندند و میروند و تو میمانی و بزرگترین غمِ عالم. به قولِ خودِ سایه:
یا حسین بن علی
خون گرم تو هنوز
از زمین میجوشد
هرکجا باغ گل سرخی هست
آب از این چشمۀ خون مینوشد.
کربلایی است دلم.
در شمارۀ دوم ایوان و در نوشتۀ دیدار رخسارِ جستار» کمی در مورد جستار حرف زدم و تعریفهای زیر را از صفحۀ آخر کتابهای مجموعۀ جستار روایی نشر اطراف آوردم؛ تعریفهایی که به خوبی تفاوت مقاله و جستار و جستار روایی را مشخص میکند.
از همان بار نخست که کتاب فقط روزهایی که مینویسم را ورق زدم و کلمات بالا را خواندم، جرقهای در ذهنم زد برای نوشتنِ یک جستار روایی علمی. نمیدانم این اسم قبلن وجود داشته یا نه، اما چیز خاصی هم نیست، همان جستار روایی است که موضوعش یک مسئلۀ علمی است. اواخر تابستان بود که موقعیتش پیش آمد تا چنین متنی را برای شباهنگ (نشریۀ گروه نجوم دانشکدۀ فیزیکمان) بنویسم. اولِ کار در نظرم بود که حجم نوشتهام حدودن دو برابرِ مقدار فعلی بشود، اما اگر میخواستم تا این حد پیش ببرمش، خیلی تخصصی میشد و دیگر نمیشد اسم جستار روایی علمی رویش گذاشت و آن را مناسب برای مخاطبِ [تقریبن] عام دانست. این شد که به جای 3000 کلمهای که در ذهنم بود، به همین 1600 کلمهای که پیشِ روی شماست راضی شدم.
همگی بعضی از ثوابت بنیادی طبیعت را میشناسیم. عددهایی که در جاهای مختلف فیزیک با نمادهایی جالب نمایان میشوند؛ مثلِ سرعت نور c، ثابت جهانی گرانش G و ثابت پلانک h که هرکدام مقدار عددی خاص خود را دارند. اگر بخواهم خلاصه بگویم، سعی کردهام در این نوشته با مورد آخر -یعنی ثابت آقای پلانک!- کمی بازی کنم. سوال اصلی این است که اگر این ثوابت بهجای مقدار فعلیشان، مقدار دیگری داشتند چه بلایِ قابل ملاحظهای بر سر دنیایمان میآمد؟! مثلن چه میشد اگر سرعت نور بهجایِ 300000 [کیلومتر بر ثانیه] برابر 600000 [کیلومتر بر ثانیه] بود؟! از نظر من که سوال جالبی است و جای فکر بسیاری دارد. اگر مشتاقید که با زبانی ساده کمی بیشتر در مورد این وضوع بدانید، احتمالن خواندنِ این نوشته کمک خوبی بهتان میکند. (-:
ثابتی در تبعیدِ ابدی - 1.0 مگابایت
شمارۀ سیزدهم نشریۀ شباهنگ - 11.7 مگابایت
چنددقیقهای میشد که شب شدهبود. فاصلۀ دربند و میدان تجریش را پیاده میآمدیم که گفت: امروز بیشتر شبیه خواب بود برام.» راست میگفت. وقتی امروز صبح از خواب بیدار شدم و دیروز را مرور کردم، دیدم که واقعن چهقدر شبیه خواب بود. انگار که کل دیروز را خوابیده بودم و تمام اتفاقاتش را خواب دیدهبودم و بالاخره امروز صبح از خواب بیدار شدهبودم. دیروز روز عجیبی بود، خوب و سخت و نادر. از کلهپاچهفروشی نزدیکِ آزادی شروع شد و سپس به خودش رسید. معتقد بود کوچکتر از آن چیزی است که فکر میکرده. ساعتی بعد داخل بازار تجریش بودیم. بازاریها مراسم عزاداری داشتند. داخل مغازهای در میانههای بازار بودیم که دستهشان رسید جلوی مغازه. مغازهدار سریع پرید و چراغهای مغازه را خاموش کرد. عذرخواهی کردم و چراییاش را پرسیدم. گفت رسم است که تا وقتی جلوی مغازه هستند به احترامشان چراغها را خاموش میکنیم. احترامی که چندان معتقد به آن نبود. دقیقهای بعد راه افتادیم سمت دربند. نخستینبارمان بود که میرفتیم آنجا. بسیار باصفا بود. سرد هم بود. میگفت انگار آمدهایم شمال. راست میگفت. ناهار را در رستورانی کنار آب روانِ آنجا خوردیم و بعد از آن هم کمی استراحت کردیم. در این بین شعر یک متر و هفتادصدمِ» سیمین را برایش خواندم. عکسالعملش این بود که واقعن اینقدر بلند بوده سیمین! ی بعد مسیر را کمی دیگر بهسمت بالا ادامه دادیم. وقتی دکهداری بهمان گفت که اگر تا 2 ساعت دیگر هم بروید به تهش نمیرسید، جهت حرکت را عوض کردیم و به سمت پایین راه افتادیم. دیروز برای من از 7 صبح شروع شد و 10 شب هم تمام. همین.
پ.ن1: تنها نکتهای که مانده این است که شخصیتهای این پاراگراف، دو نفر نبودند، سه نفر بودند. اگر بخواهم دقیقتر بگویم، یک نفر بودند.
پ.ن2: بهقول سیدطاها، یه اصل فلسفی وجود داره که میگه: اگه چندتا تعطیلی تپل رو پشت سر بذارید و به خونواده سر نزنید، این خونواده است که توی تعطیلی بعدی به شما سر میزنه! (-: خلاصه که بماند به یادگار از چهارشنبهای که 15 آبانماه بود، دقیقن وسط پاییز.
پ.ن3: بیش از دو هفته میشد که ننوشتهبودم. چهقدر به این کلمات نیاز داشتم.
پ.ن4: عنوان رو هم دیگه همگی میدونید که تغییریافتۀ مصرعی از علیرضا بدیعه.
صبحِ شنبه. کلاس کیهانشناسی دکتر ابوالحسنی صبحهای شنبه و دوشنبه است، 8ونیم تا 10ونیم. هفتۀ پیش نرفتمشان. شنبه خواب ماندم و دوشنبه هم سرم درد میکرد. شنبۀ این هفته که رسیدم سر کلاس، دکتر هنوز نیامدهبود. به دو-سه نفری که سر کلاس بودند سلام کردم. کیفم را روی یکی از صندلیهای ردیف نخست گذاشتم و از کلاس آمدم بیرون. ثانیهای بعد دکتر را دیدم که از پلهها میآید پایین. بعد از سلام و صبحبهخیر، بیمقدمه گفت: هفتۀ پیش نبودی امید!» کمی فکر کردم. در لحظه یادم نیامد چرا هفتۀ پیش نبودم. وارد کلاس شدهبودیم و داشتم روی صندلیام مینشستم که پراندم: والا مشغول درس و زندگی بودیم دکتر!» با خندۀ همیشگیاش جواب داد: کیهان خیلی مهمه! مگه میشه روز رو بدون اون شروع کرد!» خندیدم و بعد از تایید، عذرخواهی کردم. سری به نشانۀ اشکالی ندارد تکان داد و بعد از لحظهای فکرکردن با شیطنت اضافه کرد: کار مهمی که برای سروساموندادن به زندگی نداشتی؟!» زدم زیر خنده: نه دکتر! زوده هنوز!»
بعدازظهرِ شنبه. جلسۀ هفتگی گروه دکتر باغرام بود. 4 نوامبر/13 آبان مقالهای در nature astronomy منتشر شد که بهنسبت سر و صدای زیادی کرد و تیترهای ژورنالیستی بسیاری هم در موردش زدهشد. همۀ تیترها حول این کلمات میگشت که این مقاله برخلاف مدل استاندارد کیهانشناسیِ فعلی یا همان ΛCDM، طبق دادههای پلانک 2018 میگوید که جهانمان بهجای اینکه مانند یک صفحه تخت باشد، مانند سطح یک کره بسته است. حرفی که به خودیِ خود بسیار بزرگ است! هر کار کردم نتوانستم مقاله را از ScienceHub دانلود کنم. نخستینبار بود که به این مشکل برمیخوردم. دست آخر به رضا [عبادی] پیام دادم تا از بلاد کفر برایم مقاله را بفرستد. فرستاد. انگار سایتهای دانلود غیرمجاز مقالات در جاهایی که نباید، بهتر کار میکنند! بگذریم و برسیم به جلسه. در نظرم بود از دکتر در مورد همین مقاله بپرسم. اینکه حرف اصلیاش چیست و چهقدر باید جدیاش گرفت؛ مخصوصن که پذیرفتهبودم چندکلمهای هم برای نخستین شمارۀ نشریۀ ژرفا (که احتمالن اسمش بشود ژرفانامه) در مورد این موضوع بنویسم. تعدادمان کم بود؛ با خود دکتر ۷ نفر بودیم. هر جلسه به ارائۀ یکی از بچهها و arXiv Review میگذرد تا نگاه کوچکی به آخرین مقالات زمینۀ مورد علاقهمان هم بیندازیم. قبل و بعد از اینها هم میرود پای صحبت در مورد مسائل ادبی-فرهنگی-اجتماعی-یِ داغ روز. از آخرین فیلمهایی که دیدهایم و کتابهایی که خواندهایم بگیرید تا بحث ورود ن به ورزشگاه و . . بدیهتن این جلسه در مورد برف همانروز حرف زدیم و گرانی بنزین. اول کار دکتر گفت که نیامدنِ بچهها حتمن بهخاطر سرما و برف است. اینگونه اصلاح کردم که اتفاقن شاید بهخاطر گرونی بنزین نتونستن خودشون رو برسونن!» باز هم بگذریم. ارائۀ جلسه خیلی طول کشید و عملن دیگر مجالی برای arXiv Review نبود. صرفن دکتر گفت که در نظرش بوده در مورد همین مقاله صحبت کند، که من هم فورن فرصت را غنیمت شمردم و سوالهایم را پرسیدم. خلاصه ربعساعتی را هم به بحث در مورد این موضوع گذراندیم. نکتۀ جالب خاطرهای بود که دکتر آخر کار تعریف کرد:
ما یه پیرمرد و پیرزن توی فامیلمون داریم که حولوحوش 90 سالی عمر دارن. چند روز پیش که رفتهبودیم خونهشون، یهدفعه پیرمرد موبایلش رو بیرون آورد و همین خبر رو نشونم داد و گفت: خبر داری که جهانمون بسته است؟!» من هم با تعجب تایید کردم. بعد با هیجان ادامه داد: میدونی که این مسائل خیلی مهمه! باید روشون وقت بذارید.» من هم گفتم: بله! بله! ما هم همین کارها رو داریم میکنیم!» (-:
نخستین ساعاتِ یکشنبه. از دانشگاه که رسیدم خوابگاه، روی تختم دراز کشیدم و از خستگی خوابم برد. سه-چهار ساعتی خوابیدم. نیم ساعتی از یکشنبه گذشته بود که بیدار شدم. روی تختم نشستم تا سیستمعاملم بالا بیاید. بلند شدم و رفتم پشت میز نشستم. ناداستان 4 را باز کردم و یکی دیگر از اندک روایتهای ماندهاش را خواندم. حولوحوش ساعت 1 بود که به قصد گلاببهرویتان (!) از اتاق زدم بیرون که محمد [شیخی] را در راهرو دیدم. ایستادیم به صحبت. از امتحان حالت جامدی که حدود 14 ساعت دیگر داشتیم صحبت کردیم؛ دقیقهای بعد رسیدیم به شمارۀ پاییز مجلۀ IAS که تازه منتشر شده؛ دقیقهای بعدتر صحبتمان رفت سمت گرانی بنزین و قطعی اینترنت؛ ی بعدش هم مشغول صحبت از آینده و ترسیم ایدهآلهایمان شدیم. گفتمش که با همۀ این داستانهای local، بهصورت global به آینده امیدوارم. از این گفتم که مسئولین الآن کشور، همان مسئولین 30 سال و 40 سال پیشاند. از این گفتم که 30-40 سال دیگر، دیگر هیچکدام از آنها نیستند و ماهاییم که آنموقع سر کاریم. از این گفتم که به نسل خودمان امید دارم. او اما بهاندازۀ من خوشبین نبود. شاید حق با او باشد. بالاخره حرفهایمان تمام شد. وقتی برگشتم اتاق، ساعت از 2 گذشتهبود.
صبحِ دوشنبه. بین نمنم باران وارد مغازۀ ناصرخان شدم. سلامی کردم و پشت میز کنار دخل نشستم. پروندۀ ویژۀ شمارۀ شنبۀ این هفتۀ رومۀ شریف در مورد جایگاه دانشگاه در محلهی طرشت بود. اینکه حضور ما آرامش سابق این محلۀ باقدمتِ تهران را از جهات مختلف بههم زده، چه از لحاظ سروصداهای شبانهی خوابگاهها و چه از لحاظ امنیت که بودنِ دانشجویان پای خفتگیرها را هم به این محله باز کرده و چه از خیلی لحاظهای دیگر. خلاصه که به همین مناسبت، عکس روی جلد را اختصاص دادهبودند به ناصرخان. از اول دوتا نسخه از رومه را برداشتهبودم که یکیاش را برای ناصرخان ببرم. روبهروی من ایستادهبود و به تلویزیون نگاه میکرد که رو به او گفتم: ناصرخان! دیدید شمارۀ آخر رومۀ شریف رو؟» با لبخندی برگشت سمتم و آره»ای گفت و بعد اضافه کرد که اتفاقن یه شمارهاش رو برام آوردن.» و بعد دست کرد و از قفسههای پشت دخلش یک شماره از رومۀ شنبه را بیرون آورد و گذاشت روی میز من. گفتم: من هم یه شماره براتون آوردهبودم که داریدش انگار.» سر صحبت باز شد. از این گفت که با همۀ حرفهایی که در پروندۀ این شماره نوشتهاند موافق نیست و از اینکه عکس او را روی جلد زدهاند شاید اینطور برداشت شود که تمام حرفهای داخل پرونده را از زبان او نوشتهاند. بعد اضافه کرد که یکبار دیگر هم در قسمت نیش شتر» صفحۀ آخر رومه از او یاد کردهبودند که از نیویورک تا دکۀ ناصرخان، فقط املتِ اینجا!» این را میگوید و میخندد. اما بیدرنگ اینگونه ادامه میدهد که البته منش و معرفت نسل جدید کم شده و قبلنها بارها شده که بچههای دانشگاه برایش سوغاتی آوردهاند. این را که میگوید با خودم فکر میکنم که دفعۀ بعد باید برایش یک چیزی بیاورم! انگار انتظار دارد از ما! (-:
الآن دقیقن از همین زاویهی عکس بالا دارم آزادی را میبینم و این کلمات را مینویسم. اذان که میگفتند باران با شدتی ملموس میبارید. نیم ساعت بعد که از خوابگاه زدم بیرون، شدتش کمتر شدهبود. الآن دیگر بهصورت کامل قطع شده. هوا اما سرد است. کلاهم را تا پایین ابروانم کشیدهام. هر چندکلمهای که مینویسم دستانم را بهترتیب نزدیک دهانم میآورم و ها میکنم. عاشق بخاریام که موقع هاکردن از دهانم خارج میشود. آسمان کمکم دارد میرود که روشن شود. دوروبرم خیل ماشینهایی است که میروند تا روز دیگری را شروع کنند. لبخندی روی صورتم مینشیند. از ذهنم میگذرد که الآن همهی این ماشینها دارند دورم میگردند؛ الهی! سر که بالا میکنم تصویر آزادی را روی لایهی آبی که زیرش نشسته میبینم. تصویر از دم دو پایش شروع میشود و روی زمین تا یک قدمی پاهای من پیش میآید. چند دقیقهی پیش که در مسیر بودم، پیرمردهایی را دیدم که مقداری بیشتر از حد معمول در مسجدهای طرشت شمالی و جنوبی ماندهبودند و حالا که من از کنار این مسجدها رد میشدم داشتند میرفتند سمت خانههایشان. همانطور که شجریان در گوشم "ببار ای بارون! ببار." را میخواند فکریِ این شدم که شاید تنها چیزی که میتواند همهمان را یک قدم به جلو ببرد، این است که یک روز صبح مثل همین امروز صبح که دارم بهسمت آزادی حرکت میکنم و از جلوی دو مسجد بالا میگذرم، بهجای دیدن چندین پیر فرتوت، تعدادی جوان را ببینم. آری، شاید تنها چیزی که میتواند همهمان را یک قدم به جلو ببرد این است که به نقطهای برسیم که بهجای اینکه پیرمردهایمان مشتریِ بیدارِ ثابت این وقتِ روز باشند، جوانهایمان بیایند و مشتریِ بیدارِ ثابت این وقتِ روز باشند. بگذریم. در این سرما موقع این حرفها نیست! دوباره سرم را از صفحهی روشن روبهرویم بلند میکنم و به بالا مینگرم. هوا روشنتر شده، و برای همین تصویر آزادی محوتر. گنجشکی پلههای کنار دستم را آرام بالا میآید و جیکجیک میکند. پاکبانی کمی آنطرفتر محوطهی شرقی میدان را تمیز میکند و صدای جارویش بهصورت متناوب به گوشم میرسد. خانمی دارد از زیر آزادی رد میشود. مردی از کنار دستم عبور میکند. ماشینها همچنان دارند دورم میگردند. ناگهان، چراغهای آزادی خاموش میشود -همین چراغهایی که در عکس بالا میبینید. انگار مهمان پررویی بودهام و زیادی ماندهام. بلند میشوم. بلند میشوم و راه میافتم تا سری به ناصرخان بزنم و ی بعد، پس از یک دوش آب گرم راهی دانشگاه شوم.
اما صبر کنید! قبلش باید این کلمات را پست کنم!
معنی و تعریف. خودزندگینامه یا اتوبیوگرافی به گونهای از زندگینامهنویسی اطلاق میشود که توسط خود فرد نگاشته شود. واژهی اتوبیوگرافی از کلمهی یونانی autobiographia گرفتهشده که در آن autos به معنای خود، bios به معنای زندگی و graphien به معنای نوشتن است. به نظر میرسد تعریف این گونۀ ادبی با اختلاف نظرهای بسیاری همراه بوده و به همین دلیل، مرزبندی جامعی برای آن ارائه نشدهاست. با این وجود، بیشترِ این تعریفها را میتوان به دو دستۀ کلی تقسیم کرد.
نخست: بعضی زندگینامۀ خودنگاشت را نوعی از زندگینامهنویسی بهحساب میآورند که در آن نویسنده زندگیاش را به قلم خودش روایت میکند. در واقع این گروه هر نوشتهای که نویسنده در آن حرفی از خود به میان آورده باشد را خودزندگینامه میدانند.
دوم: بعضی دیگر خودزندگینامه را در مقایسه با انواع ادبی دیگر تعریف میکنند. مانند تعریف لیون استراشی که خودزندگینامه را دقیقترین و لطیفترین گونۀ نوشتاری» بیان کردهاست. این افراد خودزندگینامه را بهوسیلۀ ویژگیهای مشترک آن و دیگر گونههای ادبی تعریف میکنند؛ مانند انیس المقدسی که از این گونۀ ادبی بهعنوان تلفیقی از پژوهش تاریخی و داستانسرایی یاد میکند.
نخستینها. همانطور که قابل حدس است، اختلافات موجود در تعریف این گونۀ ادبی منجر به ناشناختهماندن زمان و مکان دقیق و اصلی پیدایش آن شدهاست. طرفداران تعریف نخست، کلمههای حکاکیشده بر قبور پیشینیان را قدیمیترین نوع خودزندگینامه میدانند. از آنجایی که مصریانِ عصرِ فراعنه به حکاکی فعالیتها و تاریخشان بر روی قبور، اهرام، معابد و مجسمههایشان مشهورند، ویل دورانت این گونۀ ادبی را دستآورد تمدن مصر باستان میداند و بر این عقیده است که برخی از پاپیروسهایی که از ادبیات مصر باستان به جا مانده، دربردارندۀ بخشی از اتوبیوگرافی است. پاپیروسهایی که تاریخ پیدایش آنها به 2000 سال قبل از میلاد برمیگردد. برخی دیگر از پژوهشگران اما بر این باور هستند که زادگاه خودزندگینامه تنها به مصر باستان منحصر نمیشود و این گونۀ ادبی در تمدنهای کهن دیگر، مانند بابل نیز ریشه داشتهاست. طرفداران تعریف دوم، با توجه به ساختار خاصی که برای خودزندگینامه درنظر میگیرند، آن را گونهای نو میدانند؛ همانند جورج مای که این گونۀ ادبی را جدیدترین گونۀ ادبی میداند. این گروه زادگاه خودزندگینامه را مغربزمین و ریشۀ پیدایش آن را در اعترافات مسیحیان نزد کشیشان میدانند. با وجود اینکه اعترافات سنت اگوستین (354-430 م) قدیمیترین اعتراف موجود است، اما بسیاری از پژوهشگران -مانند جورج مای- بر این باور هستند که خودزندگینامه با همهی ساختار فنیاش، با اعترافهای ژان ژاک روسو ظهور کردهاست و آنچه پیشتر با این عنوان شناخته میشده، تمامیِ چارچوبهای لازم برای این گونۀ ادبی را ندارد. با این حال، نمیتوان تمامی آثار نگاشتهشده با این عنوان در روزگاران قدیم را نادرست دانست. باید توجه داشت که هر اثر ادبی، در پیشینۀ خود، آثار دیگری دارد که به آن اثر جهت داده و باعث شکلگیری و انسجام آن شده تا به مرحلهای برسد که بتوان آن را در گونهای مستقل از دیگران و با عنوانی جدید عرضه کرد.
زندگینگاره چیست؟ با معنای کلی جستار و برخی از انواع آن در شمارۀ پیشین ایوان آشنا شدیم. زندگینگاره یا memoir و جستار شخصی دو فرم اصلیِ ناداستان هستند که شباهتهای بسیاری با یکدیگر دارند. واضحترین تفاوت زندگینگاره و جستار شخصی در دامنه و حجم آنها است. زندگینگاره داستانی اصلی از زندگی را روایت میکند؛ در صورتی که جستار شخصی کوتاه است و فضای کمتری در اختیار دارد. از طرف دیگر، موضوعات ظریفتر در جستارهای شخصی بهتر پرداخته میشوند و نویسنده سعی میکند بر یک واقعه یا یک تصویر تمرکز کند. کشف موضوع جدیدی در سفر به طبیعت، تجربۀ کوتاهی در مواجهه با یک بیماری، یا تجربۀ چشیدن یک غذای جدید موضوعاتی برای جستار شخصی هستند؛ درحالیکه در زندگینگاره طیف وسیعتری از وقایع، مورد بحث است و میتواند بازهای زمانی به بلندی تمام کودکی نویسنده را در بر بگیرد.
تفاوت خودزندگینامه و زندگینگاره در چیست؟ خودزندگینامه داستان کلی زندگی یک فرد است؛ درحالیکه زندگینگاره باید در یک حوزۀ خاص باشد که توجه خواننده را جلب کند. برای مثال، هر نویسنده یک اتوبیوگرافی دارد، اما در عین حال میتواند چندین زندگینگاره از اتفاقات مختلف زندگی خود داشته باشد؛ از دوران کودکیاش که در سختی گذشته گرفته تا بیماری درمانناپذیر برادر یا خواهرش یا تجربهاش از جنگ. در خودزندگینامه نویسنده مسیر کلی زندگیاش را مرور میکند و خواننده این مسیر را دنبال میکند، درحالیکه زندگینگاره در مورد یکی از تجربههای خاص نویسنده است؛ یعنی چیزی که هیچکس به اندازۀ خود نویسنده بر آن احاطه ندارد.
از برای تشکر. این نوشته، خلاصۀ تعمیمیافتۀ مقالهای منتشرنشده از حورا رضایی است. نگارنده بر خود لازم میداند از ایشان تشکر کند. منبع دیگر این نوشته، وبگاه ناداستان: بهتر از داستان است.
پینوشت: این نوشته در شمارۀ سوم ایوان (تابستان 98) چاپ شده. (همین مطلب در ویرگولِ ایوان در اینجا.)
تکرار مکررات: ایوان فصلنامهای است برای متن و داستان، زیر نظر کانون شعر و ادب دانشگاه شریف.
این متن را برای شمارۀ نخست ژرفانامه نوشتم که دیروز در دانشکدهمان منتشر شد. ژرفانامه قرار است نشریۀ علمی-فرهنگی انجمن علمی میانرشتهای ژرفا باشد. قبلن هم در پاراگراف دوم اینجا گریزی به موضوعِ این نوشته زدهبودم. میتوانید این متن را در سایت ژرفا هم بخوانید -با رسمالخطِ معمولی که دوستش دارید!
4 نوامبر 2019 / 13 آبانماه 1398 مقالۀ اغواگری در مجلۀ Nature Astronomy با عنوان شواهد پلانک برای جهانی بسته و بحرانی احتمالی در کیهانشناسی» منتشر شد که سروصدای زیادی بهپا کرد و تیترهای ژورنالیستی بسیاری هم درمورد آن زدهشد. عموم متنهایی که در مورد این مقاله نوشتهشد با این دید بود که مطالعۀ جدید نویسندگان این مقاله -یعنی دیوَلنتینو1، مِلکیوری2 و سیلک3– نشان میدهد که تا کنون در مورد انحنای جهان در اشتباه بودهایم و جهانمان بهجای اینکه مانند یک صفحه تخت باشد، مانند سطح یک کره بسته است. حرفی بسیار بزرگ که نمیشود بهراحتی از کنار آن عبور کرد. پس شاید بد نباشد تا کمی دقیقتر به این موضوع نگاهی بیندازیم.
مدل پذیرفتهشدۀ فعلی برای کیهان را مدل استاندارد کیهانشناسی یا ΛCDM مینامند (Λ نشاندهندۀ ثابت کیهانشناسی یا همان انرژی تاریک است و CDM هم خلاصهشدۀ Cold Dark Matter). جالب است بدانید که جیمز پیب4، برندۀ امسال جایزۀ نوبل فیزیک، نقش قابل ملاحظهای در سروساماندادن به این مدل داشته. ΛCDM موفقیت چشمگیری در توضیح قسمت بزرگی از مشاهدات سالهای اخیر داشتهاست، که از بین آنها میتوان به پیشبینی قلهها و درههای دیدهشده در طیف زاویهای ناهمسانگردیهای تابش زمینۀ کیهان یا همان CMB5 اشاره کرد. یکی از پیشبینیهای اصلی این مدل این است که جهان ما دارای هیچ انحنایی نیست و مانند یک صفحه تخت است. بهعلاوه، تختبودن جهان یکی از نتایج نخستینِ نظریۀ پذیرفتهشدۀ تورم6 که بسیاری از مشکلات بحرانی کیهانشناسی فریدمانی را حل میکند نیز هست.
اما داستانِ داغِ این روزها از یک ناسازگاری در دادههای سال 2018 / 1397 پلانک سرچشمه میگیرد. ناسازگاریای که کشفِ آن چیز جدیدی نیست و خود تیم پلانک هم سال گذشته در یکی از مقالههای تحلیلی خود به آن اشاره کردهاست. حال نویسندگان مقالۀ اخیر ادعا کردهاند که این ناسازگاری را میتوان به روشی حل کرد، اما بهای آن این است که فرض تختبودن جهان را کنار بگذاریم و بپذیریم که جهان بسته باشد؛ فرضی که با توضیحات پاراگراف پیشین برای بسیاری از کیهانشناسان غیرقابل پذیرش است. آنتونی لوییس7، کیهانشناسِ دانشگاه سا و عضو قسمت تحلیل دادۀ تیم پلانک، معتقد است که آنها قبلاً این موضوع را در معمایی مشابه بهدقت بررسی کردهاند، و به این نتیجه رسیدهاند که بهترین توضیح برای این ویژگی خاص دادههای CMB، که دیولنتینو، ملکیوری و سیلک آن را شاهدی بر بستهبودنِ جهان دانستهاند، این است که به آنها بهعنوان خطایی آماری نگاه کنیم. گریم اَدیسون8، کیهانشناس دانشگاه جان هاپکینز، که در هیچکدام از دو تحلیل بالا نقشی نداشته میگوید: در اینکه این علائم تا حدی وجود دارند هیچ چونوچرایی وجود ندارد. اختلاف نظرهای موجود صرفن در تفسیر آنها است».
مشاهدات مختلفی که در سالهای بعد از 2000 / 1379 انجام شدهاند نشان از این میدهند که جهان ما بسیار شبیه به جهانی تخت است. بنابراین چگالی آن هم باید به چگالی بحرانی بسیار نزدیک باشد -یعنی تقریبن بهاندازۀ 5.7 اتم هیدروژن در هر مترمکعب. تلسکوپ پلانک با سنجیدن اینکه چهمقدار از پرتوهای CMB در طی مسیر خود در طول 13.8 میلیارد سال گذشته، تحت اثر لنز گرانشی منحرف شدهاند چگالی جهان را اندازهگیری میکند. هرچه این پرتوها با مادۀ بیشتری روبهرو شوند، بیشتر تحت تأثیر اثر لنز گرانشی قرار میگیرند. بنابراین جهت نهایی آنها دیگر نشاندهندۀ نقطۀ شروع حرکت آنها در جهان اولیه نیست. این موضوع، در دادهها خود را بهصورت اثر تارشدگی9 نشان میدهد، که خاستگاه همان قلهها و درههایی است که بالاتر در مورد آنها صحبت شد.
اگر جهان تخت باشد، کیهانشناسان انتظار دارند که با توجه به نوسانهای تصادفی آماری دادهها، اندازهگیری انحنای آن با خطایی بهاندازۀ یک انحراف استاندارد10 برابر صفر شود. اما نتیجۀ مطالعههای انجامشده توسط هر دو گروه این بوده که این خطا حدودن برابر 3.4 انحراف استاندارد است. بدین صورت، تختبودن جهانمان اتفاقی بزرگ است. میتوان نشان داد که در این صورت، احتمال تختبودن جهان تقریبن همارز با احتمال این است که یک سکه را 11بار بیندازیم و هر 11بار شیر بیاید. اتفاقی که احتمال رخدادنش کمتر از 1 درصد است (در حقیقت از 0.1 درصد هم کمتر است). با استفاده از همین تناظر، دیولنتینو و همکارانش در خلاصۀ مقالۀ اخیر خود ادعا میکنند جهان ما با احتمال بیش از 99 درصد بسته است. اما تیم پلانک معتقد است که این موضوع یا یک اتفاق است و یا از اثری نانشناخته که باعث انحراف پرتوهای CMB میشود نشئت میگیرد.
تیم پلانک مقدار عناصر کلیدی جهان (مانند میزان مادۀ تاریک و انرژی تاریک) را با اندازهگیری تغییرات رنگ پرتوهای CMB که از نقاط مختلف آسمان بهسمت ما میآیند بهدست میآورد. ناسازگاری اینجاست که آنها برای بررسی پرتوهایی که از تمام آسمان به ما میرسند، یکبار آسمان را به ناحیههایی کوچک تقسیم میکنند و یکبار به ناحیههایی بزرگ، و در کمال ناباوری دو جواب متفاوت را در این دو حالت بهدست میآورند. تفاوتی که باعث همان خطایی میشود که بالاتر در مورد آن صحبت شد. خطایی که دیولنتینو، ملکیوری و سیلک معتقدند که اگر جهانمان را بسته فرض کنیم، از بین میرود. ویل کینی11، کیهانشناس دانشگاه بوفالو، این مزیت مدل جهان بسته را بسیار جالب میداند، اما به این نکته هم اشاره میکند که اختلاف بین نتایج تقسیمبندی آسمان به ناحیههای کوچک و بزرگ، بهسادگی میتوانند ناشی از نوسانهای آماری یا حتی نتیجۀ خطایی ناشناخته در اندازهگیری اثر لنز گرانشی باشد.
ویژگیهای کلی جهان ما طبق مدل ΛCDM تنها به شش پارامتر کلیدی وابسته است که بهخوبی توسط این مدل پیشبینی میشوند. مقالۀ اخیر پیشنهاد میکند که شاید نیازمند این باشیم که پارامتر هفتمی را به مدل دوستداشتنی ΛCDM اضافه کنیم: عددی که انحنای جهان را توصیف میکند. همانطور که گفتهشد، افزودن این پارامتر باعث سازگاری بهتر دادههای بهدستآمده از اثر لنز گرانشی میشود. اما ΛCDM به خودیِ خود بسیاری از ویژگیهای جهان را بهدرستی پیشبینی میکند و به همین دلیل ادعای جامعۀ کیهانشناسی این است که پیش از جدیگرفتن این ناهنجاری و افزودن پارامتر هفتم، باید همۀ مواردی که ΛCDM در مورد آنها درست کار میکند را بهدقت بررسی کرد.
اما روش لنز گرانشی تنها روش اندازهگیری انحنای کیهان نیست. دادههای CMB یک راه دیگر12 نیز برای بهدستآوردن انحنای کیهان پیش روی ما میگذارند، که از ذکر جزئیات آن میگذرم و صرفاً به نتیجۀ نهایی آن اشاره میکنم که همان کیهان تخت است. بهعلاوه، نتیجۀ بررسی مستقل تیم BOSS13 روی مشاهدۀ سیگنالهای کیهانی (نوسانهای آتیک باریونی14) نیز نشان از تختبودن کیهان میدهد. تیم پلانک در قسمتی از تحلیل سال 2018 / 1397 خود، نتیجۀ بررسی اندازهگیری اثر لنز گرانشی را با نتیجۀ دو اندازهگیری بالا ترکیب میکند و مقدار انحنای کیهان را بهصورت میانگین با خطایی در حدود یک انحراف استاندارد برابر صفر بهدست میآورد.
دیولنتینو، ملکیوری و سیلک اینگونه فکر میکنند که کنارهمقراردادنِ نتایج این سه اندازهگیری مختلف باعث میشود تا این حقیقت که دادههای این اندازهگیریها با هم ناسازگاری دارند روشن نشود. ملکیوری میگوید: نکتۀ اصلی بستهبودن جهان نیست، بلکه مسئلۀ اصلی ناسازگاری بین دادهها است. ناسازگاریای که نشان از این دارد که در حال حاضر، مدل کاملی برای کیهان وجود ندارد و ما داریم چیزی را نادیده میگیریم.» به عبارت دیگر، حرف او این است که ΛCDM در خوشبینانهترین حالت، ناکامل و در بدبینانهترین حالت، غلط است.
اما رسیدن به اینکه ΛCDM مدلی ناکامل است، موضوع عجیبوغریب یا ناراحتکنندهای نیست. در حقیقت از قبل هم میدانستیم که ΛCDM کامل نیست. بهعنوان نمونه، بهنظر میرسد که ΛCDM مقدار اشتباهی را برای آهنگ انبساط فعلی کیهان یا همان ثابت هابل پیشبینی میکند. موضوعی داغ و مهم در جامعۀ فعلی کیهانشناسی که به مسئلۀ ثابت هابل معروف است. حال اگر فرض تختبودن جهان را با بستهبودنِ آن جایگزین کنیم، نهتنها این مشکل حل نمیشود که پیشبینی مدل جدیدمان از آهنگ انبساط کیهان بدتر هم میشود.
با همۀ حرفهای گفته و نگفته، ویل کینی حرف آخر را بهخوبی، طنازانه و قاطعانه میزند: همهچیز را زمان مشخص میکند؛ اما بهشخصه نگرانی وحشتناکی نسبت به این مورد ندارم. این مورد شبیه ناهنجاریهایی است که ثابت شده دیر یا زود بخار میشوند و میروند!»
1. di Valentino, E & Melchiorri, A & Silk, J. Planck evidence for a closed Universe and a possible crisis for cosmology. Nature Astronomy (2019). Original paper and Behind the paper” text written by first author.
2. Wolchover, N. What shape is the universe? A new study suggests we’ve got it all wrong. Quanta Magazine (2019)
1. Eleonora di Valentino 2. Alessandro Melchiorri 3. Joseph Silk 4. James Peebles 5. Cosmic Microwave Background 6. Inflation 7. Antony Lewis 8. Graeme Addison 9. Blurring Effect 10. Standard Deviation 11.Will Kinney 12. Measurement Lensing Reconstruction 13. Baryonic Oscillation Spectroscopic Survey 14. Baryon Acoustic Oscillations
پنجشنبۀ هفتۀ گذشته بود که دلم هوای این را کرد که کتابی که در حال خواندنش بودم را کنار بگذارم و کتاب جدیدی را شروع کنم. کتابی که سریع بخوانمش و بعد از آن دوباره برگردم سر کتاب نخست. کوتاهبودنش برایم مهم بود. بلند شدم و نگاهی به قفسهام انداختم. کتابهایم را تقریبن براساس قطر و قطعشان مرتب کردهام؛ آنها که قطر بیشتر و قطع بزرگتری دارند سمتِ راستاند و آنها که قطر کمتر و قطع کوچکتری دارند سمت چپ. پس رفتم سراغ سمت چپیها. چشمم از قدرت بیقدرتانِ واتسلاف هاول و سه روز به آخر دریای نشر اطراف سر خورد روی شبهای روشنِ داستایفسکی و همانجا ایستاد. اگر چه نیازی است به علیِ شریعتی را کنار میگذاشتم، شبهای روشن کمقطرترین و کوچکقطعترین کتاب بین کتابهای تهرانم بود و بهترین انتخاب برای چیزی که دنبالش بودم. برش داشتم و شروعش کردم. تا روز بعد تمام شد و بعد از آن نشستم به خواندن نقدها و حرفهایی که درموردش نوشته شدهبود.
داستان در اصل گفتوگوی دختر و پسری جوان در طول چندشب است. آنها برای نخستینبار یکدیگر را در کنار آبراه فانتانکا در پترزبورگ میبینند. اتفاقی کوچک باعث میشود اعتمادی بینشان شکل بگیرد و به صحبت بنشینند؛ صحبتی که شبهای بعد هم در همان مکان و در همان ساعت از شب تکرار میشود. هر دو حرفها و دردهایی دارند که تا آنموقع نخواستهاند یا نتوانستهاند پیش کسی ازشان دم بزنند و برای همین این فرصت را غنیمت میشمارند تا با صدای بلند کمی از خودشان بگویند. پسر فردی بیدستوپا و منزوی است. او بیشترِ وقت خود را به پرسهزدن در شهر میگذراند و با اینکه ته دلش دوست دارد با خانمها در ارتباط باشد، اما از این کار خجالت میکشد. دختر کمسنوسالتر است، اما عشق و فراقی قدیمی را بهدوش میکشد؛ عشقی که دلیل منتظرماندنش در کنار آبراه است. در طول این چندشب، آنها از حال و گذشتۀ خود با یکدیگر میگویند. پسر از تنهاییاش میگوید و عدم تواناییاش در ارتباط مؤثر با دیگران؛ دختر هم از مادربزرگی حرف میزند که با او زندگی میکند. مادربزرگی که دید بسیار بدی به جامعه دارد و نمیگذارد نوهاش بهراحتی از خانه بیرون برود. فکر میکنم همینقدر کافی است! جلوتر بروم داستان لو میرود!
با کمی گشتوگذار فهمیدم که 9-8 فیلم سینمایی با اقتباس از این کتاب داستایفسکی ساخته شده. نخستینشان محصول دهۀ 1950 میلادی بود و آخرینشان هم برمیگشت به سال 2009. کلن همیشه از دیدن فیلمِ کتابهایی که خواندهام لذت بردهام. شاید یکمقداری از این شوق برمیگردد به اینکه در ناخودآگاهم اینطور فکر میکنم که یکعدهای آمدهاند فلانکتاب را از داخل کتابخانهام برداشتهاند و رفتهاند از روی آن فیلم ساختهاند! و برای همین است که حس میکنم منی که فلانکتاب را خواندهام، نقش اندکی در ساختن فیلمش هم داشتهام. باکی هم از روبهروشدن با این حقیقت که شاید موقع ساختهشدن آن فیلم اصلن در این دنیا نبودهام یا اگر بودهام هم در حال تاتیکردن بودهام ندارم! نکتۀ جالب اما این بود که نام یک فیلم ایرانی هم در آن لیست به چشم میخورد: فیلمی با همین نامِ شبهای روشن، به کارگردانی فرزاد مؤتمن، محصول سال 1381 یا 1382.
بعدازظهر دوشنبه بود که نشستم و این فیلم را هم دیدم. همانطور که انتظار داشتم برایم بسیار لذتبخش بود. از شنیدن کلماتی که چند روز قبل خواندهبودمشان و حالا از زبان بازیگرها بیرون میآمد به شوق میآمدم. اما چیزی که باعث شد لذتم از دیدن فیلم دوچندان شود، این بود که کارگردان به متن کتاب کاملن وفادار نماندهبود (یا نتوانستهبود بماند!) و همین باعث شدهبود ایدههای جالب و دوستداشتنیای جلوی دوریبن رخ بدهد. بهعنوان مثال، شخصیت پسر منزوی داستان داستایفسکی با یک استاد ادبیاتِ پر از اعتمادبهنفس جایگزین شدهاست. کسی که از عمد خودش را دور از انسانها نگه میدارد و گمان میکند که همۀ آنها فاسدند. کسی که اتفاقن مورد توجه خانمهای اطرافش است اما خودش آنها را پس میزند. شخصیت دختر داستان داستایفسکی و گذشتۀ آن هم تغییراتی داشته اما برعکسِ شخصیت پسر، فرم کلی شخصیت او حفظ شده. در کتاب چندینبار میخوانیم که دو شخصیتِ داستان دستان همدیگر را بهگرمی میفشارند و به صحبتشان ادامه میدهند، چیزی که مطمئنن از مانع ارشاد نمیگذرد! حال فکر میکنید ایدۀ سازندههای فیلم برای منتقلکردن احساس موجود در این قسمتهای داستان چه بوده؟ ایدۀ جالبی زدهاند! در این قسمتها یکی از شخصیتها از دیگری میخواهد که برایش شعر بخواند. به همین راحتی! و همین باعث شده که فیلم پر باشد از شعرهایی از سعدی و حافظ و اخوان و شاملو و . که در نوع خود در سینمای ما بیهمتاست. همین.
شنبۀ روز دانشجو بود و 156اُمین جلسۀ گروه دکتر باغرام. تولد دکتر هم بود. در همکف کتابخانۀ مرکزی جمع شدهبودیم و منتظر بودیم دکتر بیاید. آمد. او بهمناسبت روز دانشجو یک بسته شکلات برایمان آوردهبود و ما هم تدارک تولدی مفصل را برایش دیدهبودیم. ارائهها کنسل شد و جلسۀ آن روز به خوردنِ کیک و چای و صحبت پیرامون مسائل مختلف گذشت، از وضع مملکت گرفته تا داستانهای همیشگی ماندن و رفتن که بحثِ داغ اینموقعهای سال است. آخر کار صحبتمان رسید به فیلمها و کتابهای جدیدی که خواندهایم. دکتر کتاب روستای محوشده» که نشر نو بهتازگی منتشر کردهبود را معرفی کرد و خلاصۀ داستانش را برایمان گفت. واکنش یکی از بچهها این بود که اگر این برای اونوریها داستانه، برای ما خاطرهست! غروبِ فردای آن روز که راهی انقلاب شدم تا بهمناسبت روز دانشجو برای خودم هدیه بخرم، این کتاب را هم خریدم.
داستان کتاب در مورد مردمان یک روستا بهنام شاتیون در مرکز فرانسه است که وقتی صبح روز 15 سپتامبر 2012 بیدار میشوند و میخواهند مثل روزهای دیگر زندگی را شروع کنند و سر کار بروند، میبینند که نمیتوانند از روستا خارج شوند. ماشین همۀ کسانی که کارشان در شهرِ کنار روستاست، در یک نقطه از جاده خاموش میشود و جلوتر نمیرود. نامهرسان آن منطقه هم هرچه پدال میزند تا مسیر 5 کیلومتری تا روستای همسایه را طی کند موفق نمیشود. او که در روزهای دیگر با ده دقیقه پدالزدن به روستای همسایه میرسید، آن روز صبح با دو ساعت پدالزدن هم بهجایی نرسید. بهنظر میرسید خط مستقیمی که روی آن حرکت میکرد بیپایان بود، انگار هرچه پیش میرفت، کش میآمد». تنها مشکلِ خروج از روستا نبود، تمام راههای ارتباطی دیگر نیز با بیرون از روستا قطع شدهبود. اهالی شاتیون فقط میتوانستند با همدیگر تماس تلفنی بگیرند و هیچ راهی برای ارتباط تلفنی با بیرون روستا وجود نداشت. تلویزیونها کار نمیکردند و از همه مهمتر اینترنت نیز قطع شدهبود! اهالی شاتیون دچار بلایی شدهبودند که از کل دنیا جدایشان میکرد.
در ابتدا که مردم هنوز از اتفاقی که افتاده گیج هستند، امیدوارند با طلوعِ آفتابِ فردا مشکلشان حل شود. اما فردا هم میآید و وضع تغییری نمیکند. در طول روزهای بعد، که آرامآرام مردم روستا بلایی که سرشان آمده را میپذیرند میبینند که با مشکلات جدیای روبهرو هستند. دیگر هیچ چیزی نمیتواند وارد روستا شود و این یعنی دیر یا زود منابع خوراکی و دیگر منابع آنها تمام میشود. همین اتفاق هم میافتد و مدتی بعد بسیاری از اقلام زندگی نایاب یا کمیاب میشود. صفهای طولانی خرید شکل میگیرد و نظام کوپنی برقرار میشود و سوختِ موجود در روستا بهشکل زجرآوری سهمیهبندی میشود. یکی از کشاورزان شورش میکند و میخواهد از زیر یوق شهردار (که مسئولیت رسیدگی به وضع پیشآمده را داراست) بیرون بیاید. در ابتدا استقبال از برنامههای کلیسای روستا زیاد میشود و مردم بیش از پیش برای دعاکردن جهت رهایی از وضع موجود دستبهدامنِ خدا میشوند؛ اما بعد از مدتی که هیچ تغییر مثبتی نمیبینند از کلیسا هم دست میکشند.
داستانِ کتاب، روایت همین اتفاقات است که از شرح و بسط بیشتر آنها میگذرم. اتفاقاتی که میتوانید بهراحتی آنها را روی جایی بسیار بزرگتر از یک روستا مقیاس کنید و از شباهتشان با دنیای واقعی شاخ در بیاورید! مثلن نویسندۀ کتاب در مصاحبهای میگوید: البته من با خلق این شخصیتها میخواستم تفاوت بینشها را در زمان قحطی نشان دهم. در واقع آنهایی که در این لحظات از کمونیسم طرفداری میکنند همانهایی هستند که قبل از همه گرسنهاند». خلاصه، فکر میکنم سینمای دنیا یک فیلم سینمایی به این کتاب بدهکار باشد!
پ.ن1: دیروز سید طاها در جایی نوشت: احساس میکنم امید داره انتقام اون واژههای مظلومی رو میگیره که یک زمانی در خط فارسی بهصورت ببهترین شکلیکه» و آنوقتها» نوشته میشدن! امید لذتی که در گذشت هست در انتقام نیست.» حرف حق جواب نداره! (-:
پ.ن2: پرم از سوژه و داستان و اتفاق برای نوشتن. اما چه کنم که وقت اینکه بنشینم در ذهنم مرتبشان کنم و بنویسمشان نیست. برای همین است که دوتا-یکی میکنم و در ابتدای پست روستای محوشده از جلسۀ گروه دکتر باغرام هم میگویم تا مثلن خودم را راضی کردهباشم که در مورد دوتا از موضوعاتی که میخواستی نوشتهای! اما صد و بلکه هزارها دریغ که همان جلسه نه اندازۀ یک پاراگراف که اندازۀ دو-سه پست موضوع دارد برای نوشتن و تحلیلکردن!
All that city. You just couldn't see an end to it. The end! Please, could you show me where it ends? It was all very fine on that gangway and I was grand, too, in my overcoat. I cut quite a figure and I had no doubts about getting off. Guaranteed. That wasn't a problem. It wasn't what I saw that stopped me, Max. It was what I didn't see. Can you understand that? What I didn't see. In all that sprawling city, there was everything except an end. There was everything. But there wasn't an end. What I couldn't see was where all that came to an end. The end of the world. Take a piano. The keys begin, the keys end. You know there are 88 of them and no-one can tell you differently. They are not infinite, you are infinite. And on those 88 keys the music that you can make is infinite. I like that. That I can live by. But you get me up on that gangway and roll out a keyboard with millions of keys, and that's the truth, there's no end to them, that keyboard is infinite. But if that keyboard is infinite there's no music you can play. You're sitting on the wrong bench. That's God's piano. Christ, did you see the streets? There were thousands of them! How do you choose just one? One woman, one house, one piece of land to call your own, one landscape to look at, one way to die. All that world weighing down on you without you knowing where it ends. Aren't you scared of just breaking apart just thinking about it, the enormity of living in it? I was born on this ship. The world passed me by, but two thousand people at a time. And there were wishes here, but never more than could fit on a ship, between prow and stern. You played out your happiness on a piano that was not infinite. I learned to live that way. Land is a ship too big for me. It's a woman too beautiful. It's a voyage too long. Perfume too strong. It's music I don't know how to make. I can't get off this ship. At best, I can step off my life. After all, it's as though I never existed. You're the exception, Max. You're the only one who knows that I'm here. You're a minority. You'd better get used to it. Forgive me, my friend. But I'm not getting off.
همیشه سعیم بر این بوده که سوار جریانات اجتماعی و ی نشوم و ساکت بمانم. میخواهد صعود تیم ملی به جام جهانی بودهباشد یا مرگ آیتالله. دلیلش هم این است که واقعن معتقدم در عصر ارتباطات، انسانها از حقیقت دورتر شدهاند و شاید بهترین راه برای رسیدن به حقیقت صبر باشد. اما از آنطرف، تا شده سعی کردهام کمی حسابشده -مستقیم یا غیرمستقیم- از اعتقادات و از چیزهایی که در ذهنم میگذرد هم بگویم. اینبار اما اینقدر فرکانس اتفاقها و بلاها بالا رفته که با عرض شرمندگی از خودم، صبری برایم باقی نمانده. یک تیر خلاص میخواستم، که صبح امروز شلیک شد.
فعلن بیش از دوهزار کلمۀ شه دربارۀ 196 ساعت گذشته دارم که با بغضی سنگین نوشته شدهاند. امیدوارم بتوانم مرتبشان کنم، دستی به سرورویشان بکشم، کمترشان کنم، بیشترشان کنم، و درنهایت بگذارمشان اینجا. میدانم بعدن از این کارم و از این بیپرده حرفزدنم پشیمان میشوم؛ اما احساس میکنم اگر الآن ننویسم، تا آخر عمر هروقت یاد دیماه 98 بیفتم خودم را سرزنش کنم بابت این سکوت. یکبار به یکی گفتم من احتمالن سی سال دیگر باید بچهام را که یحتمل همسنوسالِ الآنِ خودم است نصیحت کنم، و نمیتوانم کارهایی که خودم الآن میکنم را آنموقع به او بگویم نکن. راستش را بخواهید احساس میکنم اگر الآن ننویسم، فردا نمیتوانم به وجدانم اجازه بدهم که دست به قلم ببرد و در مورد یک موضوع اجتماعی بنویسد، هرچند که نظر الآنم چرند و پرند و اشتباه باشد. باری، فعلن بیش از دوهزار کلمۀ شه دربارۀ 196 ساعت گذشته دارم که با بغضی سنگین نوشته شدهاند. امیدوارم بتوانم مرتبشان کنم، دستی به سرورویشان بکشم، کمترشان کنم، بیشترشان کنم، و درنهایت بگذارمشان اینجا.
کیفیتِ درستودرمونش رو از اینجا بشنوید.
شعر و صدا: ابوالفضل زرویی نصرآباد
پینوشت: ده روزی هست که میون گیجی و منگیِ ناشی از شرایط و فکر و خیالِ پیوسته و بالا و پایینکردنِ اتفاقاتِ رخداده، هر وقت فرصت کردهم نشستهم به گوشدادنِ صدای زرویی و آلبوم بامعرفتهای عالم» تا آرامش صداش کمی آرومم کنه. چهقدر خوبه محبوب دل مردم باشی و ناخودآگاه به دلشون بشینی. چهقدر خوبه ساده باشی و بیپالایش. چهقدر خوبه زروییبودن. کسی که بعد از یک سال از نبودنش، هنوز هم برام زندهست.
سؤال چیئه؟
یکی از شبهای اوایل زمستون بود. در حال برگشتن از دانشگاه به خوابگاه بودم و م تلفنی صحبت میکردم. بعد از صحبتهای مرسوم، حرفهامون گشت سمت بدفهمیهای دانشجوهای دبیریِ ریاضیِ مادرم. حقیقت اینه که بخش زیادی از صحبتهای تلفنی ما دو نفر، خارج از احوالپرسیها و حرفهای مادر-پسریِ معموله. وقتی صحبت از روزمرگیها و آخرین اخبار خونواده تموم بشه، اصولن چنددقیقهای هم در مورد مسائل علمی، مثل همین کجفهمیهای جالب دانشجوها یا فلانمبحث ریاضی که موردعلاقۀ من هم هست صحبت میکنیم. اون شب مادرم یکی از سؤالهایی که به دانشجوهای دبیریِ ریاضیش دادهبود رو همراه با بعضی از جوابهای اونها بهم گفت. در نظرم جالب افتاد و برای همین تصمیم گرفتم که خودم هم با سؤالی مشابه یه دادهگیری کوچیک انجام بدم. این شد که چند روز پیش توی اینستاگرام از ملت پرسیدم که: یه شیر آب، استخری رو توی 1ونیم ساعت پر میکنه و یه شیر آب دیگه همون استخر رو توی 3 ساعت. اگه دوتاش رو با هم باز کنیم، استخر توی چندساعت پر میشه؟» و دو گزینۀ 4ونیم ساعت و 2 ساعت رو گذاشتم پیشِ روشون تا یکی رو انتخاب کنن. (قبل از اینکه ادامۀ متن رو بخونید، کمی فکر کنید. جواب شما چیئه؟)
جوابِ ملت چی بود؟ جوابِ درست چیئه؟
اگه سؤال رو درست فهمیدهباشیم، خیلی راحت میتونیم یه حد بالا برای جواب تعیین کنیم. و اگه این کار رو انجام بدیم میبینیم که هیچکدوم از دوتا گزینۀ بالا درست نیستن. چرا؟ خب، وقتی یکی از شیرها بهتنهایی استخر رو توی 1ونیم ساعت پر میکنه، بدیهیئه که اگه یه شیر دیگه بیاد کمکش، در این حالت حتمن استخر توی زمانی کمتر از 1ونیم ساعت پر میشه؛ حتا اگه شیر دوم قدرت زیادی نداشته باشه و بهتنهایی توی صد سال استخر رو پر کنه! این که از پاسخ درست، اما جوابهایی که ملت دادن (و نتیجۀ نهاییش رو میتونید توی نمودار زیر ببینید) بسیار جالبن و موضوع خوبین برای اینکه کمی بررسیشون کنیم و ببینیم که چه عواملی باعث میشه که ملت نتونن به این سؤال جواب درست بدن.
چرا 4ونیم ساعت؟
بیاید از پرتترین جواب شروع کنیم. (ببخشید اگه جواب اولیۀ شما همین گزینه بود!) در مجموع، 13 نفر این گزینه رو انتخاب کردهن. چرا باید کسی این گزینه رو انتخاب کنه؟ چیزی که مشخصه اینه که افرادی که این گزینه رو انتخاب کردهن -صرفنظر از مفهوم سؤال- اومدهن 1ونیم ساعت و 3 ساعت رو با هم جمع کردهن و تمام! چرا؟ چون این دسته اصلن مفهوم سؤال رو درک نکردهن و همونطور که توی ناخودآگاهشون دوتا شیر آب رو کنار همدیگه گذاشتهن و باز کردهن، اعداد توی سؤال رو هم کنار همدیگه گذاشتهن و جمع کردهن. پس مشکل اول اینه که بعضی افراد اصلن مسئله رو درست درک نمیکنن، و به همین دلیل، طبیعتن شانسی هم برای درست پاسخدادن بهش ندارن.
چرا 2 ساعت؟
اما چی توی ذهن بیش از نیمی از پاسخدهندهها گذشته که گزینۀ 2 ساعت رو انتخاب کردهن؟ من اسم این چیز رو میذارم سندروم کنکور! کنکور شما رو جوری بار میآره که در برخورد با یه مسئله دنبال جواب درست نباشید، بلکه بهجاش دنبال حذف گزینههای غلط باشید و از این راه به جواب درست برسید. مطمئنن تعداد زیادی از کسایی که این گزینه رو انتخاب کردهن، با خودشون گفتهن که وقتی یکی از شیرها توی 1ونیم ساعت استخر رو پر میکنه و شیر دیگه توی 3 ساعت، امکان نداره که با همدیگه توی 4ونیم ساعت استخر رو پر کنن، پس این گزینه حذف میشه و اون یکی گزینه درسته. اگه شما جزء کسایی هستید که در نگاه اول این گزینه رو انتخاب کردید، شاید برگردید و به من بگید که خب چرا جواب درست رو توی گزینهها نیاوردی؟! اگه گزینۀ 1 ساعت رو میآوردی ما درست جواب میدادیم!» و خب باید بگم که در این صورت من هم جواب میدم که بله! در تواناییهای شما که شکی نیست! ولی بیا قبول کنیم که اگه سؤال رو درست درک کردهبودی، موقعی که میخواستی روی گزینۀ 2 ساعت ضربه بزنی، باید از ذهنت میگذشت که وقتی یه شیر بهتنهایی توی 1ونیم ساعت استخر رو پر میکنه، چهطور وقتی یه شیر دیگه میآد کمکش زمانِ پرشدنِ استخر بیشتر میشه!»
حالا جوابِ دقیق چنده؟
تا اینجای کار استدلال کردیم که جواب نهایی باید حتمن کمتر از 1ونیم ساعت باشه؛ اما حالا چهطور میتونیم جواب نهایی رو بهدست بیاریم؟ کافیئه ببینیم بعد از گذشت یک ساعت چهقدر از استخر پر میشه، یعنی بهنوعی سرعت پرشدن استخر توسط شیرها رو حساب کنیم. این پارامترها پارامترهایی هستن که در حالتی که هر دو شیر بازن میتونیم با هم جمعشون کنیم. شیر اول توی 1 ساعت، 2/3 استخر رو پر میکنه، یعنی سرعتش 2/3 استخر بر ساعته (!)، شیر دوم هم توی یک ساعت 1/3 استخر رو پر میکنه، یعنی سرعتش 1/3 استخر بر ساعته. پس وقتی هر دوتا شیر رو با هم باز کنیم، توی هر ساعت 3/3 استخر رو پر میکنن، که یعنی در کل 1 ساعت طول میکشه تا کل استخر پر بشه. خوشبختانه 37 نفر (حدود یکسوم پاسخدهندهها) فریب گزینههایی که جلوشون بود رو نخوردن و جواب درست رو جداگونه برام فرستادن. حالا یا جواب دقیق رو گفتن، یا به همین نکته اشاره کردن که جواب درست باید کمتر از 1ونیم ساعت باشه، که از نظر من کافیئه و نشوندهندۀ اینه که سؤال رو کاملن درک کردهن.
موردِ عجیبتر!
این سؤال رو توی یکی از مهمونیهای خونوادگیِ چند روز پیش هم مطرح کردهم، اما اینبار گزینهای رو مشخص نکردم و صرفن گفتم که جوابهاتون رو بگید. یکی از جوابها 2ساعتوربع بود! چرا 2 ساعتوربع؟ چون پاسخدهنده در اقدامی انقلابی میانگینِ 1ونیم ساعت و 3 ساعت رو گرفت و به این جواب رسید! حالا اینکه دقیقن چی توی ذهنش گذشته، دیگه من ایدهای براش ندارم! بهنظر شما چرا باید این مسئله رو به میانگینگیری ربط داد؟
پردۀ نخست
صبحِ شنبه بود. ساعت 8ونیم کیهانشناسی داشتم. میدانستم دکتر ابوالحسنی حتمن تحت تأثیر اتفاق دیروز است. رسیدم دانشگاه. کیفم را داخل کلاس گذاشتم و بیرون آمدم. روی یکی از صندلیهای لابی طبقۀ 1 دانشکده نشستم و آرامآرام 27 ساعت گذشته را در ذهنم مرور کردم. تا حالا نشدهبود که دکتر بیش از یکی-دو دقیقه تأخیر داشتهباشد. اینبار بعد از 8 دقیقه بالاخره از پلهها پایین آمد. از دور سلامی کردم و پشت سرش وارد کلاس شدم. چشمانش بهوضوح قرمز بود، اما -بهزور- لبخندش را نگه داشتهبود. گفت نمیداند باید چه بگوید. گفت گاهی اوقات حقیقت همینقدر محکم میخورد توی صورت آدم. گفت از دیروز حالش سر جایش نیست. گفت آن مرد را از نزدیک دیدهبوده. گفت چهقدر خاکی بوده و خالی از غرور. و بعد درسش را آغاز کرد و با لبخند همیشگیاش غرق شد در نوشتن معادلات و حرفزدن از فصل 10 واینبرگ و بررسی تورم بهعنوان آغازی بر افتوخیرهای کیهانی. قرمزیِ چشمانش کمکم محو شد. میدانم چهقدر عاشق تدریس است. میدانم اگر آن روز هر کاری به غیر از تدریس میخواست انجام دهد نمیتوانست. میانۀ کلاس استراحتی کوتاه داد و رفت تا لیوان چایش را پر کند. وقتی برگشت معلوم بود که دوباره پرندۀ ذهنش پر کشیده سمت اتفاق روز گذشته. خواست از دیدارش با سردار بگوید. از قبلش شروع کرد و بین صحبتهایش بارها گفت که نمیدانم باید اینها را بگویم یا نه. گفت چندمدت پیش پسر بشار اسد آمدهبود ایران، بیخبر و غیررسمی و در قالب سفری شخصی. گفت 18-19 ساله است و قیافهاش بیشتر به مادرش رفته و اروپاییطور است. گفت مانند پدربزرگش اسمش حافظ است، حافظ اسد. اینجا که رسید به یکی از بچههای ارشد آخر کلاس اشاره کرد و گفت که فلانی تو هم دیدیش! گفت المپیاد ریاضی میخوانده و انگار در کشورش هم مدال آورده. از ساده و بیپالایش بودنش گفت. گفت سردار به او گفتهبود تا وقتی در ایران هستی پدرت منم. گفت وقتی رسیدهبود ایران گفتهبود میخواهم شریف را ببینم و آنها هم با خودشان گفتهبودند بدهیمش دست کی که در شریف بگرداندش و رسیدهبودند به ابوالحسنی. گفت قضیه را که با من در میان گذاشتند به یک شرط قبول کردم و آن هم اینکه بعدش فرصتی بدهند تا با سردار دیدار کنم. بعد کمی از روزی گفت که رفتهبود و آوردهبودش شریف. آخر کار هم دوباره با خنده گفت نمیدانم درست بود اینها را بگویم یا نه، اما خیالی نیست، اگر جایی بگویید هم من تکذیب میکنم! سپس از دیداری گفت که مدتی بعدش با سردار داشته. گفت یک روز زنگ زدند و گفتند جلسهای هست و بیا؛ و وقتی رفتم دیدم که سردار هم هست. از صحبتهایشان گفت. از منش و سادگیاش گفت. گفت و گفت و گفت تا بغض کرد. از این گفت که سردار از اهمیت کار در دانشگاه برای تربیت دانشجویان گفتهبود. این را گفت و برگشت سمت تخته و اضافه کرد که نمیدانم واقعن کارم را خوب انجام میدهم یا نه. بعد، از آخر دیدار گفت. از انگشتری که از سردار گرفتهبود و در دستش بود. اضافه کرد وقتی سردار انگشتر را بهم داد گفت که خیلی از این انگشتر خوشم نمیآید، این فعلن باشد تا دفعۀ بعد یکدانه بهترش را بهت بدهم. به اینجای صحبتهایش که رسید لبخند تلخی زد. دفعۀ بعدی در کار نبود.
پردۀ دوم
ظهر روز واقعه با گوشی مادرم تماس گرفتم. پدرم گوشی را برداشت و آخرین اخبار هواپیما را از من جویا شد؛ اینکه چندتا شریفی در پرواز بودهاند و آیا میشناختمشان یا نه. حرفهایمان که تمام شد، گفتم گوشی را بدهند به مادرم. ثانیهای بعد صدای مادرم را از آن سمت تلفن شنیدم که میگفت نمیخواهد با من صحبت کند، چون برای چندمینبار در چند روزِ گذشته قرار است در مورد مسئلهای حرف بزنیم که اعصابش را خورد میکند. راست میگفت. شهادت سردار و داستانِ شروع جنگ و کشتههای کرمان چیزهایی نیستند که بشود مرگ 176 نفر دیگر را هم دنبالشان آورد. روزهای بعد روزهای بدی بود. بهصورت مستقیم هیچکدام از مسافران پرواز 752 هواپیمایی اوکراین را نمیشناختم، اما بعضن جزء دوستانِ سالبالاییهایی بودند که با هم در ارتباطیم. الآن که دارم این کلمات را مینویسم یاد فریادهای پدر یکی از دانشجویان سابقنشریفی میافتم. همان فریادهایی که در چندقدمیِ خودم هوا را میشکافتند و کلیپش هم همهجا پخش شد. بگذریم، برگردیم به عقب. از صبح شنبه اما همهچیز بدتر شد، حال من هم. اول صبح که خبرِ خطای انسانی آمد و لهم کرد و چندساعت بعد هم -که داشت حالم کمی بهتر میشد- ناگهان نخستین آشناها را در بین مسافران هواپیما پیدا کردم و دوباره له شدم. پریسا و ریرا، همسر و دختر حامد اسماعیلیون. حامد اسماعیلیون را بهخاطر شمارۀ نخست ناداستان میشناسم، از روز رونمایی مجله که رفتهبودم مرکز نبشی. مجله را خریدم و جلد پلاستیکی رویش را کندم و بعد از اینکه از محمد طلوعی خواستم تا برایم امضایش کند، کناری ایستادم و صفحهها را آرامآرام ورق زدم. صفحههای تبلیغاتی و تبریک پیشپیشِ سال 98 را رد کردم و رسیدم به نخستین صفحۀ اصلی مجله که چندکلمهای بود از مسکوب در مورد نوروز. صفحه زدم و اطلاعات مجله را سریع مرور کردم. صفحه زدم و رسیدم به فهرست. همانلحظه، بین همۀ عنوانها، عنوانِ یکی از متنهای بخش روایتهای زندگی نظرم را جلب کرد: هوم». اعراب نداشت. اولِ کار آنچیزی خواندمش که به نشانۀ تایید بهکار میبریم. بعد یادم افتاد که موضوع شمارۀ نخست خانه است و این هوم هم حتمن همان home است. چشمم گشت سمت اسم نویسندهاش: حامد اسماعیلیون». از همان لحظه هوم و حامد اسماعیلیون ناخودآگاه در ذهنم حک شدند. بعد از خواندن متن هم اثری که از خودشان توی ذهنم گذاشتند عمیقتر شد. متن کوتاهی بود، اما برای من شد یکی از بهترین متنهای این شماره و کلی باهاش کیف کردم. این شد که خط سیر متن و روایتی که حامد اسماعیلیون تعریف کردهبود در ذهنم ماند. آن روز صبح که خبردار شدم همسر و دختر حامد اسماعیلیون هم در آن پرواز بودهاند، شمارۀ نخست ناداستان کنار دستم نبود اما در ذهنم کلِ روایت هوم را مرور کردم. حامد اسماعیلیون در هوم قسمتی از داستان مهاجرت خانوادهشان به کانادا را روایت کرده و بهطبع از پریسا و ریرا هم یاد کرده. سخت است بهواسطۀ کلمات با شخصیتهایی واقعی آشنا شدهباشی و مدتی بعد ببینی اینطور پرپر شوند. امروز که اصفهانام، شمارۀ نخست ناداستان را از کتابخانهام برداشتم و دوباره آرامآرام همۀ صفحهها را ورق زدم تا رسیدم به فهرست. نگاهم چرخید سمت قسمت پایینی صفحه. جایی که برای هر متن بعد از خواندنش یکیدو جمله نوشتهام. برای هوم نوشتهبودم: در مورد روزهای اول مهاجرت به کانادا و مستقرشدن در هانوورکلا! جملات و حسهای قشنگِ خوبی داشت!» هانوورکلا را که خواندم لبخندی روی لبم نشست. دست انداختم بین صفحات و صفحۀ 139 را آوردم و شروع به خواندن کردم. رسیدم به این جمله: صبح از هانوور، روستای کوچکی در قلبِ برفی ایالت، تا واترلو رانندگی کردهبودیم. من به آنجا میگویم هانوورکلا، جایی است بین وایرتوندره و دورهامِ سُفلا.» لبخندم بزرگتر شد. اما دیری نپایید که پای پریسا و ریرا هم به کلماتی که جلوی رویم بود باز شد و اخمهایم در هم رفت. داستان اصلی هوم در مورد این است که در جایی افسر ادارۀ مهاجرت کانادا به نگارنده میگوید: پس مراسم سوگندنامهی تابعیت را میگذاریم برای وقتی که به خانه برگشتید.» و نگارنده گیج میشود که چهطور میشود در ایران سوگند خورد. زیرا برای او خانه» یعنی ایران و برای افسر ادارۀ مهاجرت کانادا یعنی کانادا. و این کشمکش ذهنی چنددقیقهای ادامه دارد تا بالاخره نگارنده منظور افسر ادارۀ مهاجرت را میفهمد. کلاه مشکی را سرم میگذارم، بلند میشوم و با او دست میدهم. مناقشه بیفایده است. هوم» در ذهن من جاری است و خودم میدانم کجاست. ممکن است طبق اوراق ادارههای صدور روادید در این گوشه و آن گوشهی دنیا معنای دیگری بیابد اما در ذهن من میتواند از آنجا تا اینجا، از روزی آفتابی در ارتفاعات البرز تا شبی برفگیر در هانوورکلا را در بر بگیرد.» این کلمات کلماتِ آخر هوم بود. وقتی دوباره متن را به پایان رساندم، چشم گرداندم و روی خط اول صفحۀ آخر ایستادم. . ریرا میرود تا با همکلاسیهایش در اتاق بازی بازی کند.» بارها و بارها این جمله را خواندم و بغض کردم. ریرا میرود تا با همکلاسیهایش در اتاق بازی بازی کند. نه. دیگر ریرا نمیرود تا با همکلاسیهایش در اتاق بازی بازی کند. ریرا دست در دستِ مادرش میرود جایی دور، خیلی دور.
پرده میافتد
شاید خوب باشد تا از ناداستان فاصله نگرفتهایم، نگاهی هم به متن زیر بیندازیم. این کلمات قسمتی کوتاه از متن خرابههای بیشکوه» است که محمد طلوعی در مورد سفرش به سوریه در شمارۀ سوم ناداستان که موضوعش سفر بود نوشته، در زمانی که تازه ارتش آزادیبخش سوریه راه افتادهبود و خبری از گروه مستقلی به اسم داعش نبود.
قرار بود با یک زندانی ی سابق مصاحبه کنیم، زندانیای که سیوپنج سال در زندان اسد پدر و پسر بود. ندیده فکر میکردم او همهی آن چیزی است که میخواهم از دمشق ببینم، همهی صفتهای پنهانی که دمشق دارد. یک شرح مختصری از زندگیاش خوانده بودم، عادل نعیسه عضو حزب کمونیست سوریه. هفتادویک ساله. متولد دمشق، فارغالتحصیل حقوق از دانشگاه دمشق. عکسش را هم دیدم. سری تاس با موهای سفید کنار شقیقه، چشمهایی سبز، چشمهایی که غم دارد، دندانهایی ردیف و سفید که حاصل سالها مراقبت در زندان بود و صورتی گلانداخته انگار هر دقیقه سرش را برگردانده و یک قلپ از بغلی کنیاکش نوشیده. عادل نعیسه را وقتی دیدم همهی آنها بود جز آن آدم غمناکی که خیال میکردم. ریشش را همین دو دقیقه قبل از اینکه ما برسیم تراشیده بود، پیراهن سهدکمهی سفیدی پوشیده بود و خنده از لبهاش نمیافتاد. به عنوان یک زندانی طولانیمدت نه عبوس بود نه دلشکسته نه شبیه زندانیهای چپ وطنیای که میشناختم از کسی طلبکار بود یا نمیدانم شاید فرصت نکرد این چیزها را نشانم بدهد یا زبانش آنقدر خوب نبود که بتواند به انگلیسی شکایت کند. در عوض شور و شوق تغییر داشت. این نیاز و شور به تغییر در همان ورودی خانهاش پیدا بود. خانهای دو طبقه بود کنار یکی از شاخههای رودخانهی برادا. آب همین رودخانه است که بخار میشود و به تپههای شمال شهر گیر میکند و شهر را شبیه شهری کنار دریا شرجی میکند. ورودی خانه که باغچهی کوچکی دارد پر است از درختچههای یاسمین. بوی گلها همهجا را برداشته وگرنه من از کجا میتوانستم بفهمم این درختچهها چی هستند. خانه ستونهای بلند دارد و با سنگهای سفیدی ساخته شده که رگههای اخرایی دارند. دستانداز پنجرهها و ایوان مشرف به باغ آهن سیاه است. همه چیز مال یک قرن پیش است حتی پلاک خانه. توی خانه معلوم میشود خانه سالها خالی بوده. تمام این سالها که عادل نعیسه در زندان بوده کسی نبوده در خانه زندگی کند. مادر و پدرش قبلا مرده بودند و برادرهاش که عضو حزب بودهاند بعد از دستگیری او همه رفتهاند آمریکا. می گویم: بامزه نیست که همهی چپها از یک جایی میرند آمریکا.»
میگوید: شاید چون آدم از هر چیزی متنفره کمی هم دوستش داره. خیلی وقتها آدمها احساساتشون رو درست تشخیص نمیدند.»
میگوید تمام این سالها که در زندان بوده میدانسته این اتفاق بالاخره میافتد، میدانسته این شکاف واقعی است و فقط نیاز به یک گُوِه داشته تا شکاف اجتماعی را عمیقتر کند. وقتی حزب بعث اینهمه به همهچیز و همهجا مسلط شده باید انتظار همچین اتفاقهایی را میداشته.
میگویم: چی در زندان بوده که این اتفاقات را برایش قابل پیشبینی میکرده؟»
میگوید: اخوانیها، کثافتی که توی سرشان بود. اسد و بشار حیواناند ولی اینها که میآیند حیوانترند. من در این شرایط اگر مجبور باشم انتخاب کنم طرفدار اسد میشوم. من با اینها در سلول بودم، من با اینها حرف زدم، با اینها بحث کردم.»
هنوز داعش نیامده، هنوز حرفهایی که عادل میزند شبیه پیشگوییهای کاساندر است. ارتش آزاد صورتی واقعا آزاد دارد. بشار در منفورترین صورتش است. تصویر رسانهها از سوریه کشوری است که یک حزب و یک آدم به گوی آتش تبدیلش کرده. حرفهای عادل نعیسه را همپالکیهای سابق و معارضین امروز هم قبول ندارند، خیال میکنند او خودش را به چیزی فروخته. وقتی در تلویزیون رسمی سوریه میآید و این حرفها را میزند همه از دوست و دشمن برایش شیشکی میبندند. او اما هیچچیزی برای از دست دادن یا به دستآوردن ندارد. میپرسم: اگر این آشتیای که از آن حرف میزنید محقق شود چهکار میکنید، میخواهید در دولت باشید یا مثلا در مجلس؟ فکر میکنید کجا بیشتر مثمر ثمرید؟»
میدانم سوالم خیلی الکی است، رویم نمیشود بپرسم این چیزها که میگویی این تملقها که از اسد میکنی عوضش چه میخواهی، به خاطر همین سوالم را زرورق میکنم.
میخندد، بعد کمی فکر میکند و بلندتر میخندد، میگوید: فکر میکنی من چیزی میخوام؟ اگر همهچیز خوب بشه اگر از این کثافتی که هستیم دربیاییم دوباره من رو میگیرن میبرن زندان. چون اونوقت قرار نیست من بین دشمنان امروز انتخاب کنم، اونوقت حتما به بشار باید فحش بدم بنابراین دوباره میگیرنم میبرنم زندان.»
آن لحظهای که میخندید انگار دوباره خودش را در زندان دیده بود، دوباره در یک جایی که نصف عمرش را گذرانده بود و این به خندهاش انداخته بود، این چند روز و ماهی که از زندان بیرون بود برایش شبیه شوخی بود.
پینوشت1: فکر میکنم همینقدر کافی است، که -بقیهاش را- تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی.
پینوشت2: عنوان برگرفته از بیتی از حسین جنتی است:
گاه غافل سر بریدیم از برادرهای خویش / دید اندک بود و شب تاریک و خنجر نابلد
سؤال چیئه؟
یکی از شبهای اوایل زمستون بود. در حال برگشتن از دانشگاه به خوابگاه بودم و م تلفنی صحبت میکردم. بعد از صحبتهای مرسوم، حرفهامون گشت سمت بدفهمیهای دانشجوهای دبیریِ ریاضیِ مادرم. حقیقت اینه که بخش زیادی از صحبتهای تلفنی ما دو نفر، خارج از احوالپرسیها و حرفهای مادر-پسریِ معموله. وقتی صحبت از روزمرگیها و آخرین اخبار خونواده تموم بشه، اصولن چنددقیقهای هم در مورد مسائل علمی، مثل همین کجفهمیهای جالب دانشجوها یا فلانمبحث ریاضی که موردعلاقۀ من هم هست صحبت میکنیم. اون شب مادرم یکی از سؤالهایی که به دانشجوهای دبیریِ ریاضیش دادهبود رو همراه با بعضی از جوابهای اونها بهم گفت. در نظرم جالب افتاد و برای همین تصمیم گرفتم که خودم هم با سؤالی مشابه یه دادهگیری کوچیک انجام بدم. این شد که چند روز پیش توی اینستاگرام از ملت پرسیدم که: یه شیر آب، استخری رو توی 1ونیم ساعت پر میکنه و یه شیر آب دیگه همون استخر رو توی 3 ساعت. اگه دوتاش رو با هم باز کنیم، استخر توی چندساعت پر میشه؟» و دو گزینۀ 4ونیم ساعت و 2 ساعت رو گذاشتم پیشِ روشون تا یکی رو انتخاب کنن. (قبل از اینکه ادامۀ متن رو بخونید، کمی فکر کنید. جواب شما چیئه؟)
جوابِ ملت چی بود؟ جوابِ درست چیئه؟
اگه سؤال رو درست فهمیدهباشیم، خیلی راحت میتونیم یه حد بالا برای جواب تعیین کنیم. و اگه این کار رو انجام بدیم میبینیم که هیچکدوم از دوتا گزینۀ بالا درست نیستن. چرا؟ خب، وقتی یکی از شیرها بهتنهایی استخر رو توی 1ونیم ساعت پر میکنه، بدیهیئه که اگه یه شیر دیگه بیاد کمکش، در این حالت حتمن استخر توی زمانی کمتر از 1ونیم ساعت پر میشه؛ حتا اگه شیر دوم قدرت زیادی نداشته باشه و بهتنهایی توی صد سال استخر رو پر کنه! این که از پاسخ درست، اما جوابهایی که ملت دادن (و نتیجۀ نهاییش رو میتونید توی نمودار زیر ببینید) بسیار جالبن و موضوع خوبین برای اینکه کمی بررسیشون کنیم و ببینیم که چه عواملی باعث میشه که ملت نتونن به این سؤال جواب درست بدن.
چرا 4ونیم ساعت؟
بیاید از پرتترین جواب شروع کنیم. (ببخشید اگه جواب اولیۀ شما همین گزینه بود!) در مجموع، 13 نفر این گزینه رو انتخاب کردهن. چرا باید کسی این گزینه رو انتخاب کنه؟ چیزی که مشخصه اینه که افرادی که این گزینه رو انتخاب کردهن -صرفنظر از مفهوم سؤال- اومدهن 1ونیم ساعت و 3 ساعت رو با هم جمع کردهن و تمام! چرا؟ چون این دسته اصلن مفهوم سؤال رو درک نکردهن و همونطور که توی ناخودآگاهشون دوتا شیر آب رو کنار همدیگه گذاشتهن و باز کردهن، اعداد توی سؤال رو هم کنار همدیگه گذاشتهن و جمع کردهن. پس مشکل اول اینه که بعضی افراد اصلن مسئله رو درست درک نمیکنن، و به همین دلیل، طبیعتن شانسی هم برای درست پاسخدادن بهش ندارن.
چرا 2 ساعت؟
اما چی توی ذهن بیش از نیمی از پاسخدهندهها گذشته که گزینۀ 2 ساعت رو انتخاب کردهن؟ من اسم این چیز رو میذارم سندروم کنکور! کنکور شما رو جوری بار میآره که در برخورد با یه مسئله دنبال جواب درست نباشید، بلکه بهجاش دنبال حذف گزینههای غلط باشید و از این راه به جواب درست برسید. مطمئنن تعداد زیادی از کسایی که این گزینه رو انتخاب کردهن، با خودشون گفتهن که وقتی یکی از شیرها توی 1ونیم ساعت استخر رو پر میکنه و شیر دیگه توی 3 ساعت، امکان نداره که با همدیگه توی 4ونیم ساعت استخر رو پر کنن، پس این گزینه حذف میشه و اون یکی گزینه درسته. اگه شما جزء کسایی هستید که در نگاه اول این گزینه رو انتخاب کردید، شاید برگردید و به من بگید که خب چرا جواب درست رو توی گزینهها نیاوردی؟! اگه گزینۀ 1 ساعت رو میآوردی ما درست جواب میدادیم!» و خب باید بگم که در این صورت من هم جواب میدم که بله! در تواناییهای شما که شکی نیست! ولی بیا قبول کنیم که اگه سؤال رو درست درک کردهبودی، موقعی که میخواستی روی گزینۀ 2 ساعت ضربه بزنی، باید از ذهنت میگذشت که وقتی یه شیر بهتنهایی توی 1ونیم ساعت استخر رو پر میکنه، چهطور وقتی یه شیر دیگه میآد کمکش زمانِ پرشدنِ استخر بیشتر میشه!»
حالا جوابِ دقیق چنده؟
تا اینجای کار استدلال کردیم که جواب نهایی باید حتمن کمتر از 1ونیم ساعت باشه؛ اما حالا چهطور میتونیم جواب نهایی رو بهدست بیاریم؟ کافیئه ببینیم بعد از گذشت یک ساعت چهقدر از استخر پر میشه، یعنی بهنوعی سرعت پرشدن استخر توسط شیرها رو حساب کنیم. این پارامترها پارامترهایی هستن که در حالتی که هر دو شیر بازن میتونیم با هم جمعشون کنیم. شیر اول توی 1 ساعت، 2/3 استخر رو پر میکنه، یعنی سرعتش 2/3 استخر بر ساعته (!)، شیر دوم هم توی یک ساعت 1/3 استخر رو پر میکنه، یعنی سرعتش 1/3 استخر بر ساعته. پس وقتی هر دوتا شیر رو با هم باز کنیم، توی هر ساعت 3/3 استخر رو پر میکنن، که یعنی در کل 1 ساعت طول میکشه تا کل استخر پر بشه. خوشبختانه 37 نفر (حدود یکسوم پاسخدهندهها) فریب گزینههایی که جلوشون بود رو نخوردن و جواب درست رو جداگونه برام فرستادن. حالا یا جواب دقیق رو گفتن، یا به همین نکته اشاره کردن که جواب درست باید کمتر از 1ونیم ساعت باشه، که از نظر من کافیئه و نشوندهندۀ اینه که سؤال رو کاملن درک کردهن.
موردِ عجیبتر!
این سؤال رو توی یکی از مهمونیهای خونوادگیِ چند روز پیش هم مطرح کردهم، اما اینبار گزینهای رو مشخص نکردم و صرفن گفتم که جوابهاتون رو بگید. یکی از جوابها 2ساعتوربع بود! چرا 2ساعتوربع؟ چون پاسخدهنده در اقدامی انقلابی میانگینِ 1ونیم ساعت و 3 ساعت رو گرفت و به این جواب رسید! حالا اینکه دقیقن چی توی ذهنش گذشته، دیگه من ایدهای براش ندارم! بهنظر شما چرا باید این مسئله رو به میانگینگیری ربط داد؟
یا به تعداد آدمها راه هست برای رسیدن به جمع نسبیتیِ سرعتها!»
نسبیت خاص -برای ذهن گالیلهای ما- نتیجههای اولیۀ غریب و درعینحال دوستداشتنیای دارد. ساختار ریاضی زیبا و محکم این نظریه و تمام نتیجههای عجیبوغریب آن با شروع از 2 اصلی که اینشتین فرض کرد بهراحتی قابل ردیابی هستند، یعنی اصل نسبیت و اصل ثابتبودن سرعت نور از دیدگاه دستگاههای مرجع مختلف. اصل نسبیت -در یک کلام- نمودِ تماموکمالِ زیباییشناسی فیزیکدانها است. این اصل بیان میکند که تمام دستگاههای مرجع با یکدیگر همارزند و قوانین فیزیک در آنها شکل یکسانی دارند. به نظرتان فرض منطقیای نمیآید؟ اشکال ندارد! فرض کنید اینطور نبود. اگر قوانین فیزیک فقط برای شمایی که بیحرکت نشستهاید و دارید این کلمات را میخوانید کار میکردند و برای منی که نسبت به شما در حال حرکتام و دارم برایتان آبپرتقال میآورم نتایج اشتباه میدادند، به چهدرد میخوردند! (دستِکم به درد من که نمیخوردند!) اصل دوم، همان چیزی است که اینشتین در مقالۀ معروف سال 1905 / 1284 خود، یعنی پیرامون الکترودینامیک اجسام متحرک» که منجر به تولد نسبیت خاص شد، آن را فرض کرد. در حال حاضر میدانیم که میتوان از این اصل چشم پوشید و بهجای آن از اصلِ همگنی فضا و زمان و همسانگردی فضا استفاده کرد. اصل نسبیت به همراه اصل اخیر دقیقن به همان نتایج قبلی منجر میشود و تغییری در نظریۀ نسبیت خاص بهوجود نمیآورد. بهویژه وجود یک سرعت ثابت جهانی که از دید تمام دستگاههای مرجع لایتغیر است (همان سرعت نور) بیدرنگ از پذیرفتن این دو اصل ناشی میشود.
در این نوشته میخواهیم از 3 دیدگاه مختلف یکی از نتایج جالب نسبیت خاص را بررسی کنیم، یعنی رابطۀ جمع نسبیتی سرعتها. ذهن گالیلهای ما میگوید که اگر من -در طول یک خط راست- با سرعت u نسبت به شما در حال دورشدن از شما باشم و خورشید هم -در طول همان خط راست- با سرعت v نسبت به من در حال دورشدن از من باشد، آنگاه او از دیدگاه شما دارد با سرعت w=u+v از شما دور میشود. اما در چارچوب نسبیت خاص این نتیجه صحیح نیست و فقط در سرعتهای بسیار کمتر از سرعت نور تقریب نسبتن خوبی از جواب دقیق را به ما میدهد. داستان از همان اصلی که اینشتین فرض کرد سرچشمه میگیرد، یعنی ثابتماندن سرعت نور از دیدگاه دستگاههای مرجع مختلفی که نسبت به یکدیگر با سرعت ثابت در حال حرکتاند. نمودِ این جمله چیست؟ یعنی اگر شما -همانطور که سر جایتان نشستهاید- یک پرتوی نور را (به هر روشی!) بتابانید میبینید که آن پرتو با سرعت ثابت c از شما دور میشود. من هم که با سرعت u در حال دورشدن از شما هستم اگر پرتوی نوری را در همان جهت بتابانم میبینم که آن پرتو با سرعت c از من دور میشود. تا اینجا درست. حال نکتۀ حائز اهمیت اینجاست که شما پرتوی من را هم اینطور میبینید که انگار با سرعت c از شما دور میشود، و نه c+u! (شاید بهتر میبود از فعل دیدن» استفاده نکنم، زیرا دیدن سازوکار خاص خودش را دارد که قبلن در این مقاله یکی از وجوه آن را بررسی کردهام. بههرحال، حتمن متوجه میشوید که منظورم این است که سرعت هر دو پرتوی نوری که منِ در حال حرکت تاباندهام و آنی که خود شما تاباندهاید نسبت به شما برابر c است.) همین نکته شاخکهایمان را تیز میکند که رابطۀ گالیلهای جمع سرعتها کامل نیست و نیاز به اصلاح دارد.
اگر تنها چندجلسه سر یک کلاس استاندارد نسبیت خاص نشسته باشید، میتوانید رابطۀ جمع نسبیتی سرعتها را در یک خط از روی تبدیلات لورنتز بهدست آورید. این کاری است که علیالاصول هر دانشجوی فیزیکی باید قادر به انجام آن باشد. اما نکتهای که من را به نوشتن این کلمات ترغیب کرد این است که اصولن دانشجوهایی که نسبیت خاص را میگذرانند، صرفن به یکمقدار توانایی -شاید اندک، شاید هم زیاد- در محاسبات کورکورانۀ آن میرسند، بدونِ اینکه شهودِ فیزیکی درستوحسابیای از مفاهیم و مسائل مرتبط با آن کسب کنند. همانطور که گفتم، در این نوشته میخواهیم از 3 روش مختلف رابطۀ جمع نسبیتی سرعتها را بهدست آوریم. روش نخست، همان استفاده از تبدیلات لورنتز است. در روش دوم با اتکا به دوتا از نتایج عجیبوغریب نسبیت خاص، یعنی انقباض طول و اتساع زمان، به مسئله حمله میکنیم. در روش سوم اما از هیچمفهوم یا اسمِ عجیبوغریبی استفاده نمیکنیم و صرفن با توجه به همان اصلی که بالاتر در مورد آن صحبت کردیم، یعنی ثابتبودن سرعت نور از دیدگاه دستگاههای مرجع مختلف، سعی میکنیم به رابطۀ صحیح جمع نسبیتی سرعتها برسیم. (اگر پیشزمینۀ فیزیکی خاصی ندارید، پیشنهاد میکنم یکراست بروید سراغ روش سوم. مطمئن باشید چیزی را از دست نمیدهید. اصلن اگر راستش را بخواهید کلِ این کلمات را نوشتهام تا به همین روش سوم برسم! باقیِ زیادهگوییها برای این است که نوشته کامل باشد.)
پس دو دستگاه مرجع S و 'S را در نظر بگیرید که مانند شکل پایین محورهای مختصات آنها موازی است. سرعت دستگاه 'S نسبت به دستگاه S برابر u و در جهت محور x است. همچنین فرض میکنیم مبدأ زمان و مکان هر دو دستگاه در لحظۀ شروع، بر یکدیگر منطبق بودهاند. این پیکربندی را پیکربندی متعارف مینامیم. (فکر میکنم پیکربندی متعارف برگردان خوبی برای Standard Configuration باشد!)
روش نخست: یک دانشجوی فیزیکِ دوستداشتنی!
میدانیم تبدیلات لورنتز در شکل دیفرانسیلی برای پیکربندی متعارف بهشکل زیر هستند:
که در آن c همان سرعت نور است و γ برابر است با . حال سرعت یک جسم متحرک که در جهت محور x حرکت میکند را در دستگاه 'S برابر 'v=dx'/dt و در دستگاه S برابر w=dx/dt در نظر میگیریم. هدفمان این است که با مشخصبودن u و v، سرعت جسم نسبت به دستگاه S یا همان w را محاسبه کنیم. برای این کار کافی است که معادلات تبدیلات لورنتزمان را بر یکدیگر تقسیم کنیم:
در نتیجه بهدست میآوریم:
که همان رابطهای است که بهدنبال آن بودیم. دقت کنید که در حد سرعتهای بسیار کمتر از سرعت نور، جملۀ دوم مخرج بسیار کوچک میشود و عملن میتوانیم از آن در مقابل عدد 1 صرف نظر کنیم. میبینیم که در این تقریب، رابطۀ نهایی تبدیل به همان رابطۀ جمع گالیلهای سرعتها که بالاتر به آن اشاره کردیم، یعنی w=u+v، میشود.
روش دوم: همان دانشجوی فیزیک شهودش را چاشنی کار میکند!
فرض کنید دستگاه 'S قطاری است که با سرعت ثابت u نسبت به دستگاه S حرکت میکند. مانند شکل زیر در قسمتی از قطار یک لامپ قرار میدهیم که سیم D از آن آویزان است. یک میله با سرعت ثابت v نسبت به 'S در داخل قطار حرکت میکند. سرعت این میله نسبت به دستگاه S را برابر w درنظر بگیرید. طول این میله در دستگاه س برابر l0، در دستگاه 'S برابر 'l و در دستگاه S برابر l است. فرض کنید این میله بهصورتی طراحی شدهاست که اگر با سیم D برخورد کند لامپ روشن میشود. حال میخواهیم این اتفاق، یعنی روشنشدن لامپ را از دید ناظرهای هر دو دستگاه S و 'S بررسی کنیم. بگذارید حورا را بهعنوان ناظر دستگاه S و سیدمهدی را بهعنوان ناظر دستگاه 'S درنظر بگیریم!
بیایید از سیدمهدی که داخل قطار است شروع کنیم. از دیدگاه او مسئله بسیار ساده است. او میبیند که لامپ بهمدت Δt'=l'/v روشن خواهد بود. از دیدگاه حورا، میله با سرعت w حرکت میکند، اما برای او لامپ هم با سرعت u در همان جهت در حال حرکت است (بدیهی است که w بزرگتر از u است)، پس او میبیند که لامپ بهمدت روشن خواهد بود. از طرفی طبق پدیدههای انقباض طول و اتساع زمان میدانیم که روابط زیر بین پارامترهای مسئله برقرار است:
با کمی بازیکردن با روابط بالا بهراحتی میتوانیم به نتیجۀ زیر برسیم:
که اگر آن را برحسب w حل کنیم، بهدست خواهیم آورد:
که همان نتیجهای است که از روش نخست بهدست آوردیم. دیدیم که بدون استفادۀ مستقیم از تبدیلات لورنتز و صرفن با درنظرگرفتن مفاهیمی چون انقباض طول و اتساع زمان و البته بررسی مسئلهای مفید و مختصر، توانستیم رابطۀ صحیح جمع نسبیتی سرعتها را بهدست آوریم. خب برویم سراغ روشِ سوم!
روش سوم: تمامی انسانهای 9 تا 99 ساله!
در این روش نیز دوباره با همان قطار روش قبلی (دستگاه 'S) سروکار داریم که با سرعت u نسبت به دستگاه S در جهت x حرکت میکند. اینبار تنها این پیشفرض را در ذهن نگه میداریم که سرعت نور در دستگاههای مرجع متفاوت، ثابت و برابر c است و هر اطلاعات علمی دیگری را از ذهنمان بیرون میریزیم. یادآوری میکنیم که پیکربندیمان هم همان پیکربندی متعارف است. تا اطلاع ثانوی تمام پارامترها را نسبت به S میسنجم. بیایید فرض کنیم در لحظهای معین، یک پرتوی نور و یک شخص، مانند طاها، که در انتهای قطار قرار دارند همزمان شروع به حرکت بهسمت جلوی قطار میکنند. سرعت پرتوی نور را c و سرعت طاها را w در نظر بگیرید. بدیهی است که پرتوی نور در زمانی مانند T، و زودتر از طاها، به جلوی قطار میرسد و مسابقه را میبرد! سپس پرتوی نور از دیوارۀ جلویی قطار بازتاب میشود و به عقب برمیگردد و در زمانی مانند 'T (بعد از بازتاب) دوباره به طاها میرسد. دیدار دوبارۀ پرتوی نور و طاها در محلی نرسیده به دیوارۀ جلویی قطار رخ میدهد که از آن بهاندازۀ کسر f از کل طول قطار L فاصله دارد. توجه کنید که مقدار f مستقل از چارچوب است، زیرا دربارۀ اینکه محل دیدارِ دوباره در کجای قطار است هیچ اختلاف نظری بین ناظرهای مختلف وجود ندارد. حال کار خود را با بررسی سه واقعیت ساده پیش میبریم.
یک. کل مسافتی که طاها از ابتدای حرکت تا مواجهۀ دوباره با پرتوی نور پیموده برابر است با مسافت عقب تا جلوی قطار که پرتوی نور میپیماید، منهایِ مسافتی که پرتوی نور در بازگشت تا محل مواجهه با طاها طی میکند:
دو. مسافتی که پرتوی نور از انتها تا جلوی قطار طی میکند برابر است با طول قطار، بهاضافۀ مسافتی که قطار در طی این مدت میپیماید:
سه. مسافتی که پرتوی نور هنگام بازگشت از جلوی قطار تا رسیدن به طاها میپیماید برابر است با طول قطار از جلو تا نقطۀ دیدار، منهایِ مسافتی که قطار در طی بازگشت پرتوی نور طی میکند:
حال میتوانیم از معادلۀ نخست و از حذف L بین معادلۀ دوم و سوم، نسبت T'/T را به دو طریق محاسبه کنیم:
از برابر قراردادن آنها بهراحتی بهدست میآوریم:
دقت کنید که در طی استدلالمان از این نکته که سرعت قطار ناصفر است حرفی نزدیم، پس میتوانیم مطمئن باشیم که این نتیجه در دستگاه 'S نیز صادق خواهد بود. پس بیایید به چارچوب قطار برویم. (اطلاع ثانوی!) میدانیم که مقدار c و f دستخوش تغییر نمیشوند. بدیهی است که در این چارچوب داریم v=0. پس اگر سرعت طاها را در چارچوب قطار v بنامیم، از رابطۀ بالا داریم:
حال اگر دو رابطۀ اخیر را با یکدیگر برابر قرار دهیم، با کمی عملیات جبری میتوانیم w را برحسب باقی پارامترها محاسبه کنیم:
که همان چیزی است که میخواستیم! دیدیم که در مسیر استنتاج رابطۀ f، که همانا رابطۀ اصلی این قسمت است، از هیچ چیز» خاصی استفاده نکردیم. حقیقت این است که گالیله هم میتوانست به این نتیجه برسد. تنها بخش استدلال ما که تفکر بعد از سال 1905 / 1284 را در بر میگیرد، این است که در این رابطه میتوان سرعت نور را در رفتوآمد به دستگاههای مرجع مختلف ثابت فرض کرد. و همین کلید طلایی ما برای رسیدن به پاسخ بود!
دیدیم که توانستیم از 3 دیدگاه مختلف، رابطۀ جمع نسبیتی سرعتها را بهدست آوریم. با اینکه بررسی و رسیدن به پاسخ یک مسئله به روشهای مختلف بسیار جذاب و دوستداشتنی است، اما باید دقت کنیم که انتظار چنین چیزی را هم داشتیم، زیرا تمامی مفاهیمی که در این 3 روش از آنها استفاده کردیم مفاهیمی قابل اعتماد در چارچوب نسبیت خاص هستند که از همان اصلهای نخستین ناشی میشوند. کار ما این بود که توانستیم از هر کدام از این مفاهیم بهجا و درست استفاده کنیم.
حال در نقطۀ خوبی هستیم تا ذهنمان را ببریم بهسمت یک مسئلۀ مشابه اما کمی متفاوت. در این نوشته فرض کردیم که سرعت جسم متحرک در جهت محور x است و توانستیم با دو روش شهودی (بهغیر از استفاده از تبدیلات لورنتز) رابطۀ جمع نسبیتی سرعتها را بهدست آوریم. حال فرض کنید دستگاههای S و 'S مانند قبل در پیکربندی متعارف هستند، اما اینبار بهجای اینکه سرعت جسممان در جهت x باشد، در صفحۀ y-z باشد، یعنی عمود بر جهت سرعت نسبی دستگاههایمان. آیا میتوانید بدون استفاده از تبدیلات لورنتز و مراجعۀ صرف به مفاهیمی مانند انقباض طول و اتساع زمان یا اصل ناوردایی سرعت نور، تبدیلات نسبیتی سرعتها را در این حالت بهدست آورید؟!
منبعها:
1. J. H. Luscombe, "Core principles of special and general relativity," CRC Press (2019).
2. N. David Mermin, "Relativistic addition of velocities directly from the constancy of the velocity of light," Am. J. Phys. 51, 1130–1131 (Dec. 1983). English version - Persian version
3. A. Gjurchinovski, "Relativistic addition of parallel velocities from Lorentz contraction and time dilation,” Am. J. Phys. 74, 838–839 (2006).
4. M. S. Greenwood, "Relativistic addition of velocities using Lorentz contraction and time dilation," Am. J. Phys. 50, 1156–1157 (1982).
من و آماری و 1GR، الباقی اضافات است!
اگر هستی که بسمالله! در تأخیر آفات است!
مرا محتاج Particle Physics کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، فیزیک دارِ مکافات است!
ببین 2Curvature Perturbationsم را و باور کن
که عاشقبودنم بر تو از آندست اختلالات است!
میان خضر و موسا چون فراق افتاد فهمیدم
که گاهی نسبیت با 3QFT در منافات است!
اگر در اصلِ ما کل است و کل در اصلِ ما، بیشک
بهجز Cosmology هر شاخهای مشتی خرافات است!
بیا باور بکن حرف مرا ای یارِ خوشسیما
که امّیدی اگر دارم به ایندست انحرافات است!
1. یا همان نسبیت عام General Relativity
3. یا همان نظریۀ میدانهای کوانتومی Quantum Field Theory
پینوشت 1: باز هم نقیضهای بود بر غزلی از فاضل نظری با مطلع:
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است / اگر هستی که بسمالله! در تأخیر آفات است»
پینوشت 2: چندوقتی بود جوشیدنِ کلمات موزونِ خونم کم شدهبود. (-:
یک. فکر میکنم این روزها در منظمترین و پربازدهترین حالت خود از بدو تولد تا الآنام! صبح بیدار میشوم و چای درست میکنم و چنددقیقهای منتظر میمانم تا خانواده هم بیدار شوند و صبحانه بخوریم. مادرم نمیگذارد بروم آش یا حلیم بخرم. خودش میگوید بهخاطر رعایت مسائل بهداشتی است، اما من فکر میکنم هنوز از داستانِ پست بهخاطر نیمکیلو آش» میترسد! (-: بعد از صبحانه میروم داخل اتاقم و مینشینم پشت میزی که دو ستون کوتاه کتاب از سمت چپ و راستش بالا رفته و مشغول کارهایم میشوم تا شب. موقع استراحت، یا برمیگردم سمت راست و یکی از کتابهای سایه یا حسین جنتی را برمیدارم و شعری میخوانم، یا برمیگردم سمت چپ و قرآن جدیدِ بنفشم را برمیدارم و تورق میکنم، یا یوتوب را باز میکنم و ویدئویی میبینم، یا وارد ساندکلَود میشوم و آهنگی گوش میدهم. علاوه بر کارهای علمیِ معمول که کمی گستردهتر هم شده، کتابخواندن و پادکست گوشدادنم را هم بهصورت منظمتری ادامه میدهم. خب البته همۀ اینها همان تهران هم بود، اما چیزی که الآنِ اینجا را متفاوت میکند این است که همانطور که داری کیهان میخوانی یکدفعه مادرت با یک لیوان آبپرتقال و یک بشقاب میوۀ خردشده میرسد بالای سرت! (-:
دو. قسمت خوبی از روز را هم با خانواده میگذارنم، روزها کمتر و شبها بیشتر. م بیشتر دربارۀ دانشگاه حرف میزنم و با پدرم دربارۀ بورس، هرسهمان هم با همدیگر در مورد کرونا حرف میزنیم. مادرم یکی-دو شب پیش گفت میدونی بعد از چند وقته که همهمون بیدغدغه کنار همیم؟! دیدم راست میگوید. ترم گذشته که کلن تهران بودم. تابستان قبلش هم که یا درگیر بیماری مامانجون بودیم یا داشتیم اسباب و اثاثیه را جمع میکردیم یا داشتیم اسباب و اثاثیه را پهن میکردیم. همهمان کمی آرامش گمشده داشتیم این مدت که این روزها در کنار همدیگر پیدایش کردهایم. بهعلاوه، تقریبن محیط ایدهآل زندگی آیندهام را هم شبیهسازی کردهام. اتاقم در حکمِ اتاق کار آیندهام است و هال هم در حکم خانه و خانواده. و تلاش میکنم جوری روز را بگذرانم که هیچکدام با دیگری قاطی نشود.
سه. وقتی هنوز برنگشته بودم اصفهان، به بچهها گفتم از وقتی خطر کرونا کمی جدی شده، خوندنِ QFT رو جدیتر از قبل شروع کردهم! بههرحال، بهتره آدم QFT بلد باشه و بمیره تا اینکه بلد نباشه و بمیره! (-: در کل، فکر میکنم جدای از همۀ مسائل و دلنگرانیهایی که این داستان داشت و دارد، این موهبت را هم داشته که کمی رنگِ در لحظه زندگیکردن را به زندگی همهمان پاشیده. وقتی بدانی مرگ همین دو قدمی است و خیلی راحت میتواند کارت را در این دنیا تمام کند، بسیاری از استرسها و نگرانیهایی که داشتی و فکر میکردی چهقدر مشکلات بزرگی هستند از دلت رخت برمیبندند و از ذهنت پاک میشوند. نتیجهاش هم این است که از لحظهات شادمانهتر و بیدغدغهتر استفاده میکنی. همین.
پینوشت. یکی از بچههای دانشگاه مطلبی نوشته در مورد بررسی آماری انتشار ویروسی مثل کرونا، با یک مدل جالب و ساده و زبانی دوستداشتنی و کلی نمودار و . . اگر علاقهمند بودید میتوانید از اینجا بخوانیدش.
جالبه که منی که تا حالا حدود 6-7 سال از زندگیم رو مشغول فیزیکخوندن بودهم و کتابهای تاریخ علمی هم کم نخودهم، هنوز نتونستم جزء و کل» هایزنبرگ رو کامل بخونم. توی همۀ این سالها اینقدر تکههای مختلفی از کتاب رو توی جاهای مختلف دیدهم و اینقدر توی بحثهای مرتبط باهاش بودهم که خیلی از روایتهاش رو میدونم، اما هیچموقع نرفتم از توی کتابخونهم برش دارم و مستقیمن با کلمات خود هایزنبرگ همسفر بشم.
القصه، یکی-دو شب پیش مهدی [رسولی] پیام داد که آقا دارم جز و کل میخونم و حقیقتا . [خیلی تعجب کردم!]»، یعنی خدمتی که هایزنبرگ با نوشتن این کتاب به علم کرده به نظرم هم ارزش کارهای علمیشه»، یعنی ببین، اصلا ببین زبانم قاصره»، تا حالا در توصیف کتابی اینطوری نشده بودم»، اصلا خیلی خفنه»، یه خودزندگینامه زیباست»، که وجه و ارزش علمی داره»، اصلا منو به معنای واقعی خوندن فیزیک نظری برگردوند». اینها رو که گفت اینطور جوابش رو دادم که پس بذارمش برای روز مبادا، که اگه روزی خسته شدم، بدونم چیزی رو دارم که میتونم روش حساب کنم تا دوباره بهم انگیزه بده!
بعد از اینکه صحبتمون تموم شد، بلند شدم و رفتم از کتابخونهم برداشتمش و نگاهی بهش انداختم. از روکش پلاستیکیش و ظریفی»ای که با خودکار آبی روی جلدش نوشتهشده و خطهای آبیرنگی که لوگوی نشر دانشگاهی رو مخدوش کردهن -برای هر کسی که اندکآشناییای با من داشته باشه- مشخصه که این کتاب برای من نیست. اگه از اینها هم متوجه نشید، وقتی کتاب رو باز کنید و کاغذهای کاهیِ قدیمیش رو ببینید و به سال چاپش، یعنی 1372، نگاه کنید دیگه مطمئن میشید که این کتاب برای من نیست. بله، این کتاب برای دوران دانشجویی پدرمه! سال اول یا دوم دبیرستان بودم که موقع مرتبکردن کتابخونۀ جمعوجور پدر و مادرم، این کتاب رو پشت کلی برگۀ امتحانی دیدم و برش داشتم. یادمه همونموقع که کتاب رو پیدا کردم مادرم برام تعریف کرد که: روزهای اولی که بابات به خونوادهمون اضافه شدهبود، هرجا میرفتیم این کتاب رو با خودش میآورد.» و بعد با شیطنت اضافه کرد: حالا نمیدونم واقعن هم میخوندش یا میخواست جلوی آشناهای من خودش رو کتابخون نشون بده!» (-: فکر کنم نیازه یهبار با پدرم در مورد این قضیه صحبت کنم!
همین! باقی بقا.
. درویشجان! من میدانم، شما هم میدانید، اصلن بحث اینها نیست. از من و ما آنقدر بافراستتر هستید که حرفی را که آن روز داخل کوچه به آن پسربچه زدید یادتان باشد. نیاز نیست که بگویم؟ بگویم؟ گفتید تنها بنایی که اگر بلرزد، محکمتر میشود، دل است! دلِ آدمیزاد. باید مثلِ انار چلاندش، تا شیرهاش در بیاید. حکماً شیرهاش هم مطبوعه. همینطور هم گفتید، دقیقن همینطور، با همین ویرگولها و کسرهها و سهنقطهها و تنوین نصب و استِ محاورهایشدهای که به احترام شما با ن و نیمفاصله ننوشتمشان. باشد. باشد. بله، میدانم، یا علی مددی را جا انداختم. اما از عمد جا انداختم. اگر قرار باشد این عبارت متبرک ترجیعبند جملات هر کسوناکسی بشود که فاتحهمان خوانده است. خواستم مخصوص شما باشد. حالا که حواستان به اینجا بود مطمئنن حواستان به این هم بوده که بعد از مطبوعه و قبل از یا علی مددی، یکیدو جملۀ دیگر را هم جا انداختم. آن هم از عمد بود. بهخاطر این بود که اصل جمله را خطاب به آن پسربچه گفتید، نه به ما. آن شرط هم برای همان پسربچه صدق میکرد، نه برای ما. بگذریم. میگفتم. حرفم این است که من هم این را میدانم. یعنی فهمیدهام. یعنی حسش کردهام. چلاندن را میگویم. اندک گریزی به همین صفحه بزنید و کمی اسکرولتان را پایینتر ببرید، مشخص است.
[سکوت]
هی هرچه میخواهم به این فکر نکنم که شاید شما دارید توی ذهنتان من را با آن پسربچه مقایسه میکنید، هی نمیتوانم. قبول دارم. کاردرستتر از او نبوده و نیست. من هم ادعایی ندارم. اما بینی و بینالله وقتی ما همسن آنموقعِ این پسربچه بودیم، ته خلافمان این بود که برویم آشغالها را بگذاریم پشت دیوار همان خانهای که رویش نوشته بود لعنت بر پد.» و جلدی بپریم پشت کاجهای گلشن روبهرویی و منتظر بمانیم تا مردک با آن هیکل درشتش بیاید بیرون و نگاهی به کنار دیوار بیندازد و جملۀ روی دیوار را -با اصلاح فعل- ادا کند و ما هم پقی بزنیم زیر خنده. آری، ته خلافمان این بود، دیگر عشق و عاشقی و روزهای آفتاب مهتابی پیشکش! میخواهم بگویم اگر از این زاویه نگاه کنید، تازه شاید ما قافیه را از آن پسربچه بردهباشیم!
[سکوت]
خب. گفتم که، حالا کمی اوضاع فرق کرده. یعنی ما هم دیگر بزرگ شدهایم. چلاندن را میگویم. خوب چلانده شد. شیرهاش هم مطبوع بود، خیلی. مگر خودتان نبودید که میگفتید مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شهیدا! شرط اولش را که خودم اعتراف کردم. شرط دومش را هم که هر که نداند، شما خوب میدانید که برقرار است. میماند بعد از ثُمَّ. همۀ گیروگرفتاری ما هم بهخاطر بعد از همین ثُمَّ است. این مسئولان اینجا به هیچ صراطی مستقیم نیستند. از وقتی آمدهام نگهم داشتهاند همین گوشه. هرچه میگویم مگر شهدا را یکضرب نمیفرستید VIP، پوزخندی میزنند و جوری نگاه میکنند که انگار با دیوانه طرفاند. آخر الامر، چند روز پیش یکیشان زبان باز کرد و گفت که تازه شانس آوردهای همینجا این گوشه را برایت خالی کردیم، وگرنه اولِ کار گفتهبودند یکضرب بروی پایین! باورتان میشود؟! پایین! خودتان را بگذارید جای من. با هزار امید و آرزو و اعتقاد آنجا را بگذرانی و پس از ی بلند بشوی بیایی اینجا به این امید که یکضرب از آن خط ردت کنند و ببرندت بالا، ولی بعد فقط یک گوشۀ کوچک کنار مردم عادی نصیبت شود، تازه آن هم با کلی منت.
[سکوت و هقهق]
درویش مصطفا جان! دستم به همین لباس یکدست سفیدت. شما کارتان درست است. بیایید پیش اینها ضمانت ما را بکنید. بگویید که ما را میشناختید. بگویید که دو شرط قبل از ثُمَّ را دارم. بگویید که آنجا طغیان نکردم. اینها گوششان بدهکار نیست. همۀ امیدم به شماست. حالا که آمدهاید اینطرف بروید دو کلمهای با اینها صحبت کنید. حرف من را که گوش نمیدهند، حرف شما اما برو دارد.
[هقهق]
یا علی مددی.
[نامهای بود به درویش مصطفایِ منِ او]
[بهدعوتِ آقاگل]
تا قبل از اینکه بیایم اینجا همیشه از خودم میپرسیدم چهطور توانستهاند در آن شلوغی تمرکز کنند. از خودم میپرسیدم، اما از خودشان هیچموقع نپرسیدم. در جاهای مشابهی که باید تمرکز کرد کم نبودهام [غریبه که نیستید، بعضیوقتها هم بهخیال خودم واقعن تمرکز کردهام، ولی نمیدانم چرا هیچوقت برایم میوه نیاوردهاند!] اما همیشه فکر میکردم که اینجا باید با بقیۀ جاها فرق کند که هرکس که میآید و برمیگردد ساعتها حرف دارد از آن دقایق. راستش را بخواهید الآن که اینجا هستم هم نمیتوانم امتحان کنم تا ببینم میشود در شلوغی تمرکز کرد یا نه. وقتی رسیدم اینجا خلوت بود، خیلی خلوت، یعنی اصلن هیچکس نبود. فقط من بودم. خب در این شرایط تمرکزکردن راحتتر است، خیلی راحتتر. البته کسانی هم هستند که اینجا و آنجا و آنیکیجا برایشان فرقی نمیکند. یکبار یکیشان.
مشغول فکرکردن به همین مسئله بودم و میخواستم مثالی برای خودم بزنم که ننه را دیدم که از آن دورها میآید. بیستودو سال بود که ندیدهبودمش، از وقتی سه سالم بود. تقصیر خودش بود، نباید میرفت. باری، با همان صورت گرد و قد خمیدهاش آرامآرام آمد و کنار دستم نشست. سرم را در آغوش گرفت و بوسید. فرقی نکردهبود. در تمام این سالها اسمش برای من گره خوردهبود به کلمۀ آرامش. نمیدانم چرا. حالا هم کمی آرامش با خودش آوردهبود. بعد از احوالپرسیها و قربانصدقههایش گفت که صدای ذهنت دارد تا آنورها میآید. نگاهی به جهت انگشت اشارهاش انداختم. چیزی دستگیرم نشد. پرسید که میخواهی برایت قصه بگویم. گفتم احترامت واجب ننه، اما داشتم فکر میکردم، بگذار این فکرم را هم به آخر برسانم بعد برایم قصه بگو. سرش را به نشانۀ تأیید تکان داد.
یکبار یکیشان -برخلاف بقیه- گفت که آنموقع اصلن حس خاصی نداشته و اینها همهاش نوعی رسمورسوم است و چه چرخیدنِ ما دور آن و چه چرخیدنِ سرخپوستها دور آتش و ما نباید. همینطور که داشت ادامه میداد صدایش را در مغزم قطع کردم. از ذهنم گذشت که خب وقتی بچۀ اول دبستانی را که به دودوتا-چهارتا هم نرسیده بگذاری پای کلاس درسی که معلمش دارد با آبوتاب آنالیز تابعی درس میدهد، خب معلوم است که بچه بعد از ده دقیقه اعصابش خورد میشود و با خودش میگوید این چرندوپرندها چیست و تکهای به معلم میاندازد و از کلاس بیرون میرود. آمدم همین مثال را برایش بزنم، اما دیدم همسرش هم همانجا نشسته و شاید بدش بیاید. بعد یادم آمد که این سفر در اصل ماه عسلشان بوده. از قیاسی که چندلحظۀ پیش در ذهنم کردهبودم پشیمان شدم. میدانی چرا ننه؟ خب معلوم است در ماه عسل چشم آدم غیر از یار را نمیبیند، حالا چه خانۀ خدا در مکه باشد، چه سواحل شیطان در سیدنی!
ننه خندید. گفت من که نمیفهمم چه میگویی. من هم خندیدم. گفتم ولش کن، مهم نیست. نفسی عمیق کشیدم و سرم را روی پاهایش گذاشتم و چشمانم را بستم. گفتم حالا برایم قصه بگو ننه. صدای ننه در گوشم پیچید: یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
◄ یک روز قبل از عید اینجا را باز کردم که چیزی بنویسم، بههرحال عید بود و تبریک و آرزوی سلامتیش از طرف ما برای شما، واجب. آنطور که دلم میخواست نشد. پس حالا میگویم که عید شما مبارک باشد و در ادامه هم برایتان آرزوی سلامتی میکنم، و از تأخیر دو هفتهایم هم چندان بد به دلم راه نمیدهم که 2 هفته در کنار 52 هفتۀ سال، خطاییست کمتر از 4 درصد! در این دو هفتهای که از آن روز گذشته هم به فراخور اتفاقات یکیدو مطلب دیگر را هم شروع کردم، که آنها هم به پایان نرسیدند. کتابهای خوب و مهمی را هم در این 5ونیم هفتۀ قرنطینگی خواندهام که ننوشتن ازشان ظلم به خودم است. همینطور سرانگشتی که حساب کنیم، حداقل 6-7 مطلبِ نوشتهنشده به خودم و به اینجا بدهکارم.
◄ اما امروز در بطن خود بهانهای دارد محکم، که میشود به واسطۀ آن همۀ این 6-7 مطلب نوشتهنشده را بهصورت موقت گذاشت کنج تاریکی از ذهن و فعلن فراموششان کرد. امروز تولد هشتادوچهارسالگی نادرخان ابراهیمی است. کسی که نمیشود در یکیدو جمله سر و تهِ فلسفۀ زندگیش را درآورد و اینجا نوشت. کسی که حتمن اظهارنظرهای صریحش در مورد روشنفکران روزگار خودش را شنیدهاید. کسی که در این روزهای ایران واقعن جایش خالیست. این روزها مشغول خواندن آنگاه 1ام، با موضوع کافه و کافهنشینی. دیشب در پایان یکی از مطالبش خواندم:
استاد تحصیلکردهای در سوربن فرانسه که امروز به همراه داریوش شایگان و احسان نراقی و خیلیهای دیگر نمایندهی روشنفکران عصر خود هستند، در خاطرهای نقل کرد: در خیابانهای پاریس بههمراه دوستان در حال قدم زدن بودیم که متوجه شدیم ژان پل سارتر در کافهای نشسته است و در حال نگارش و نوشیدن قهوه است. با دوستان پولی فراهم کردیم و به بهانهی یک سالاد کلم وارد کافه شدیم تا از فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی که نمایندهی روشنفکران در جنبشهای اجتماعی و فرهنگی زمان خود در فرانسه و اروپا بود، کسب امضاء کنیم!»
فکر میکنم روایت بالا بهاندازۀ کافی بیانکنندۀ تفاوتها و خاستگاههای روشنفکران ایرانی باشد. و بهراستی روشنفکری که جنگ را ندیده و حتا تنهاش، نه به تنۀ انسانِ ایرانیِ دوروبر میدان راهآهن تهران یا انسانِ ایرانیِ بلوچستان یا انسانِ ایرانیِ کردستان، که به تنۀ انسانِ ایرانیِ باستیهینشین هم نخورده، چه سودی میتواند برای جامعهاش داشته باشد؟ چهطور میتواند نقطۀ شروع جریانی اجتماعی در ایران باشد؟
◄ دقیقن یک سال پیش در اینجا از دیداری که با خانوادۀ نادرخان داشتم نوشتم. هنوز هم برگشتن و خواندن آن کلمات برایم لذتبخش است. امسال اما تصمیم گرفتم مهمانتان کنم به خواندن داستانی کوتاه از کتاب رونوشت، بدونِ اصل، با خط خود نادرخان. البته با این توضیح که حتا در همین کتاب هم داستانهایی وجود دارد که بیشتر ازشان خوشم میآید، اما فکر میکنم رجوع به این داستانِ خاص، با این شیوۀ نگارش، فارغ از هر چیز دیگر، واقعن دوستداشتنی است. همین دیگر! سخن کوتاه میکنم و بیش از این وقتتان را نمیگیرم!
از همان زمانی که کودکی خردسال بیش نبودم، از همان زمانی که یک توپ داشتم و در خانه با خودم فوتبال بازی میکردم و مثل الآن با برداشتنِ دو قدم کلِ عرض خانه طی نمیشد، از همان زمانی که بهتازگی با مفهوم نگاشت بین دو مجموعه آشنا شدم، هیچموقع آبم با عبارتی که برای نگاشتهای یکبهیک بهکار میبردیم (و میبریم) توی یک جوب نرفت. منظورم همین یکبهیک» است! طبق تعریف، نگاشتی را یکبهیک مینامیم که هر عضو برد دقیقن مربوط به یک عضو دامنه باشد، و نه برعکس! یعنی نگاشت یکبهیک نگاشتی نیست که در آن هر عضو دامنه دقیقن به یک عضو برد برود، بلکه برعکس است، یعنی همانطور که گفتم نگاشتی است که هر عضو برد دقیقن از یک عضو دامنه بیاید. مغایرت این دو مورد را بهراحتی میتوانید در شکل پایین ببینید. چپی منطبق با تعریف اول است و راستی منطبق با تعریف دوم، و ما را کار با تعریف اول است و نه تعریف دوم!
حال خودتان را با وجدانتان تنها میگذارم، بینکم و بینالله، یکبهیک» کدام تعریف را در ذهن مبارکتان متبادر میکند؟! معلوم است که دومی! این شد که از همان دوران خردسالی با این یکبهیک چپ افتادم. در ابتدا گمان میبردم عزیزان مَتِمَتیشِنی که عبارت اصلی را از لاتین به فارسی برگرداندهاند خودشان در دام آموزشی افتادهاند، اما وقتی دیدم عزیزان مَتِمَتیشِنِ آنوری هم از همان اوان کار عبارت one-to-one را برای این داستان بهکار بردهاند فهمم بیجک گرفت که این رود از سرچشمه گِلآلود است! گویی خود مرحوم گاوس هم در دام آموزشی افتاده!
اما چندی پیش بهلطف حاشیۀ یکی از صحیفههای عالم بزرگوار و عزیز، علامه شان کرول، جایگزینی نیک برای این این عبارت مذموم پیدا کردم. حضرت در صحیفهشان به همین اهمال در نامگذاری اشاره کردهاند و پیشنهاد دادهاند که بهجای نام فعلی، از one-from-one یا یکازیک استفاده کنیم که همانا دقیقن سازگار با اصل تعریف است، یعنی هر دانۀ برد دقیقن از یک دانۀ دامنه میآید. همچنین در ادامه برای کسانی که موتور مغزشان از چپ به راست کار میکند و میپسندند از دامنه شروع کنند و به برد بروند، نام two-to-two یا دوتابهدوتا را پیشنهاد میدهند، که یعنی هر دوتایِ ناهمسانِ دامنه به دوتایِ ناهمسانِ برد میروند، که همانا همارز با اصل تعریف است.
باشد تا این نامگذاریهای نزدیکِ ذهن را ارج بنهیم، و همچنین باشد تا جماعت ساینتیست کمی بیشتر با مقولۀ زبان سروکله بزنند تا مفهومی به این راحتی را در مغز علمآموزانِ جوان آگراندیسمان نسازند! باقی بقا.
جستاری کوتاه دربارۀ غایتِ آمالِ تصمیمگیران علم کشور
ابداع احتمال کنید دنیایی داریم که در آن سازوکارِ آموزش بر عهدۀ خانوادههاست. حال خانوادهای را در نظر بگیرید. یکی از پسرهای خانواده بسیار علاقهمند به ادبیات است و روزهایش را در رؤیای نویسندهشدن شب میکند و شبهایش را با مطالعه روز. او میخواهد آنقدر نویسندۀ خوبی شود که روزی نوبل ادبیات بگیرد. پدر در کودکی به او خواندن و نوشتن آموخته و پروبالش را گرفته تا بزرگ شود. پس از سالها -و به رسمِ همیشگیِ روزگار- سواد ادبی شاگرد از استاد بیشتر شده و پدر دیگر نمیتواند جوابگوی پرسشهای فرزندش باشد. پسر هم آرزوهای بزرگی دارد و نمیتواند جریان سیال ذهنش را که رو بهسمت پیشرفت دارد متوقف کند. خود پدر هم این را میداند. لذا پسر تصمیم میگیرد که برای مدتی -کوتاه یا طولانی، موقتی یا همیشگی- ترکِ خانه گوید و بساط زندگی را در خانۀ همسایه پهن کند که سواد ادبی بیشتری نسبت به پدر دارد و میتواند جوابگویِ پرسشهای او باشد.
این اتفاق میافتد. پسر به خانۀ همسایه نقل مکان میکند و روز و شب مشغول مطالعه میشود. همچنین فرض کنید که در این دنیا نویسندگان صرفن داستانهای خود را در اختیار مجلات ادبی مختلف -با سطحهای متفاوت- قرار میدهند تا درصورت داشتنِ کیفیتهای لازم در آنها چاپ شوند. پس از سالها تلاش و یادگیری از همسایه و به لطف تلمذ پای علم او، پسر میتواند داستانی بنویسد که در معروفترین و معتبرترین مجلۀ این دنیای خیالی چاپ شود. حتمن اتفاق مبارکی است، مخصوصن برای خودِ پسر! این یعنی پسر توانسته قدمی کوچک در مسیر رسیدن به نوبل ادبیات بردارد. اما اشتباه است اگر فکر کنیم صرفِ چاپشدنِ این داستان در این مجله -گیرم بهترین مجلۀ دنیا- اتفاق خیلی مهمی است و تهِ مسیر است! فراموش نکنیم که در همان مجله دهها و صدها و بلکه هزارها داستان دیگر از افرادِ مختلف چاپ شده که نویسندگانِ همهشان در آرزوی نوبل ادبیاتاند.
خودِ پسر به این مسئله واقف است و میداند با اینکه روزی آرزویش بوده که بتواند یکی از داستانهایش را در این مجله چاپ کند، اما این تازه شروع راه است. همسایه هم که تابهحال افراد زیادی را تربیت کرده -که خیلی از آنها توانستهاند در همین مجله داستان چاپ کنند و حتا بعضی نوبل ادبیات هم گرفتهاند!- همیشه این مسئله را به پسر یادآوری میکند که او هدف بزرگتری در ذهن دارد و نباید دلبستۀ این موفقیت شود. اما طبیعی است که وقتی خبر این موفقیت به پدرِ پسر میرسد، بهدلیل اینکه کمتر در جو افراد حرفهای این حوزه بوده، این اتفاق را بسیار بزرگ میبیند. بهنوعیِ تهِ آمالش همین اتفاقی است که افتاده. درنتیجه در خانۀ خودش در بوق و کرنا میکند که فلانبرادرتان که خودم خواندن و نوشتن را به او آموختم الان توانسته در فلانمجلۀ مشهور داستان چاپ کند، و میزند و میرقصد! حال آنکه اصلن خبری از محتویات داستان پسرش ندارد و معلوم هم نیست که اگر داستان به دستش برسد میتواند آن را کامل بخواند و بفهمد یا نه! و حال آنکه پسرهای خیلیهای دیگر -که هیچ نزدهاند و نرقصیدهاند- هم در آن مجله داستان چاپ کردهاند. اگر تنها یکی از کسانی که مدتی زیر دست پدر آموزشهای مقدماتی دیده توانسته در این مجله داستان چاپ کند، تعداد بسیاربسیار زیادی از کسانی که زیر دست همسایه آموزشهای حرفهای دیدهاند توانستهاند به این مهم برسند!
فکر میکنم در این داستان، اگر کسی شایسته باشد که این موفقیت را در بوق و کرنا کند، شخصِ همسایه است -که او هم آنقدر این موفقیتها را دیده که برایش عادی شده- و نه پدر، که از قدیم گفتهاند کار را همان کرد که تمام کرد. اما اگر خودِ پدر به پیشرفت فکر میکند و تهِ دلش این است به جایی برسد که توانایی این را داشته باشد که بقیۀ فرزندانش را تا عالیترین درجات آموزش دهد و از خانۀ خودش در آن مجلۀ معتبر داستانی چاپ شود و درنهایت یکی از فرزندانی که کاملن زیر دست خودش آموزش دیده بتواند نوبل ادبیات بگیرد، باید این خودکمبینیِ درونی نسبت به همسایه و نگاهکردن به دستِ او را کنار بگذارد و بهجای خرجکردن از اعتبار او و پررنگکردنِ بیخودِ نقشِ خود، بیسروصدا علم و سوادش را بالا ببرد، که همانا از زدن و رقصیدن و فخرِ پسرِ داخلِ خانۀ همسایه را فروختن چیزی در نمیآید. در این شرایط، بقیۀ فرزندانِ خانواده که تلاش پدر برای پربارترشدن را میبینند، حتمن در ناخودآگاهشان این تصور شکل میگیرد که تکیهگاهی دارند که میتوانند در آینده روی او حساب کنند و بهواسطۀ او قدم در راه پیشرفت بگذارند. بله، همین که فرزندان ببینند پدرشان بهدنبالِ مصادرهبهمطلوبِ موفقیت برادرشان نیست و عزمش را برای بالابردنِ علم خودش جزم کرده تا بتواند بهخوبی آنها را تربیت کند، کافی است.
این مقدمۀ نسبتن طولانی را به این بهانه نوشتم که یکی-دو هفتۀ پیش خبری بیرون آمد با عنوان چاپ مقالۀ دانشآموختۀ دانشگاه شریف در مجلۀ نیچر» که در آن گفته شدهبود یکی از دانشآموختگان شریف، که در حال حاضر دانشجوی دکتری EPFL است، در همکاری با یک تیم تحقیقاتی از همین دانشگاه توانستهاند قطعۀ الکترونیکی جدیدی بسازند که انگار سرعتش چندده برابرِ ترانزیستورهای فعلی است و نتایج کارشان هم با عنوان سوئیچهای پیکوثانیهای مبتنی بر نانوپلاسما برای الکترونیک فوقسریع» در مجلۀ معتبر نیچر چاپ شده. خبری که کم هم قدر ندید و از سایت دانشگاه شریف و سایت وزارت علوم (با برچسب دستآوردهای دانشگاهها»!) گرفته تا ایسنا و صباایران و حتا اخبار ساعت 20 شبکۀ 4 -که همانا شبکۀ فرهیختگان است!- با این توضیح در خط اولِ همهشان که یکی از اعضای این گروه تحقیقاتی و نویسندگان این مقاله محمد سمیعزاده نیکو است که کارشناسی و کارشناسیارشدش را در شریف گذرانده و الخ، سر برآورد.
(حالا از این مسئله بگذریم که اگر به صفحۀ مقاله در سایت نیچر رجوع کنید میبینید که این مقاله دو نویسندۀ ایرانی دارد، اما در هیچکدام از خبرها اسمی از نویسندۀ دوم، یعنی امین جعفری که او هم دانشجوی دکتری EPFL است، نیست! چرا؟ چون همۀ سایتهای خبری بالا و حتا وزارت علوم و صداوسیما، این خبر را عینن از سایت دانشگاه شریف برداشتهاند و تیم خبری شریف هم بههردلیلی نامی از نفر دوم که دانشآموختۀ دانشگاه تهران است نیاورده. یعنی هیچکدام از عزیزانِ خبرنگار چه در وزارت و چه در ایسنا و چه در صداوسیما زحمت چککردن صفحۀ اصلی مقاله در سایت نیچر را هم بهخود ندادهاند که از همان خط اول به این موضوع پی ببرند که یک ایرانی دیگر هم در بین نویسندگان هست و میتوانند بیشتر فخر بفروشند. ولش کن! این موضوع مربوط میشود به وضع خبرنگاری و روایتِ علم در ایران که خودش حدیثی مفصل میطلبد. کلماتِ این پاراگراف که از ذهنم در رفتند هم صرفن مجملش بودند!) بگذریم و برسیم به حرف خودمان.
اینجا بودیم که یکی-دو هفتۀ پیش حسابی این خبر را در بوق و کرنا کردند. فکر میکنم شباهت این داستان با مقدمۀ این نوشته بهمقدار کافی واضح باشد. بله، مقالهدادن در نیچر کار هرکسی نیست، اما خیال نمیکنم اگر کسی مانند شخص x، کارشناسیاش را در مکس پلانک آلمان بگیرد و بعد برای دکتری برود استنفورد و آنجا با همکارانش مقالهای در نیچر بنویسد، مکس پلانک و تلویزیونِ آلمان بلندگو دست بگیرند و برای مردمشان فخر بفروشند که ببینید! شخص x که در نیچر مقاله داده را ما تربیت کردهایم! که اتفاقن برعکس، احتمالن مکس پلانک پیش خودش کلی حسرت میخورد که چرا شرایط ایدهآل را فراهم نکرده و گذاشته استعداد یکی از افراد خانوادهاش در جایی بیرون از خانواده بروز کند و بهرهاش به اغیار برسد.
بله، یکبار است که مرحوم مریم میرزاخانی فیلدزِ ریاضی میگیرد، یا کامران وفا بریکثرویِ فیزیک میگیرد، یا حتا نیایش افشردی و جاهد عابدی بوکالترِ کیهانشناسی میگیرند. خب در این موارد میشود به شریف و وزارت علوم و صداوسیما و باقی فامیلهای وابسته حق داد که در بوق و کرنا کنند که آی مردم! ببینید کسی که ما بزرگش کردیم به کجا رسیده! بههرحال اینها جوایز شناختهشدهای هستند و چشم همۀ دنیا به آنهاست. از طرفی تمام این افراد در گذشته برهمکنشی با سیستم آموزشیمان داشتهاند و به احترامِ همین برهمکنشِ اندک میشود به مسئولین اجازه داد که فخرشان را بفروشند. البته که همانا هیچ تضمینی نیست که اگر همین 3-4 نفر بالا همینور میماندند و دوران زندگیِ علمیِ پژوهشی خود (همان دوران دکتری و پس از آن، در مقابلِ زندگیِ علمیِ آموزشی یا همان دوران کارشناسی) را در دانشگاههای خودمان میگذرانند باز هم میتوانستند به جایگاه فعلیشان برسند یا نه. (برای اینکه حرف خلاف واقعی نزده باشم، بگذارید بگویم که استثتائن جاهد دوران دکتریاش را در شریف گذرانده و الآن پسادکتریِ مکس پلانک است.) اما مقالهدادن در نیچر که همردیفِ بردنِ جایزهای معتبر نیست که اینچنین در بوق و کرنا میکنیمش. روزی nها مقاله در نیچر چاپ میشود. حالا باز اگر یکی از دانشجویان یا اساتید خودِ شریف در نیچر مقالهای بدهد برای من قابل درک است که اینقدر بازتاب خبری پیدا کند (و اصلن باید هم پیدا کند) اما خبرِ چاپ مقالۀ کسی که در حال حاضر دانشجوی دانشگاه EPFL است و شاید هیچ رابطۀ مفید علمیای هم با شریف ندارد، هیچجوره به کتم نمیرود. اما قسمت بدتر ماجرا اینجاست که وقتی سایت وزارت علوم را باز میکنیم، میبینیم که این خبر را با برچسب دستآوردهای دانشگاهها» منتشر کردهاند! یعنی مسئولین حوزۀ علممان، مثل پدرِ قسمت مقدمه، نگاهشان کاملن به دست همسایه است و اعتبار خود را از او طلب میکنند. اعتباری پوشالی که اگر ازشان بخواهی کمی در مورد آن برایت صحبت کنند و بگویند که خب حالا کِی میتوانیم از این دستآورد عظیم دانشآموختۀ شریف در صنعت خودمان استفاده کنیم، کاری جز سکوت ازشان برنمیآید.
بهشخصه معتقدم تا این طرز تقکر در ناخودآگاهمان وجود دارد، نمیتوانیم به جهشی بزرگ در مسیر پیشرفت علمی امیدوار باشیم. تا وقتی وزیر علوم و رئیس دانشگاه شریف و خبرنگار حوزۀ علم، به همین که یکی از دانشآموختههای سالهای گذشتۀ شریف مقالهای در ژورنالی معتبر بدهد راضی هستند و به آن افتخار هم میکنند، نمیتوان از افقهای بلندمدت حرف زد. اصلاح این طرز تفکر قدم صفرم است؛ وقتی این اتفاق افتاد تازه میتوانیم به جهشی بزرگ در حوزۀ علم امیدوارم باشیم. وقت آن است که پدرمان چشم از خانۀ همسایه و پسرانِ کوچکرده به آن بردارد و آرزوهای بزرگش را از دهان به اعماق قلبش ببرد و برای رسیدن به آنها خودش را روزبهروز بهتر کند. آنموقع ما پسران هم در خانۀ خودمان میمانیم و به او تکیه میکنیم و اینجا را میسازیم.
آخرنوشت: هدف این نوشته طرح یک مشکل با رجوع به یکی از مصادیقش بود. برای تکمیل آن بر خود لازم میبینم که راهحلی نیز برای آن ارائه کنم. اینکار نیازمند فکر و مطالعۀ زیادی است. اما تا مرتبۀ یک، بهنظرم داشتنِ خبرنگاران علمِ باسواد و کاربلد میتواند کمککننده باشد. اینکه چرا تفکر وزیر علوم و رئیس دانشگاه شریف اینطور است را نمیدانم، اما میدانم که اگر خبرنگارِ حوزۀ علم، بهجایِ یک رباتِ کپی-پیستکننده، انسانی باسواد و آگاه به این حوزه باشد، بهراحتی میتواند از وزیر و رئیس بابت تفکراتی از این دست که احتمالن در ناخودآگاهشان است و حتمن روی تصمیمگیریهایشان تأثیر میگذارد، سؤال کند. همین سوالکردن یعنی فرصتی برای گفتوگو و اصلاح.
عنوان: مصرعی از فیض کاشانی.
ظاهرِ باطننما و باطنِ ظاهرنما / در عیان پیدا و در پنهان عیان! پیداست کیست!»
◔ صدای در چوبی اتاقک درمیآید و لحظهای بعد هیکل پسرکی که دیگر پسرک نیست در آستانۀ در ظاهر میشود. دستی میاندازد و کلید تکچراغِ 200واتی اتاقک را میزند و در را میبندد. کیسۀ دور کمرش را باز میکند و آرام میاندازد کنار در. چندتا از سیبها از کیسه بیرون میریزند و یکی هم که انگار خیلی بیقراری میکرده تا وسطهای اتاق میغلتد و میرود. ی بعد پسرک تکیه داده به دیوار گلی اتاقک و پاهایش را در سینهاش جمع کرده و حواسش را داده به کاغذی که روی زانوانش است. مشغول پاکنویسکردن نامهای است. لحظهای دست از نامه میکشد و دست میاندازد و سیب قرمز وسط اتاق را برمیدارد. کمی وراندازش میکند. اولین گاز را میزند و بعد حواسش را برمیگرداند به نامه. ناگهان تکچراغِ 200واتی خاموش میشود. با خودش فکر میکند که حتمن دوباره موتور برق روستا خراب شده و تا اسماعیل همت نکند هم درست نمیشود. ظلمات است و چیزی از اتاق معلوم نیست. آرام نامه را میگذارد گوشۀ دیوار، بغل دست خودش. سپس همانجا دراز میکشد و چشمانش را میبندد و به این فکر میکند که چهقدر حسوحالِ پایان جهان میتواند شبیه حسوحالِ همین لحظه باشد.
◑ همهچیز سیاهوسفید است. همهچیز آشناست. از مشرحیم و گوسفندهایش عقب افتاده. ایستاده کنار سیمهای خارداری که راه رفتوآمد را مشخص کردهاند. قدش لببهلب سیم ردیف بالایی است. یکی از سیبهای کوچکِ قرمزِ داخلِ کیسۀ دورِ کمرش را بیرون آورده و با تیزی سیمها زخمیاش میکند. برمیگردد و به مسیر نگاهی میاندازد. مشرحیم و گوسفندها در مه صبحگاهی گم شدهاند. سیب را از تیزیِ سیم آهنی بیرون میکشد و میدود. تا هیکل مشرحیم را در آن مه غلیظ تشخیص نمیدهد دلش آرام نمیگیرد. حرفی نمیزند. میداند الآن باید برود سمت مشرحیم و گوشۀ لباسش را بگیرد و او هم دستی به سرش بکشد و بگوید که وقتی برگشتیم یه لیوان شیر گرم بهت میدم که جون بگیری. اما اینبار نمیرود سمت مشرحیم. با همان سرعتی که دارد از کنار مشرحیم و گلۀ گوسفندها رد میشود. آنقدر میدود که وقتی برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند دوباره چیزی از مشرحیم و گوسفندها نمیبیند. میایستد و نگاهی به سیبِ کوچکِ قرمزِ درون دستش میاندازد. باز میرود سراغ سیمهای آهنی تا سیب را زخمی کند. آنقدر به کارش ادامه میدهد تا دوباره مشرحیم و گوسفندانش در مه پیدا میشوند.
◕ چشمانش را باز میکند. اتاق هنوز تاریک است. مینشیند و نفسی عمیق میکشد. دستش را روی زمین تکان میدهد تا نامه را پیدا کند. برش میدارد و میگیردش جلوی چشمانش. چیزی نمیبیند. ناگهان برق میآید و تکچراغِ 200واتی، اتاقک را در سحرگاهِ روستا روشن میکند. چشمش به سیب قرمز کنار دستش میافتد، خوشرنگ و صحیح و سالم. همزمان از نامه عطرِ خوشبختی میتراود، عطرِ روزهای روشن. لبخندی بر لبهای پسرک مینشیند. با خود فکر میکند که ای کاش دوباره برق میرفت تا غیر از خودش و عطر مطبوعی که فضای اتاق را پر کرده چیز دیگری وجود نمیداشت.
عکس: کیارنگ علایی
هیفده. مقدمۀ هیفده میشود اینکه پدرم باید قبل از عید بازنشسته میشد. اما خب از آنجایی که نمیشود یکهو بچههای مردم را رها کرد، اصولن معلمهایی که وسط سال تحصیلی بازنشسته میشوند تا پایان آن سال تحصیلی کارشان را ادامه میدهند تا هم خدا را خوش بیاید و هم کمی آموزشوپرورش را بدهکار کنند! پدر من هم خودش را از این قاعدۀ نانوشته مستثنا نکرد. اما اصل سخنِ هیفده میشود اینکه یکیدو ساعت پیش، داخل اتاق، پشت میزم نشستهبودم و مثلن داشتم سؤال حل میکردم. اما از آنجایی که درِ اتاق باز بود و صدای پدر و مادرم که در هال نشستهبودند و داشتند با همدیگر صحبت میکردند با کیفیت دالبی داخل اتاق میشد، گوش من هم ناخواسته درگیر شنیدن صحبت آنها بود. داشتند درمورد حدس و گمانهایی که دربارۀ زمان بازگشایی مدرسهها و دانشگاهها مطرح شده حرف میزدند. پدرم گفت: با این وضعیت بعیده مدرسهها باز بشه. تنها مشکلشون امتحاناته. ابتداییها که همینجور هم امتحانهاشون کیفی بود. احتمالن امتحانهای دبیرستان رو هم غیرحضوری کنن.» مادرم گفت: یعنی میگی دیگه رفتیم تا مهر؟!» پدرم با شیطنت جواب داد: شماها رو نمیدونم، ولی ما که دیگه کلن رفتیم که رفتیم!» (-: و بنده هم چنان داخل اتاق زدم زیر خنده که مطمئنم پسر پنجسالۀ واحد کناریمان که اتاقش دیواربهدیوار اتاق من است و بهواسطۀ بلندگوهای خوب کامپیوترش هرروز کلی آهنگ بچهگانه میشنوم، از خواب نازش پرید!
هیژده. چندروز پیش، بعد از ناهار، با پدر و مادرم نشستهبودیم و کودکیم را تحلیل میکردیم! رسیدیم به اینکه از همان کودکی هیچموقع خودم را دستِکم نمیگرفتم و اصطلاحن اعتمادبهنفس خوبی داشتم. داشتیم دلایلش را بررسی میکردیم. یکی مادرم میگفت و یکی من. یکی از مواردی که توی ذهنم بود و خودم کاملن متوجهش بودم و میدانستم در کودکی در جمعهایی که بودهام کلی روی اعتمادبهنفسم تأثیر داشته، معلمبودنِ پدر و مادرم بود. تا حدی که هنوز بعد از گذشت چندینسال، تصویر روزهای اول مهر دوران ابتدایی که معلمها شغل پدرهای بچهها را میپرسیدند و من هم با غرور بلند میشدم و میگفتم معلم» کاملن یادم است. حتا بهخاطر دارم که معلم سال پنجممان، آقای دبستانی، از هر کسی که بلند میشد و خودش را معرفی میکرد، هم شغل پدرش را میپرسید و هم شغل مادرش را؛ و وقتی نوبت من رسید، چنان با غرور در جواب هر دو سؤال گفتم معلم» که هنوز هم وقتی به آن لحظه فکر میکنم موهای تنم سیخ میشوند! تازه این را هم اضافه کنید که چون آباده شهر کوچکی است و تقریبن تمام معلمها همدیگر را میشناختند، بعدش معلممان چندجملهای از پدر و مادرم تعریف کرد و من هم سینهسپرکرده و بادیبهغبغبانداخته و عینکآفتابیبهچشم (!) با لبخندی ملیح سر میچرخاندم و دور و برم را از زیر نظر مبارک میگذراندم! (-: تا به حال این داستان را برای پدر و مادرم تعریف نکردهبودم. وقتی نقلش کردم، پدرم گفت: یعنی دوست نداشتی بگی دکتر؟!» گفتم: اصلن! نمیدونید با چه قیافه و لحنی میگفتم معلم! انگار هیچکس دیگهای غیر از من توی کلاس نبود!»
هرموقع توی خوندن یه متن علمی میبینم که یه فاصلهای با یکای AU (واحد نجومی یا Astronomical Unit، که برابره با فاصلۀ زمین تا خورشید) نوشته شده، یاد مرحوم شاه هنری اول انگلستان میافتم. خدابیامرز یه روز از خوابِ ناز پا شد و در حالی که داشت به بدنش کش و قوس میداد، نه گذاشت و نه برداشت و فاصلۀ بین دماغ و نوک انگشت شست مبارک رو گذاشت یه یارد!
قطعن اشتباه نظامیای که باعث مرگ افراد عادی جامعه بشه خودبهخود دردناکتر از اشتباه نظامیایئه که باعث مرگ افراد نظامی میشه، که در همۀ دنیا هم -کم یا زیاد- مورد دوم همیشه اتفاق افتاده و میافته. اما با این وجود، کاملن میشه تفاوت معنیدار نحوۀ برخورد مردم با اشتباه دیشب ارتش و اشتباه دیماه سپاه رو بهصورت واضح دید، که عمومن از اولی با ابراز تأسف گذشتن اما واکنششون نسبت به دومی پر بود از خشم و انزجار.
مطمئنن این نگاه منفی نسبت به سپاه (در مقایسه با ارتش) بهدلیل فعالیتهای نظامی اون نیست -که کسی که منکر فعالیتهای مفید و لازم سپاه توی تأمین امنیت کشور میشه حتمن چشمش رو نسبت به قسمتی از حقیقت بسته- که بهنظر من کاملن ارتباط تنگاتنگی داره با حقی که سپاه در این سالها برای خودش قائل شده برای فعالیت موازی توی شاخههای غیرنظامی (بانکداری و سازمان هنری-رسانهای و راهسازی و .) و انحصاری که توی این زمینهها بهوجود آورده. و باید بپذیریم که نتیجۀ نهایی و بلندمدتِ این تمامیتخواهیِ صرف اگه آبروریزی چندهفتۀ پیش مستعان نباشه، ایجاد تکصدایی توی زمینههای مختلفه، و چه چیزی بدتر از این.
البته که نمیشه تقصیر بهوجوداومدن چنین شرایطی رو فقطوفقط انداخت گردنِ تمامیتخواهی سپاه، که مثلن پروژۀ امیرخانی توی نیمدانگ پیونگیانگ بررسی این مسئله است که نفس تحریم یک کشور چهجوری میتونه باعث ایجاد تکصدایی توی اون کشور بشه؛ اما جدای از این بحث که خودش حدیث مفصلی رو در رد یا پذیرشش میطلبه، مطمئنن نمیشه منکر این شد که ادامۀ گسترش چنین فعالیتهایی، روزبهروز باعث ضعیفترشدنِ پایگاه سپاه بین مردم میشه. و رسیدن به روزی که مردم -بهخاطر این تمامیتخواهی- حق فعالیت نظامی رو هم برای سپاه قائل نباشن بدترین اتفاق ممکنه.
خانۀ تهران. دوشنبهای که گذشت. امیرمحمد گفت سهشنبه عازم شیراز است. دلیلش را که پرسیدم، جواب داد که کمکم دارد امتحانهای خواهرش شروع میشود و میخواهد قبل از آن، چند روزی کنارش باشد.
نمایشگاه کتاب. جمعهای که گذشت. در مسیر بین ایستگاه شهید بهشتی و مصلا، داشتم با سرعت از بین مردم رد میشدم. دخترکی دست در دستِ مادرش کمی جلوتر بودند. بهواسطۀ سرعتم نزدیک بود به دخترک برخورد کنم. در قدم آخر، و بهموقع، ترمزهایم کار کردند. اما در همان حین، پسری که پشت سر دخترک بود هم ناگهان دستش را حائل کرد بین من و او، که یکموقع برخورد نکنم ش.
در دوران دبستان، هروقت صحبتش پیش میآمد، از تکفرزندیام تعریف میکردم. ویژهگیای خاص بود برایم. ازش خوشم میآمد. دلیل عجیبوغریبی برایش نداشتم اما. طبیعی هم بود. تجربۀ بدیلی در این مورد نداشتم که بخواهم در ذهنم مقایسهای بینشان انجام دهم. تنها دلیلم همین بود که بقیه اصولن با چهرهای تقریبن متعجب این سؤال را میپرسیدند. انگار دارند با موجود خاصی صحبت میکنند. من هم خوشم میآمد که موجودی خاص باشم. اگر هم کسی میپرسید که تنهایی حوصلهات سر نمیرود، بیدرنگ و بادیبهغبغبانداخته، خیرِ» بلندی میپراندم و میرفتم بالای منبر و از کارهایی که عمومن در طول روز انجام میدادم میگفتم، تا طرف مقابل شیرفهم شود من کسی نیستم که برای اینکه حوصلهام سر نرود نیازمند دیگران باشم، و خودم میتوانم گلیم خودم را از آبِ ساعاتِ شبانهروز بیرون بکشم!
در دوران راهنمایی، دیگر چندان سخت نمیگرفتم و دنبال اثبات چیزی به کسی نبودم. اگر هم کسی نظرم را دربارۀ داشتن خواهر یا برادر میپرسید، کارم این بود که فاز طنازی بردارم و بگویم که نه بابا! همینطوری بهتره! بعدن بیشتر گیرمون میآد! اگه یکی دیگه باشه باید چیزهایی که هست رو باهاش تقسیم کنم! و. از اینطور شوخیهایی که آدم حتا یک لحظه هم نمیتواند واقعیتش را تصور کند.
در دوران دبیرستان، دیگر مسئله حلشده بود. برای همین، کسی سؤالهایی از این دست نمیپرسید. مسئلهای هم نبود که بخواهم ذهنم را درگیرش کنم. از ابتدای بودنم شرایط همینطور بود. خودم بودم و پدر و مادرم. اما وقتهایی که به شدتِ صمیمیت و دوستیِ بینمان فکر میکردم، به ذهنم میرسید که شاید یکی از دلایل چنین شدتی از دوستی بین این فرزند و والدینش، همین است که این فرزند فقط پدر و مادرش را دارد، و آن پدر و مادر هم فقط همین فرزند را. شاید اگر فرزند یا فرزندان دیگری این وسط بودند، این رابطه هم دستخوش تغییر میشد. پس باز هم انگار همین شرایط فعلی ایدئال بهنظر میرسید.
در دوران کارشناسی، باز برگشتهبودم به فاز طنازی دوران راهنمایی. باز هم طنزی تلخ. البته اینبار از در نقد تکفرزندی. هروقت صحبت داشتن خواهر یا برادری میشد، جواب میدادم که تا اینجا که همینطوری به ما خوش گذشته، ولی راستش رو بخوایید، دلم برای بچههام میسوزه! نه عمهای دارن، و نه عمویی! و نمیتونن با عمهزادهها یا عموزادههاشون بازی کنن!
الآنی که دارم این کلمات را مینویسم، خیلی وقت است که متوجه شدهام این تنهابودن و خواهر یا برادری نداشتن، در کنار همۀ ویژهگیهای خوب و بدی که میتواند داشتهباشد، فرصت اندوختنِ چه تجربیات مهمی را در همۀ این سالها از من سلب کرده. مخصوصن خواهر یا برادری کوچکتر. من هیچموقع نیاز نبوده نگران روحیۀ کسی باشم که امتحاناتش در حال شروعشدن است. من هیچموقع نیاز نبوده دستم را حائل کنم که نکند غریبۀ پشتِسری به خواهرم برخورد کند. من هیچموقع نیاز نبوده حواسم به چیزهایی از این دست باشد؛ و این خوب نیست. حس میکنم بخشهای مهمی از مغزم هنوز فعال نشدهاند.
* عنوان فرازی است از یکی از شعرهای سایه، بهنام آوازِ غم.
درباره این سایت